پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۰۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

کاش.

چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۱۸ ب.ظ
کاش می توانستم یک بار از نزدیک ببینمت و خوب صورتت را نگاه کنم. اجزای صورتت را بکاوم، در چشم هایت خیره شوم و ابرو هایت را لمس کنم. همین. شاید بگویی دیوانه ای؟ باید بگویم بله. جز همین هایی که گفتم هیچ چیز دیگری نمی خواهم. فقط می خواهم باهم برویم و یک بستنی بخوریم. یا یک سر برویم شهر کتاب. البته شهر کتاب را دوست ندارم، برویم سوره ی مهر. من و سپیدار آنجا شیک توت فرنگی ها خورده ایم، به کیفیتش مطمئنم! برویم سوره مهر، بعدش انقلاب را متر کنیم، کتاب بخریم، شب یک جایی با هم بنشینیم بوردگیم بازی کنیم، حرف بزنیم، حرف بزنیم، حرف بزنیم. دیدی! من خیلی کم توقعم. من فقط می خواهم یک بار خوب صورتت را نگاه کنم. فقط همین.
  • ۱ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۸
  • سایه

1تا5 همیشگی.

چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۱۸ ب.ظ
1. شاید باورتان نشود که امروز به شوخی واقعا به مامان گفتم بعد از دز دوم که آهنربایی نشدید؟ و مامان یک قاشق برداشت و به گردنش چسباند و guess what! چسبید! بله آن قاشق لعنتی چسبید! من هم آن قاشق را برداشتم و به سر و صورت و گردن و دستم چسباندم و دریغ از لحظه ای قدرت مغناطیسی که بدنم از خودش تولید کند! وقتی می گویم این ها همه توطئه آمریکاست و شما باید 22 بهمن می رفتید روبیکا راهپیمایی مسخره ام می کنید. خوب شد؟
2. من برای بار دوم امروز رفته بودم میوه فروشی که میوه بگیریم و من حتی گیلاس ها را جدا می کردم. سوالم از شما بزرگواران این است که آیا گیلاس ها را هم جدا و سوا می کنند؟ یا فقط سیب ها و هلو ها و زردآلو ها را می توان جدا کرد؟ چون تمام مدتی که داشتم دانه به دانه چک می کردم، این سوال ذهنم را مشغول کرده بود. واقعا که چقدر سطحی و ظاهربین شده ام و سطح دغدغه هایم را پایین آورده ام. همه فرهیختگان جمع مرا ببخشند. درباره سفره پاک کردن قاضی زاده بنویسم خوب است؟
3. امروز با یک تیم انتخاب رشته جلسه داشتم که ببینم می توانم همکاری کنیم یا نه. قرار شد فردا خبرش را بدهند. راستش انتخاب رشته اصلا کار مورد علاقه ام نیست ولی نمی خواهم پول کارگاه cbt را از خانواده بگیرم و بالاخره یک جوری باید پولش در بیاید. بعد هم من که در فرهنگ همینطوری بدون هیچ پولی انتخاب رشته می کنم، حالا اینجا کمی هم پول بزنیم بر بدن و دنیا را بخواهیم، چه می شود؟
4. امروز مصلحی سر کلاس می خواست یک مثال از زنی که ازدواج کرده بزند، اسم من جلوی چشمش بود گفت فرض کنید خانم سایه با آقای ... (کلی فکر کرد) ... با آقای الف ازدواج کند. در همین حین اعضای غیور کانال باشه ولی زولبیا در پی وی بنده آمدند و گفتند بهش بگو آقای طالبی =) یک همچین ممبر های زیبایی داریم. *اگر در کانال عضو نیستید فلذا داستان آقای طالبی را هم نمی دانید. فدای سرتان. کی آقای طالبی را داده کی گرفته؟*
5. این دو روز حالم گرفته بود. خسته شده بودم. ولی خب سَرِ خم می سلامت شکند اگر سبویی ...
  • ۲ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۱۸
  • سایه

پشتیبان! کوشا جانت!

چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۵۸ ب.ظ
بچه های پارسالم پیام می دهند و اظهار دلتنگی می کنند و می خندند و می گویند وای سایه چقدر زود گذشت! حس می کنیم از کنکور بیشتر از 3-4 سال گذشته ولی همین پارسال بود! می خندم و من هم می گویم جایشان خالی ست. دوره ی 24 دوره ی مورد علاقه من بودند و فعلا هم هستند. ولی پرونده دوره 25 هم تمام شده و من برنامه های تا کنکورشان را ریخته ام. اینکه پک استیکرهایم تمام شده و خودکار های رنگیم - که اولین سال کارم خریدم - نفسهای آخرشان را می کشند، نشان می دهد که دیگر من یک پشتیبان پیر شده ام و باید کار را به جوان تر ها بسپارم. البته شاید شما بگویید بچه ی پیش دانشگاهی مگر پیش دبستانی ست که نیازمند خودکار رنگی و استیکر باشد؟ باید بگویم در دنیای سفید و سیاه و فرسوده ی کنکور، خودکار های رنگی می‌تواند برای بچه ها حقیقتا انگیزه باشد! من ذوق در چشمانشان را هنگام چسباندن یک برچسب کوچک روی برنامه ی 10-11 ساعته دیده ام. من گریه های ناگهانشان را دیده ام. من قضاوت شدنشان را با یک سری عدد و رقم دیده ام. فلذا بله، یک نوشته ی رنگی هم برای بچه پیش دانشگاهی انگیزه است.
حالا همه این ها را گفتم که شما را قانع کنم برایم خودکار رنگی های ۱۰ تایی sarasa بخرید. اگر قانع نشدید بگویید بیشتر توضیح دهم. می دانید که من می توانم تا صبح برایتان بنویسم و ببافم =)
*کیفیت عکس با کلیک بر رویش بهتر می شود.

  • ۵ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۵۸
  • سایه

کارو یک سره کن، ممنونتم

چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۰۹ ق.ظ

گفتی به تو گر بگذرم از شوق بمیری

قربان قدت، بگذر و بگذار بمیرم ...

  • ۲ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۰۹
  • سایه

یک پست لوس ولی جدی

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۰۴ ب.ظ

هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز، به هیچ بند و فسونی نمی کنند رعایت ... و خیلی کار بدی می کنند، کمی شعور هم خوب چیزی ست. مرا با همین این رعایت نکردن ها بیچاره کردند. کاک بر سرشان.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۲۰:۰۴
  • سایه

1212

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۵۹ ب.ظ

1. فردا باید یک سر بروم دانشکده و خوشحالم. بعد از سه سال تازه فهمیده ام مرکز نوآوری های دانشگاه هم توی دانشکده ماست. زیبا نیست؟ دلم تنگ شده. هر چند که دانشکده خالی به هیچ دردی نمی خورد ولی خب برویم دیدار ها را تازه کنیم و یک سلام نظامی به آن ساختمان H مانند بدهیم!

2. مامان دُز دوم واکسنش را زد و به این ترتیب یک تن از 4 تن خانواده ما واکسینه شد. حالا باید بروم یک چیز فلزی به بازویش بچسبانم که نکند توطئه آمریکا و اسرائیل رویش اثر کرده باشد و دستش اشیاء فلزی را به خود جذب کند. اصلا حالا که اینطور شد مرگ بر شاه.

3. حس می کنم هیچ وقت نمی شود. هیچ وقت نخواهد شد. خیلی دوست دارم مفصل تر بگویم، مفصل تر بنویسم ولی نمی خواهم. نوشتنی هم نیست. حتی اگر نوشتنی باشد قطعا خواندنی نیست...

  • ۲ نظر
  • ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۵۹
  • سایه

mirror, mirror, on the wall

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۱۵ ب.ظ

گاهی دوست دارم لایه لایه شخصیت بعضی آدم ها را - مثل وقتی یک جراح لایه لایه پوست را می برد تا به اندام مورد نظر برسد - بشکافم. دوست دارم وارد ذهنشان شوم و واقعا ببینم در مورد مسائل مختلف چه فکری می کنند. دوست دارم بروم در مغزشان بنشینم و به نحوه ی عملکرد نیمکره های مختلف راست و چپشان زل بزنم. و این ماجرا در عین حال که واقعا برایم جذاب است گاهی هم روی مخم می رود. چون همیشه هم نمی توانی هر کسی را بشناسی. بخاطر حد و حدود روابط - مثلا کاری یا درسی ، جنسیت یا عدم دسترسی ات به آن آدم.

اما اگر خدا به من اجازه می داد وارد ذهن بنده هایش شوم، قطعا یکی از اولین گزینه هایم وبلاگ نویس ها بودند.

  • ۱ نظر
  • ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۱۵
  • سایه

کنترل گری

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۰۶ ب.ظ

چند وقت پیش یک نفر برایم تعریف کرد که پدر و مادرش عادت دارند اهداف سالانه شان را روی یک برگه بنویسند. می گفت یک روز داشتم در اتاق پدر و مادرم، وسیله ای را برای مادرم می بردم که چشمم خورد به برگه ی اهداف سالیانه شان. کنجکاوی بر من غلبه کرد و آن ها را خواندم. یکی از آن اهداف این بود: "قبول شدن دخترمان در فلان دانشگاه و فلان رشته"! می گفت که خیلی ناراحت شدم و در دلم گفتم این زندگی من است، تصمیمات من است و دانشگاه رفتنم هم جزو اهداف خودم محسوب می شود نه پدر و مادرم.

راستش همیشه نوشتن این جور پست ها مرا می ترساند چرا که منع، پشت در است و بنا بر گفته امام صادق مان اگر کسی را سرزنش کنی نمی میری تا به آن درد دچار شوی و من از روزی که شاید خودم بچه ای داشته باشم و از طرز رفتارم با او می ترسم! اما واقعا غصه می خورم. به این دختر چه می توانستم بگویم؟ بگویم ولش کن پدر و مادرت هستند دیگر؟ بگویم مهم نیست؟ بگویم توجه نکن؟ مگر می شود! خودم را جای او می گذارم و می بینم برای بچه ی 17-18 ساله واقعا اذیت کننده است. والدین عزیز! ...

  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۰۶
  • سایه

confession

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۰۱ ق.ظ

البته که اجازه بدهید یک اعتراف بکنم. نمی دانم تا کی این تکثر ادامه پیدا می کند؛ اما خسته کننده است. خیلی خسته کننده است.

  • ۲ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۰۱
  • سایه

1و2و3و4و5.

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۴۷ ق.ظ
1. آن طور که فکر می کردم نبود. یعنی ابتدائا که فکری نمی کردم، بعد هم هر چه احتمال در ذهنم ریختم کمتر 10 درصد بود. ولی خب کلا همه چیز یک طور دیگر بود. نه که بدتر یا بهتر بود، نه، فقط عجیب تر بود. البته خیلی هم مهم نیست. فقط می خواستم مهر تاییدی بزنم بر این فکرم که "معمولا مبتلا به چیزی می شوی که فکرش را نمی کنی"
2. راستش دلم می خواهد اصلا همه چیز را بگذارم کنار بروم یک جایی که آنتن ندارد و همه را رها کنم. اصلا این بار دلم می خواهد با دود به آدم ها پیام بدهم یا نامه بنویسم، اصلا دوست دارم صبح به صبح بروم از سر چشمه آب بیاورم، روی آتش غذا بپزم، چمیدانم از این کار ها. البته الکی گفتم هیچ وقت دلم نمی خواهد صبح به صبح بروم از سر چشمه آب بیاورم، در واقع چیزی که دلم می خواهد فاصله گرفتن و کمی کند تر کردن سرعت زندگی ای ست که پیش می رود. دلم می خواهد مثل رضا صادقی به دنیا بگویم " وایسا دنیا!" البته نمی خواهم پیاده شوم ولی حداقل برای نهار و نماز و دستشویی که باید بایستد! نمی تواند که همینطور پایش را بگذارد روی گاز و برود جلو! رسمش نیست رفیق!
3. من دختر دیوانه ی تهران، کرج، قم و حومه بودم. دیوانگی ام بیشتر از این نمی تواند جایی را پوشش دهد. یعنی با جدیت قاطی می شود و دیگر به زنجان و اصفهان و آن طرف ها که برسیم من فقط یک دختر جدی عاقلم. نکته ای که وجود دارد این است که دیوانه ها باید با هم زندگی کنند.
4. به جز واحد نظریه های رواندرمانی هیچ واحدی در این دانشکده را جدی نگرفته ام. البته الکی گفتم. آمار توصیفی ام را جدی گرفتم (20 هم شدم.جون جون) انگیزش و هیجانم را هم جدی گرفتم. آسیب 1 را هم. ولی خب به هیچ کدام چنان که به نظریه ها دل دادم، دل ندادم. خب مگر آدم چند تا دل دارد؟ 138 واحد است و 1 دل!
5. همه ی این ها را ول کن، دختر! 17 روز دیگر می خواهیم برویم مشهد! همین یک نکته چند تا لایک دااااررررره؟ چند تاااااا؟
  • ۴ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۴۷
  • سایه