کاش.
- ۱ نظر
- ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۸
گفتی به تو گر بگذرم از شوق بمیری
قربان قدت، بگذر و بگذار بمیرم ...
هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز، به هیچ بند و فسونی نمی کنند رعایت ... و خیلی کار بدی می کنند، کمی شعور هم خوب چیزی ست. مرا با همین این رعایت نکردن ها بیچاره کردند. کاک بر سرشان.
1. فردا باید یک سر بروم دانشکده و خوشحالم. بعد از سه سال تازه فهمیده ام مرکز نوآوری های دانشگاه هم توی دانشکده ماست. زیبا نیست؟ دلم تنگ شده. هر چند که دانشکده خالی به هیچ دردی نمی خورد ولی خب برویم دیدار ها را تازه کنیم و یک سلام نظامی به آن ساختمان H مانند بدهیم!
2. مامان دُز دوم واکسنش را زد و به این ترتیب یک تن از 4 تن خانواده ما واکسینه شد. حالا باید بروم یک چیز فلزی به بازویش بچسبانم که نکند توطئه آمریکا و اسرائیل رویش اثر کرده باشد و دستش اشیاء فلزی را به خود جذب کند. اصلا حالا که اینطور شد مرگ بر شاه.
3. حس می کنم هیچ وقت نمی شود. هیچ وقت نخواهد شد. خیلی دوست دارم مفصل تر بگویم، مفصل تر بنویسم ولی نمی خواهم. نوشتنی هم نیست. حتی اگر نوشتنی باشد قطعا خواندنی نیست...
گاهی دوست دارم لایه لایه شخصیت بعضی آدم ها را - مثل وقتی یک جراح لایه لایه پوست را می برد تا به اندام مورد نظر برسد - بشکافم. دوست دارم وارد ذهنشان شوم و واقعا ببینم در مورد مسائل مختلف چه فکری می کنند. دوست دارم بروم در مغزشان بنشینم و به نحوه ی عملکرد نیمکره های مختلف راست و چپشان زل بزنم. و این ماجرا در عین حال که واقعا برایم جذاب است گاهی هم روی مخم می رود. چون همیشه هم نمی توانی هر کسی را بشناسی. بخاطر حد و حدود روابط - مثلا کاری یا درسی ، جنسیت یا عدم دسترسی ات به آن آدم.
اما اگر خدا به من اجازه می داد وارد ذهن بنده هایش شوم، قطعا یکی از اولین گزینه هایم وبلاگ نویس ها بودند.
چند وقت پیش یک نفر برایم تعریف کرد که پدر و مادرش عادت دارند اهداف سالانه شان را روی یک برگه بنویسند. می گفت یک روز داشتم در اتاق پدر و مادرم، وسیله ای را برای مادرم می بردم که چشمم خورد به برگه ی اهداف سالیانه شان. کنجکاوی بر من غلبه کرد و آن ها را خواندم. یکی از آن اهداف این بود: "قبول شدن دخترمان در فلان دانشگاه و فلان رشته"! می گفت که خیلی ناراحت شدم و در دلم گفتم این زندگی من است، تصمیمات من است و دانشگاه رفتنم هم جزو اهداف خودم محسوب می شود نه پدر و مادرم.
راستش همیشه نوشتن این جور پست ها مرا می ترساند چرا که منع، پشت در است و بنا بر گفته امام صادق مان اگر کسی را سرزنش کنی نمی میری تا به آن درد دچار شوی و من از روزی که شاید خودم بچه ای داشته باشم و از طرز رفتارم با او می ترسم! اما واقعا غصه می خورم. به این دختر چه می توانستم بگویم؟ بگویم ولش کن پدر و مادرت هستند دیگر؟ بگویم مهم نیست؟ بگویم توجه نکن؟ مگر می شود! خودم را جای او می گذارم و می بینم برای بچه ی 17-18 ساله واقعا اذیت کننده است. والدین عزیز! ...
البته که اجازه بدهید یک اعتراف بکنم. نمی دانم تا کی این تکثر ادامه پیدا می کند؛ اما خسته کننده است. خیلی خسته کننده است.