1212
سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۵۹ ب.ظ
1. فردا باید یک سر بروم دانشکده و خوشحالم. بعد از سه سال تازه فهمیده ام مرکز نوآوری های دانشگاه هم توی دانشکده ماست. زیبا نیست؟ دلم تنگ شده. هر چند که دانشکده خالی به هیچ دردی نمی خورد ولی خب برویم دیدار ها را تازه کنیم و یک سلام نظامی به آن ساختمان H مانند بدهیم!
2. مامان دُز دوم واکسنش را زد و به این ترتیب یک تن از 4 تن خانواده ما واکسینه شد. حالا باید بروم یک چیز فلزی به بازویش بچسبانم که نکند توطئه آمریکا و اسرائیل رویش اثر کرده باشد و دستش اشیاء فلزی را به خود جذب کند. اصلا حالا که اینطور شد مرگ بر شاه.
3. حس می کنم هیچ وقت نمی شود. هیچ وقت نخواهد شد. خیلی دوست دارم مفصل تر بگویم، مفصل تر بنویسم ولی نمی خواهم. نوشتنی هم نیست. حتی اگر نوشتنی باشد قطعا خواندنی نیست...
- ۰۰/۰۳/۱۱
در باب مورد اخر؛ خدا فراتر از احساس های ماعه