پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۰۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

شرح کوتاه.

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۱۹ ب.ظ

بله دیشب از آن شب ها بود. از آن شب هایی که بعد 4-5 ماه دوباره تجربه کردم. حتی نمی توانم درباره اش بنویسم یا تعریفش کنم. خوشحالم که امروز قرار نیست کسی را ببینم چون با این چشم ها قطعا می گرخد، امیدوارم صدایم هم به حالت نرمال برگردد. دیشب که افتضاح بود. آمدم به زیرگروهم وویس بدهم دیدم اصلا راه ندارد. بیخیال شدم :))

  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۱۹
  • سایه

شبیه حضوری که نیست، اما هست!

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۵۱ ب.ظ

اگر بگویم همه ی آن روز هایی که بی تو گذشت کنار تو بودم، به من می خندی؟

  • ۳ نظر
  • ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۵۱
  • سایه

یکی من، یکی تو!

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۴۷ ب.ظ

عشق گندمگونم! درست است که "هر کی می بینه تو رو دوست داره مثل تو شه، حرکاتت حرفات مرجع تقلیدن!" ولی قبول کن که منم "مهربونم، خوبم، نابم، محبوبم، وقتی هم می خندم خنده هام مثل مرواریدن" :))

*عشق گندمگون - محسن چاووشی

  • ۱ نظر
  • ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۴۷
  • سایه

شرح کوتاهی بر امروز.

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۴۶ ب.ظ

امروز با سپیدار قرار گذاشته بودیم که دوباره به راه و روش نیاکان غارنشینمان عمل کنیم و صبح برویم کوه و آنجا ناهار بخوریم. در راه من تازه فهمیدم تشییع یک شهید مدافع حرم در همان منطقه قرار است انجام بشود و خیابان ها را بسته بودند. فلذا از اسنپ پیاده شدم و خودم 20-30 دقیقه ای پیاده رفتم که با توجه به سربالایی بودنش خیلی کار آسانی نبود.

تا جانم بوی آتش گرفته ولی خب شما این قسمتش را دریابید که هزار مرد جنگی دور هم جمع می شوند تا یک آتش درست کنند و ما در عرض سه سوت ترتیبش را می دهیم. همین موضوع چند تا لایک دارد؟ دقیقا چند تا؟ البته یک جایی به طرز بدی آبرویمان رفت چون من دوبار و سپیدار یک بار خوردیم زمین و آقایی که پشت ما در حال بالا رفتن از کوه بود، عصای کوه نوردی بچه اش را از او گرفت و به من داد و گفت "خانوم اینو بگیرید عصای بچه ست :)))" و من در حالی که از خنده نمی توانستم راهم را ادامه بدهم، تشکر کردم و گفتم "نه ممنون خودم میرم!" و جلوتر دوباره لیز خوردم :))) ترکیب خنده و سربالایی شدید و سپیداری که نمی آمد دستم را بگیرد واقعا وحشتناک و خنده دار بود =)

خلاصه فهمیدم که با چه هزینه ی کمی می توان خوش گذراند و می توانم بابت کارگاه cbt پول هایم را جمع کنم و در عین حال هم خوش بگذرد! بعد در حال صحبت های فلسفی - روانشناختی ای که بالاسر جوجه های در حال پخت کردیم، به این نتیجه رسیدیم که هر دو از یکی دو سال پیش تغییر کرده ایم. اینکه سپیدار چه تغییر هایی کرده است را به خودش محول می کنیم که بنویسد مگر آن وبلاگ خاک خورده اش را سامانی بدهد، ولی در مورد اینجانب خانم سایه، باید بگویم من از غم دائمی که همراهم بود رها شدم و به یکباره برون گرا تر و هیحان خواه تر شدم. و سپیدار نسخه پیچید که تو باید با یک آدم/ خانواده برون گرا ازدواج کنی. و منطقی هم بود. چون همانقدر که می توانم دل به دل یک درون گرا بدهم و با او در خانه بنشینم و از سکوتم لذت ببرم، می توانم پایه ی یک برون گرا شوم و خیابان های شهر را هر روز با او متر کنم! (البته که مگر کار و بار نداریم که بخواهیم هر روز در خیابان ها راه برویم؟) این از 50-50 بودن من ناشی می شود. من یک میان گرای میان گرایم!

دیگر جانم برایتان چه بگوید؟ فعلا همین.

  • ۴ نظر
  • ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۴۶
  • سایه

اینطور.

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۳۴ ق.ظ
یکی از جاهایی که اسلام دست و پایم را بسته آنجاست که یک وبلاگ بامزه یا یک حرف و کامنت خنده دار یا پست اینستاگرامی و تلگرامی می بینم و خیلی می خندم ولی حد و حدودم اجازه نمی دهند ابراز کنم. خدایا دمت گرم سیستم خیلی خوبی ست که اجازه نمی دهی ابرازی داشته باشیم. ما انسان ها خیلی بی جنبه ایم. حالا شاید شما بگویید نه من با جنبه ام بی جنبه خودتی و هفت جد و آباءت! من در جواب تان می گویم که این ربطی به تفاوت های فردی ندارد و اگر انسانید ذاتا نسبت به جنس مخالف حساس تر از جنس موافق خواهید بود. حتی جد و آباء من هم به جنس مخالفشان حساس تر بودند. اگر باز هم مخالفت کنید من میگویم اگر مشکلی دارید از ایران بروید چون اینجا حرف آخر را من میزنم.
  • ۵ نظر
  • ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۳۴
  • سایه

1222

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۵۸ ق.ظ
صدای مرا از لا به لای کلماتم جست و جو کن. حرف هایم را میان کلماتم بشنو، مرا از دریچه کلماتم ببین، لمس دستانم را از بین کلماتم حس کن. من قطره قطره احساسم را میان همین کلمات ریخته ام. ابتهاج چه زیبا گفت. «گوش کن، با لب خاموش سخن می گویم.‌‌.. پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست ...»
  • ۱ نظر
  • ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۸
  • سایه

سلام به من، سلام به تو، سلام به همه

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۴۱ ب.ظ

منزوی یک جایی می گوید: «به شب سلام که بی تو رفیق راه من است...» ولی اگر این شاعر بزرگوار اجازه بدهند، من میتوانم به تمام لحظات روز و شب همینطور سلام نظامی بدهم و از آنها تشکر کنم که بی تو رفیق راه من اند. مثلا به ساعت ۱۲:۴۱ دقیقه ظهر سلام که بعد از امتحان نظریه ها بی تو رفیق راه من است.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۴۱
  • سایه
اولین بار است که انقدر دارم با جزئیات از یک نفر تعریف می کنم ولی به طرز عجیبی باید بنویسم چون هر چه فکر میکنم می بینم من چرا آن جلسه را ادامه دادم؟ و اعصابم انقدر خورد می شود که راهی جز نوشتن پیدا نمی کنم.
از اعجوبه ی دیشب میتوانم اینطور بگویم که می گفت من از شما هیچ سوالی ندارم چون این سوال و جواب ها فاقد اعتبار است و ممکن است شما دو سه سال دیگر نظرتان عوض شود. گفتم خب اصلا به فرض تغییر کند، بالاخره دو نفر باید با چیزی که الان هستند آشنا بشوند! گفت درست است ولی به هر حال در زندگی عدم تفاهم بین همه هست و ما فقط باید بلد باشیم این مشکلات را حل کنیم و دیگر فرقی نمی کند چه تفاوتی با یکدیگر داشته باشیم! گفتم خب ترجیح نمی دهید با کسی ازدواج کنید که تفاوت کمتر و تفاهم بیشتری با او دارید؟ گفت من می خواهم با کسی ازدواج کنم که خدا بخواهد. منظورش این بود که همین کنار هم قرار گرفتن ما به طور اتفاقی خواست خداوند است. تمام مدت متعجب و منزجر نگاهش کردم. گفتم مگر خدا برای شما تصمیم می‌گیرد؟ من الان می توانم با یک جواب بله یا نه زندگی ام را عوض کنم! فلسفه بافت و رفت روی مخ.
کلا فکر می کرد کشک است. او چوب هوش زیادش را می خورد. بی شوخی می گویم. به نظرم هوش زیادش در ریاضی او را در دسته افراد با نیاز های ویژه قرار داده بود. من آدم های باهوش زیاد دیده ام ولی هوش زیاد این آدم او را از جنبه های دیگر زندگی باز داشته بود. حالا که امروز - موعد جواب - یک نه قاطع گفتم، می فهمد که خدا قرار نیست بخواهد که چنین اتفاقی بیفتد. [البته خدایا رخصت!
  • ۳ نظر
  • ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۴
  • سایه

به رسم مرضیه 2

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۲۳ ق.ظ

روز هایی که کم‌خوابی و باید کارت را تمام کنی، روزهایی که از شدت خیره شدن به لپ تاپ چشم هایت از حدقه بیرون زده، روز هایی که هر چه میوه برایت پوست‌کنده ام را لب نزده ای چون حواست صد در صد روی کارت بوده، بله همان روز ها من میشوم مثل مرضیه برای حیدر توی فیلم بادیگارد، یک دستمال می‌بندم دور چشمانت و میگویم: «الهی بمیرم! این چشا چقد خسته ست!» و بعد مجبورت میکنم چند ساعتی بخوابی. چند ساعتی از این دنیا فاصله بگیر، من به جای تمام سختی هایت بیدارم . [الکی گفتم من اصلا نمی توانم بیدار بمانم.]

*لعنتی ها یک کتاب عاشقانه بدهید من بنویسم لااقل یک پولی چیزی در بیاورم. حتی می توانم برای محبوبتان نامه بنویسم با مبلغ بسیاااار کمی. ولی روا نیست این حجم از احساس را رایگان هدر کنم. الان ژاپنی ها می توانستند از نوشته های عاشقانه ام برق تولید کنند. بوخودا.

  • ۲ نظر
  • ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۳
  • سایه

زشت ترین کت شلوار دنیا

جمعه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۲۷ ب.ظ

[دستبند و ساعتم را در آوردم که روی میزم موقع تایپ تلق تولوق نکنند فلذا آماده ی این پست طولانی باشید.]

این پست را با مقادیری غر شروع می کنم، مهم هم نیست که نخوانید. من فقط باید بنویسم.

1. فکر کنم نزدیک 5-6 بار پرسیدم شما سوالی از من ندارید؟ گفت نه! همه چیز برای من واضح و روشن است و من همه جوره می توانم کنار بیایم! طاقت نیاوردم گفتم شما خیلی عجیب هستید من مثل شما ندیده ام! فکر کرد تعریف کردم، خندید. من تعریف نکرده بودم. آدمی که هیچ نظری درباره هیچ چیزی نداشته باشد ندیده بودم. قبل از اینکه من را ببیند گفته بود بیایید برویم مرکز مشاوره تست بدهیم! مرد مومن مگر مسخره بازی ست ولمان کن تو را به خدا! دست ایشان بود می گفت بیایید همین الان عاقد بیاوریم به عقد یکدیگر در بیاییم، بقیه اش را هم می رویم و با هم می سازیم! زندگی را همچون زندگی تحصیلی اش می دید، پر از مسائل ریاضی برای حل کردن. این نکته ی بدی نبود ولی من این حجم از بی تفاوتی را بر نمی تابیدم! گفتم در مورد اشتغال همسرتان حد و حدودی ندارید؟ گفت نه! هیچ! گفتم واقعا؟ گفت بله! گفتم در مورد حجاب؟ گفت نه شما هر جور راحتید باشید. مانتویی، چادری، فرقی نمی کند فقط طبق همان آیه قران باشد. می خواستم جلسه را تمام کنم ولی گفتم کمی فرصت دهم. دیگر ادامه اش را نمی نویسم ولی همینقدر بگویم که فرصت اضافه هم کار اشتباهی بود.

2. پایشان را که از در گذاشتند بیرون شروع کردم از حرف هایش برای خانواده تعریف کردن. وسط هایش یکهو غر زدم که مثل یک مرد 60 ساله لباس پوشیده بود. کت و شلوار قهوه ای گشاد با راه راه های سفید و پیرهن کرم رنگ. افتضاح بود. یک نفر وسط حرف هایم جمله ای گفت که دیوانه شدم. از درون آتش گرفتم. البته این جمله کمی اغراق داشت ولی خب. بغضم ترکید. گفتم خسته شدم. خیلی. غر زدم دیگر. هر کاری که منافی ایمان و توکل بود. از حد گذشته بود و نمی توانستم کاری بکنم.

3. دعا دعا می کردم اگر خیلی خیر است همکاری ام با مرکز نوآوری ها دانشگاه جور شود وگرنه می شود یک کار بزرگ روی بقیه کار هایم. چون اصلا این وسط حوصله یک کار اضافی نداشتم. حتی پنح شنبه که خبری نشد خوشحال شدم. گفتم پس خیر نبوده. امروز صبح دیدم پیام دادند. حتما خیلی خیر بوده. چه می توانم بگویم جز این؟

4. فردا امتجان میان ترم دوم نظریه ها را دارم. با اینکه عاشق کتابش، کلاسش و استادش هستم ولی الان از حوصله ام خارج است. شاید هم نباشد. باید بنشینم پایش ببینم چه می شود.

5. شده ام مثل دختر فلسطینی ای که عاشق پسری اسرائیلی شده. نه راه پس دارد نه راه پیش. هیچ کار نمی تواند بکند. حتی نمی تواند چیزی ابراز کند. امیدی داشته باشد. نمی تواند ورقِ احساسش را برگرداند. چیست این آدمیزاد.  

  • ۳ نظر
  • ۱۴ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۲۷
  • سایه