پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۰۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

انفعال

شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۴۲ ق.ظ

دست خودم نبود. هیچ چیز دست خودم نبود. انگار آهنربایی بودم که ناگزیر به سمت مقصود حرکت می کردم. انگار اشتیاق در درونم شعله می کشید، مرا می سوزاند، خاکستر می کرد و دوباره از خاکسترم مرا متولد می کرد و دوباره همان شعله را در درونم می یافتم که زبانه می کشید.

دست خودم نبود، کششی حس می کردم که اراده ی من در برابرش پوچ بود. آنقدر که می توانستم یک جلسه با ویلیام گلسر بگذارم و به او ثابت کنم که نظریه انتخابش اینجا درباره من صدق نمی کرد. آنقدر که می توانستم تمام بنیان های روان‌درمانی اگزیستانسیال را زیر سوال ببرم. دستی مرا به آن سمت می کشید و من توان مقاومت نداشتم. میدانم نمی‌فهمی چه می گویم ولی در همین حد از من بپذیر. سرزنشم نکن. چه می کردم؟ ... به هر دری زدم، ولی دست خودم نبود ... آخرش را می دانستم ولی دست خودم نبود ...

  • ۰ نظر
  • ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۴۲
  • سایه

عنوان به ذهنم نمی آید.

جمعه, ۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۴۹ ب.ظ

اولین بار که رفتم کهف الشهدا، اردیبهشت ۹۸ بود. حالم - به معنای واقعی کلمه - افتضاح بود و من وقتی حالم افتضاح است، یا دوست دارم به یک جای ساکت و معنوی بروم یا حتی کوچه و خیابان و طبیعت. مهم تر این است که از خانه بزنم بیرون. بین امامزاده صالح و کهف مردد بودم که قیمت ارزان اسنپ برای کهف الشهدا تردیدم را از بین برد. راه افتادم، عبای ساده مشکی ام را با روسری مشکی سرم کردم و چادرم را هم انداختم روی سرم. بدون تکلف، بدون حوصله، با حال افتضاح. آن روز حتی دانشگاه هم نرفتم چون نمیتوانستم صدای آدم های دیگر - جز سپیدار - را تحمل کنم. [این هم پدیده دیگری از اینجانب است. حسم این بود که شنیدن صدای فلان استاد یا فلان همکلاسی می تواند در من حالت تهوع ایجاد کند. و واقعا می کرد! آقای اسنپی در راه برگشت هم آن روز کلی حرف زد. و من با حالت تهوع بدی به خانه برگشتم] وقتی رسیدم، چند ساعت آنجا ماندم. اشک ریختم. خیلی. خیلی زیاااااد. به طوری که شب لنز هایم را که در آوردم به اذن خدا به سخن درآمدند و گفتند هی گِررررل! واتس رانگ! پدرمان را امروز درآوردی!

دفعه های بعدی هم همه اردیبهشت و خرداد ۹۸ بود. برای منی که کلا خانواده ام در فضای شهدا و اینها نیستند رفتن به همچین جایی عجیب بود. اینکه بعد از آن روز مدام به آنجا پناه می بردم عجیب تر! آخرین بار که رفتم دقیقا هفته ی اول مرداد بود، دیگر خودتان می دانید برای چه و حالم چگونه بود. [اگر نمی‌دانید هم مهم نیست.] رفتم و حرف هایم را زدم و مثل بچه ها گفتم دیگر اینجا نمی آیم! من که بار ها خواستم و نشد، دیگر هیچ وقت اینجا نمی آیم! این آخرین حربه ی بچه گانه ی من برای آن روز ها بود، برای اینکه ذره ای امید ته دلم جاری شود که این تهدید کارساز خواهد بود و آخر داستان طور دیگری رقم می خورد. ولی خب نمی فهمیدم. آن موقع ها دختر آسیب پذیر بی دفاعی بودم که حس می کردم همه چیز به همان سادگی و آسانی ست که فکر می کردم! راستش واقعا هم دیگر آنجا نرفتم - جز یک بار. اوایل بخاطر همان حرفی که زده بودم، بعد هم فرصتش پیش نیامد.

این روز ها - شکر خدا - نه حالم افتضاح است نه خبری از آن آسیب پذیری و سادگی ست. زندگی من می رود جلووووو و جلووووتر [only legends understand] و به اندازه سال هااااا بزرگتر شده ام. ولی به نظرم این رسم وفا نیست که از آن موقع دیگر به آنجا سر نزدم. فردا که کلا مدرسه ام ولی شاید این هفته یکبار بروم. بالاخره هر آدمی بار هایی روی دوش و قلبش دارد که دوست دارد گاه گاهی آنها را زمین بگذارد. اصل همه ی این زمین گذاشتن ها و درد دل گفتن ها برای دو سه هفته بعد است که - ان شاء الله! - مشهدیم، ولی یک نسخه ی دِمو که می توانم داشته باشم! نمی توانم؟

  • ۰ نظر
  • ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۴۹
  • سایه

all or nothing

جمعه, ۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۵۰ ب.ظ

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم؛

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم!

[چون که من نصفه و نیمه بودن را بر نمی تابم! ظاهراً آقای فاضل نظری هم با من هم عقیده اند!]

  • ۰ نظر
  • ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۵۰
  • سایه

Q&A

جمعه, ۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۴۷ ب.ظ

خدای مهربانم! تا کی خودم را درگیر این داستان ها کنم؟ [بعد از این نوشته ندا آمد که "تا هر وقت ما بخواهیم! حرفی داری؟" من هم قانع شدم و دهانم دوخته شد و گفتم چشم :) و رفتم که دوغم را بنوشم. منتها این دفعه با گوشفیل]

  • ۰ نظر
  • ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۴۷
  • سایه

just like this!

جمعه, ۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۴۳ ب.ظ

I'm not looking for somebody with some superhuman gifts or some superhero, i just want somebody I can turn to, somebody I can miss … I want something just like this!

  • ۰ نظر
  • ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۴۳
  • سایه

*مفاهیم این نوشته از یک موسیقی اسپانیایی وام گرفته شده اند. نوشته را خودم نوشته ام اما مسیر داستان را موسیقی تعیین می کند.

*چشمان آبی را مجبور بودم بخاطر مفهوم "دریا" به نوشته اضافه کنم. وگرنه چشم هایت هر رنگی که باشد، من مغروق ابدی آنم!

من داشتم زندگی ام را می کردم که ناگهان متوجه چیزی شدم. آتشی که در چشمان آبی ات وجود داشت، داشت من را در خود غرق می کرد! حال اینکه چطور آتش در اقیانوس آبی چشم هایت شعله ور بود، تناقضی بود که رفعش از دستِ من روانشناس خارج بود. فیلسوفان جهان باید به حلش می نشستند. داشتم می گفتم، من داشتم غرق می شدم! دست و پا زدم و کمک خواستم ولی کسی نبود که مرا نجات دهد. سرانجام من مغروق ابدی بحر چشمهایت شدم.

این ماجرا ضربه ی مهلکی بود. به زعم منی که تازه درمان شناختی را خوانده بودم، stimuli قوی ای بود که مرا به response قوی تری وادار کرد و بالاخره من مجبور شدم عشق تو را تمنا کنم.. روز ها می گذشت و من راه و رسم دوست داشتنت را بیشتر می فهمیدم. می فهمیدم که تو همان چیزی بودی که سالها به دنبالش بودم. اما همه چیز هم به این سادگی نبود. «دوست داشتن» وضعیت جدیدی بود که در آن گیر افتاده بودم. بدون اینکه فکر کنم خودم را در مخمصه انداخته بودم و تسلیم شده بودم! تسلیم شده بودم بی آنکه فکر کنم ممکن است تو برای من خطرناک باشی... بی آنکه فکر کنم آنچه که سرش قمار کرده ام یک زندگی ست ...

انتهایش را نمی دانم. انتهایش در موسیقی این طور عنوان شده که معشوق، عاشقش را ترک می کند و اصلا محور موسیقی همین است: "زود پیش من برگرد!" ولی من نمی خواهم این پایان را برایش رقم بزنم. در واقع اصلا نمی خواهم پایانی رقم بزنم! من خودم هنوز در اوایل داستان مانده ام. شاید هم حتی شروعش نکردم که بخواهم تمامش کنم. من هنوز در "من داشتم زندگی ام را می کردم" گیر کرده ام. چیز بدی هم نیست ولی حس می کنم تا خط پایان هنوز مانده ... مگر نه؟

  • ۳ نظر
  • ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۰۷
  • سایه

برگرفته

جمعه, ۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۵۷ ق.ظ

ما که خدا نیستیم! نمی توانیم از هیچی، چیزی بیافرینیم! هر متن و داستان و شعری که می نویسیم قطعا و قطعا از چیزی آن را برگرفته ایم. آن چیز ممکن است خیلی ساده باشد: از دیدن یک آدم رندُم توی مترو، از دیدن یک پست اینستاگرامی یا شنیدن یک موسیقی توی مرکز خرید.

اگر یک نفر - حتی خودم - پستی می گذارم، ممکن است بی مخاطب باشد ولی اگر سر نخ اش را بگیری می بینی به یک کلافی وصل است. نمی دانم میتوانم منظورم را برسانم یا نه. ولی خب تلاشم را کردم. مثلا این پست جرقه اش از اینجا زده شده که فاخته گفت من اول از همه کانال تو را چک کرده م و بعد صفحه ی شلوغ چت های تلگرامش را نشانم داد. می خواهم بگویم اگر روزی پستی گذاشتم و گفتم مخاطب ندارد، شاید مخاطب نداشته باشد ولی از چیزی، کسی یا واقعه ای برآمده. حتی اگر نوشتم :"و خب من پنهانی دوستت داشتم و کاریش نمی شد کرد!"

[من منکر ذهن خلاق نمی شوم. آدم های معمولی از «فرحز..» به «فرحزاد می رسند در صورتی که اگر به ذهن خلاق بگویی «ف» نه تنها تا فرحزاد بلکه تا یادگارامام و آن طرف ها هم می رود. ولی بالاخره باید چیزی باشد!]

  • ۱ نظر
  • ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۷
  • سایه

مو دارم میام🙋🏻‍♀️

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۲۱ ب.ظ

دلم خیلی مشهد می خواست. هنوز هم می خواهد البته. از هر طرف هم که می روی، جز وحشتت نمی افزاید و یکی از اعضای خانواده امتحان دارد. یکی خرداد، یکی هفته اول تیر، یکی هفته دوم و سوم تیر. این وسط ها 25-26م چند روز خالی پیدا کردم و برنامه اش را چیدیم و بالاخره امروز بلیط هایش را رزرو کردم. از آنجا که "عرفت الله بفسخ العزائم"، هنوز چیزی معلوم نیست. حتی دیشب رفتم اسپانیایی ام را خواندم و day streakم شد ۱۴۹ روز. در دلم گفتم خداروشکر که خدا گذاشت تا ۱۴۹ بروم همه ش فکر می کردم یک روز فراموش میکنم! امروز صبح بیدار شدم دیدم به طرز عجیبی - خیلی عجیبی - تمرین های دیشبم ثبت نشده! خلاصه که پروردگار بار دیگر به من نشان داد که فرمان دست کیست و من این وسط جوجه ای بیش نیستم! خلاصه الان هم رزرو بلیط و هماهنگی جا و فلان اصلا به این معنا نیست که حتما خواهیم رفت. ولی امیدوارم جور بشود. شده ام مثل یک مرغ پرکنده، مدام بال بال می زنم، گاهی بر آشفته می شوم و دلم واقعا می خواهد تنهایی بنشینم رو به روی آن دیوار باب الحجه که لوستر سبز داشت (و فکر کنم الان دیگر لوستر سبز را برداشته اند) و زیارت نامه بخوانم. دلم آرام قدم زدن در صحن ها را می خواهد. دلم لک زده برای شیرموز های توی راه حرم یا بستنی های - مثلا - طلاب. دلم شله با قیمه می خواهد یا پیتزا های لیالی لبنان. [ بالاخره مایُم خدا آفریده، بعد از زیارت مُو فقط خوراکی دوست دارُم] امیدوارم طلبیده شده باشیم. امیدوارم...

  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۲۱
  • سایه

1199

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۲۹ ق.ظ
فضای اینجا خیلی احساسی شده، فردا کمی غر خواهم زد که فضا را تعدیل کنم. خواستم در جریانِ ستاره خاکستری بعدی ای که روشن می شود باشید. چون من خیلی به خوانندگان وبلاگم اهمیت می دهم. خدا حفظم کند.
  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۰۵:۲۹
  • سایه

تو!

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۲۶ ق.ظ

تو، همانی هستی که کانالت را اول از همه چک می کنم، همانی که چت واتسپش را اول از همه می خوانم، همانی که پست های اینستاگرامش را زودتر از همه لایک می کنم، همانی که ستاره خاکستری بلاگش را بار ها می خوانم، همان که اولین viewer استوری اش منم.

تو، همان اولین مقصد پیشنهادی اسنپ منی، همان اولین مکان منتخب تپسی، همان اولین کانتکتی که در دفترچه تلفن گوشی ام می یابم، همان عکس پروفایلی که چک می کنم، همان که بیوی تلگرامش را حفظم، همان که بخاطرش «بله» و «سروش» و «ایتا» می ریزم و همان که همه ی ته دیگ سیب زمینی ها را تقدیمش می کنم.

* به قول فرزانه، واگویه های نصفه شب و حقییییقتا بی مخاطب.

  • ۵ نظر
  • ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۲۶
  • سایه