پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

کاش.

چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۱۸ ب.ظ
کاش می توانستم یک بار از نزدیک ببینمت و خوب صورتت را نگاه کنم. اجزای صورتت را بکاوم، در چشم هایت خیره شوم و ابرو هایت را لمس کنم. همین. شاید بگویی دیوانه ای؟ باید بگویم بله. جز همین هایی که گفتم هیچ چیز دیگری نمی خواهم. فقط می خواهم باهم برویم و یک بستنی بخوریم. یا یک سر برویم شهر کتاب. البته شهر کتاب را دوست ندارم، برویم سوره ی مهر. من و سپیدار آنجا شیک توت فرنگی ها خورده ایم، به کیفیتش مطمئنم! برویم سوره مهر، بعدش انقلاب را متر کنیم، کتاب بخریم، شب یک جایی با هم بنشینیم بوردگیم بازی کنیم، حرف بزنیم، حرف بزنیم، حرف بزنیم. دیدی! من خیلی کم توقعم. من فقط می خواهم یک بار خوب صورتت را نگاه کنم. فقط همین.
  • ۰۰/۰۳/۱۲
  • سایه

نظرات (۱)

این مطلب رو که خوندم، همین آرزوی مشابه خودم یادم اومد! و فکر کردم، چه جالب! چندین و چندنفر میتونن یه آرزوی مشترک داشته باشن،با خاطرات متفاوتی که باعث اون آرزو شده!

پاسخ:
از فردا دو نفر دختر رو می بینیم که در حال زل زدن به چهره فرد مورد نظر و دست کشیدن به ابرو هاش هستن =))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">