روز عقد، قرار بود ساعت ۴ رواق دارالحجه باشیم. قبلش با آقای همسایه رفته بودیم بهشت رضا و ایشان مرا ساعت ۲ جلوی در خانه پیاده کردند و خودشان هم رفتند منزل که لباس هایشان را عوض کنند. باید حتما کارهایم را انجام میدادم، به داد موهایم می رسیدم و البته لباس هایم را اتو می کردم و پر واضح بود که زمان تا ساعت ۴، اصلا با من همکاری نمیکرد :) ساعت ۴ هنوز در خانه بودم. کفش هایی که با آنها میخواستم بروم حرم را تهران جا گذاشته بودم و به جز کفش های پاشنه دار سالن، فقط کفش های کتانی ام را داشتم. شده بودم عروسی با کفش های کتانی مشکی* که توی اسنپ به سمت حرم نشسته بود و برای عقد خودش دیر کرده بود. اما دلم آرام بود. دیگر دیر شده بود و من نمیتوانستم زمان را به عقب برگردانم یا به مهمان ها بگویم چند دقیقه ای تحمل کنند. خندیدم و از اسنپ پیاده شدم و به سمت گیت های ورودی حرم دویدم. به خانمی که آدم ها را میگشت گفتم: «من الان عقدمه! میشه منو زودتر بگردین؟» :) نگاهی به کفش های کتانی انداختم و دعا کردم حرفم باور پذیر باشد :) توی حرم می دویدم تا به رواق برسم. در تمام آن لحظات اضطراب دیر کردن جلوی مهمان ها بر من غلبه کرده بود ولی باز هم مهم نبود. فقط خنده ام گرفته بود و دعا دعا میکردم زودتر برسم.
رسیدم و خانواده ام و خانواده آقای همسایه و خودشان را دیدم. و البته در طی اتفاقی شگفت و عجیب، خانم سپیدار را دیدم که خودش را از تهران رسانده بود که سر عقد باشد و البته به من چیزی نگفته بود :) تا چند دقیقه مات و مبهوت نگاهش کردم و به صورتش دست زدم که ببینم واقعی ست یا نه :) دو ساعت بعدی صرف خواندن نماز و خواندن سوره نور و دعا کردن و جاری شدن خطبه شد. در آینه ی مخصوص عقد حرم نگاه کردم و خود ۷_۸ ساله ام را دیدم که ۲۱ سالگی را دور می دیدید، خود ۱۲-۱۳ ساله ام را دیدم که فکر می کرد تشکیل خانواده چیز به غایت عجیب و دوری ست، خود ۱۹-۲۰ ساله ام که داشت به خانم صاد میگفت: خانم دکتر! من احتمالا هیچ وقت ازدواج نکنم! و بعد برگشتم به سایه ی ۲۱ سال و ۶ ماه و و ۱۸ روزه که تصویرش با چادر سفید توی آینه افتاده بود. زندگی با سرعتی فراتر از انتظار من پیش میرفت و من باور نمیکردم. البته حالا که بیشتر از یک ماه از آن روز گذشته، کم کم دارم هضم میکنم که دقیقا چه اتفاقی افتاده.
قطعا سرنوشت روز های شیرینی و روز های تلخی برایمان خواهد داشت. قطعا باز هم فراتر از انتظار من تند تر و زودتر به پیش خواهد رفت، قطعا آنچه که تصور نمی کنم - خوب یا بد - را برایم رقم میزند اما مهم نیست، چون «حسرت نبرم به خواب آن مرداب، کآرام درون دشت شب خفته ست/ دریایم و نیست باکم از طوفان، دریا همه عمر خوابش آشفته ست!»**
*عکس کفش های کتانی در اسنپ را پیوست میکنم، باشد که ایمان بیاورید. قسمتی از دست هایم معلوم بود. اما جای نگرانی نیست چون خانم سایه سانسورچی بسیار قهاری ست.
**این شعر را آقای همسایه همیشه می خوانند.
