پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال ۱۰ سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

Writing challenge: Day 2

شنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۰، ۰۱:۵۵ ق.ظ

روز اول از نوشتن این چالش را از قصد اسکیپ کردم. در مورد current relationship در دو سه پست توضیح داده ام و فکر می کنم بیشتر نوشتن ازشان خیلی مناسبتی نداشته باشد. گلو دردم از همان روز که قصد کردم این چالش را شروع کنم کم کم تبدیل شد به غول بیماری و مرا زمین گیر کرد و در عرض یک روز با یکی دو تا قرص و یک سرم نیم ساعته دست از سرم برداشت. فلذا با کمی تاخیر خدمت رسیدم که مطمئنم به هیچ کجای هیچ کس نیست ولی anyway با عرض پوزش!

  • ۰ نظر
  • ۰۷ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۵۵
  • سایه

30days writing challenge with khnoome saaye again!

دوشنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۰، ۰۱:۰۸ ق.ظ

کم می نویسم و شاید چالش نوشتن بتواند یاری‌گر من باشد. روز اول؟ فردا! چرا که الان با مقادیری گلودرد به دیوار تکیه داده ام و فقط امیدوارم فردا سرحال شوم که هم بتوانم درس بخوانم و هم برایتان از شماره 1 این چالش بگویم!

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۰۸
  • سایه

۱۶۵۸

پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۱۰ ب.ظ

امروز و البته روز های پیشین مقادیری روانشناسی فیزیولوژیک خواندم. امشب موقع شام داشتم فکر می کردم پس کی هسته های شکمی میانی هیپوتالاموس‌م ‌ می خواهد فرمان سیری را بدهد؟ :) بعدازظهر هم داشتم فکر می کردم کاش می توانستم ماکتی از مغز انسان داشته باشم و همه آموخته هایم را روی آن مستقیم ببینم. یا مثلاً یک فیلم از درون مغز که در حالت های مختلف کدام تکه فعال می شود و کدام مسیر ها به راه می‌افتند. وقتی هم که درد داشتم به این فکر کردم اگر الان اوپیوئید های درون زادم ترشح نمی شدند، چه میزان از درد را تجربه می کردم؟ روانشناسی فیزیولوژیک خیلی جالب است. البته منظورم این نیست که حالات روانشناختی را به دلایل فیزیولوژیک تقلیل بدهیم ولی مکانیزم بدن انسان در مورد خلق و خو و انگیزش و هیجان و چیز های دیگر حقیقتا خیلی جالب است! نه؟

  • سایه

روایت ازدواج - 2

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۱:۲۸ ق.ظ

این پست های روایت ازدواج قرار نیست کسی را اذیت کند. من تنها از تجربیاتم می نویسم همانطور که تمام این سالها همین کار را درباره جنبه های دیگر زندگی ام کردم. لطفا اگر فکر می کنید به هر دلیلی خواندن آن ها را دوست ندارید، روی ادامه مطلب کلیک نکنید. با تشکر، مدیریت وبلاگ :)

  • سایه

does it matter?

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۲۴ ق.ظ

باور کن برایم مهم نیست درباره ام چه می گویند. برای من این مهم است که زندگی کوچک خودم را محافظت کنم و سعی کنم که بتوانم جواب خدا را برای کاری که کرده ام بدهم. آینده ام، مسیر تحصیلی ام، خانواده ام، آقای همسایه، و آرامش ذهنی ام از همه چیز مهم تر است. حتی اگر قرار است تا چند سال مثال آن آدم یاغی قدرنشناس بی معرفت قرار بگیرم و همه با شنیدن اسمم نچ نچ کنان سر تکان بدهند.

  • سایه

از رنجی که برده ایم.

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۰۲ ق.ظ

امروز خانم دکتر گفت من رشته ی اولم مشاوره - رشته ای مشابه روانشناسی - بوده و سال ها در زمینه مشاوره کار کرده ام. فکر کردم الان می خواهد بگوید مشاور بچه های مدرسه بوده یا حداقل در یک کلینیکی چیزی کار کرده. که ادامه داد: سالها مشاور رئیس جمهور بودم :)

  • سایه

مختصری از امروز

يكشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۵۷ ب.ظ

امروز دوباره با خانم دکتر - مدیر مدرسه حرف زدم. خانم آل هم آمده بود. بعد از 3 ماه. جلسه ای که فکر می کردم نیم ساعت طول می کشد، 3 ساعت طول کشید. حوالی ساعت 1 از مدرسه زدم بیرون. مثل ابر بهار گریان و البته گرسنه. راستش خیلی دوست ندارم که از ریز و جزئیات جلسه بگویم. دوست ندارم از یک ربع آخرش که خواست من تنها در اتاقش باشم بگویم. چشم هایم پف کرده و سرم هنوز از گریه درد می کند. او - خانم دکتر مدرسه ای معروف در منطقه 1 تهران که هم هیئت علمی دانشگاه ست و هم هزار تا سمت دیگر دارد - نمی خواهد بپذیرد که مشکلاتی در این مدرسه هست. مشکلاتی که باعث شده در 3 سال اخیر 8 نفر از همکاران من بار و بندیلشان را جمع کنند و از این مدرسه با دلخوری بروند. امروز به من تیکه انداخت که "نمی دانم چرا جدیدا مد شده فکر می کنند باکلاس بودن در این است که در مدرسه ما نباشند!" و خدای من شاهد است من اصلا چنین دیدی ندارم. راستش را بگویم بالعکس، اسم مدرسه دهن پر کن است و همین که بگویی در فلان مدرسه کار می کنم خودش کلی امتیاز دارد.

خانم دکتر حق ندارد به عزیزان من توهین کند، حق ندارد فکر کند خیلی می فهمد و آدم ها را قضاوت کند. حق ندارد مرا تحت فشار قرار بدهد. در قرارداد من نوشته شده که اگر بخواهم آن را فسخ کنم باید 2 ماه قبل آن را به مدرسه اعلام کنم و من از الان نامه ی استعفایم را به او دادم. این مدرسه اگر تا قبل از ساعت 10 صبح هم جای من بود، دیگر لحظه ای متعلق به من نیست. لحظه ای نمی خواهم خانم دکتر را ببینم و نگاه از بالا و به پایین و تاسف بارش نصیبم شود. امسال نباید می ماندم. حتی پارسال هم.

  • سایه

روایت ازدواج - 1

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۴۰ ب.ظ
  • سایه

شکایت نامه ای بعد از چهار سال.

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۴۰۰، ۰۸:۵۲ ب.ظ

یکشنبه با مدیر مدرسه حرف زدم. در یک جلسه حدودا ۵۰ دقیقه‌ای. حرف هایش مفصل بود و او ۹۰ درصد صحبت را داشت می گفت که حرف هایم را می فهمد و از بابت اذیت هایی که شدم متاسف است. ولی من هیچ صداقتی در او ندیدم. دید از بالا به پایینی که در تمام این سال ها -چه سال های دانش آموزی و چه سال های کار در دوازدهم - داشت و دامنه اش تا توی جلسه هم رسیده بود، حالم را بهم می زد. غروری که با هر حرفش به صورتم می خورد، مرا از خودش و تمام مدرسه اش زده می کرد. او فکر می کرد من دخترک کوچکی ام که با وعده‌ی حقوق بیشتر و کمی ابراز تأسف سریع مغلوبش خواهم شد. حتی تا وقتی جمله ی «من از کار کردن توی مدرسه دارم عذاب می کشم» را بر زبان نیاورده بودم، به من نگاه نمی کرد. تمام تقصیر ها را انداخت گردن خانم آل - که البته او هم مقصر است - و از زیر مسیولیت شانه خالی کرد. هر چه به حرف هایش فکر می کنم بیشتر از این مدرسه و محیطش تهوع می گیرم. از «چه تجربه ای بالاتر از کار کردن در مدرسه ما!» گرفته تا تحلیل های مثلا هوشمندانه اش درباره من و فضای آشفته ام. نمی دانم او هم می فهمید که چه دیدی نسبت به آدم ها دارد یا نه، انگار ساختار های مغزش طوری چیده شده بودند که همه را از فیلتر خاصی می دید. از همان فیلتری که قرار است همه را - مردم را - دانش آموزان را - همکاران را کنترل کند. از همان فیلتری که به خودش اجازه می داد به من بگوید چه تاریخی بروم مشهد و چه تاریخی برگردم که بتوانم عید در بست در اختیارشان باشم. از همان فیلتری که خودش را در دنیا تک می نامید و می گفت کمتر کسی در دنیا بوده که هم مسئولیت سیاسی بر عهده اش باشد و هم مدرسه داری کرده باشد! آه. واقعا آه از تمام این ۴ سال و دوران دانش آموزی ام. البته زمان باید می گذشت تا من می فهمیدم چرا تمام هم دوره ای هایم از مدرسه و خانم آل و مدیر متنفرند. ساختار مدرسه تهوع برانگیز است. تعدادی حق به جانب سوء‌استفاده‌گر خاله‌زنک. من چهار سال صبح و شب در این مدرسه نفس کشیده ام. با کادر مدرسه نشسته ام و غذا خورده ام و تلفن ها و صحبت هایشان پشت سر هم دیگر را شنیده ام. دست تنگشان را موقع حقوق دادن ساعتی ۶-۷ هزار تومان به پشتیبان همه کاره سال اولی اش دیده ام و همینطور دستِ گشاده شان را موقع شهریه گرفتن از بچه ها. از نحوه گزینش نیروی انسانی شان تا نحوه برخورد با دبیر هایشان را چشیده ام و حالا بعد ۴ سال می توانم بگویم این مدرسه مریض است و تنها آدم هایی در آن دوام می آورند که شبیه این ساختار مریض باشند: جزوی از این آدم های خاله زنک و غیر دلسوز. و من برای پایان این ۳-۴ ماه تا کنکور بچه های این دوره لحظه شماری می کنم. که دیگر گوشی ام وقت و بی وقت میزبان حملات پشت سر هم کادر اجرایی دبیرستان نباشد. که دیگر در اسنپم مکان منتخبی به نام مدرسه با قیمت سفر ۴۰-۵۰ تومان به بالا وجود نداشته باشد. من برای پاک کردن نامم از کادر پیش دانشگاهی لحظه شماری می کنم. صبر، صبر، تا پیروزی.

  • سایه

Whatever

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۵۴ ب.ظ

هر چه که باشد، من عاشق آن چشم ها خواهم ماند.

  • سایه