پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال ۱۰ سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

بقیة الله خیرٌ لکم

جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۱۷ ب.ظ

من تماما خواهشم و تمنا. ضعفم و خودسرانه بودن هایم. کسی را جز شما ندارم و نگرانیم را شما بهتر از هر کسی می دانید. بعد از روزهای متمادی طغیان کردن و ادب نداشتن، دیروز گفتم از هر جن و انسی که میترسم، شما مرا از آن کفایت می کنید‌. گفتم من پناه آورده ام، از بزرگی چون شما بعید نیست پناهنده را نپذیرد؟ از قدرتمندی چون شما بعید نیست که بگذارد پناهنده ی درگاهش آسیب ببیند؟ هر چه نگاه کردم دیدم راه ندارد پیش شما بود و نگران هم ماند‌. ترجیح دادم ماه های بیشمار نگران بودن را به گذشته حواله دهم و روز های آتی را به امانت نزد شما بگذارم. از من که خیری به این روزها نمیرسد، شاید پرتوی از نور وجودتان به این روز های جوانی بتابد. من تماما ضعفم و ضعفم و ضعف. تماما نَوَسانم و بالا و پایین. سایه تان بر سر دلمان مستدام باد.

  • سایه

معترفاً

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۱۵ ق.ظ

من؟ دختر بی اراده ی این داستانم. اگر پاک شوم، مرا می بخشی؟ فقط لازم است این را بدانم که خیالم راحت باشد که راهی هست. وقت هایی که از کلاس بچه ها دارم می روم سمت دفتر، وقت هایی که در جلسه وقت نماز می شود، وقت هایی که منتظر اسنپ جلوی در خانه ایستاده ام، شب ها که می خواهم بخوابم، از تو می پرسم: آیا هنوز هم می شود کاری برای زندگی ام کرد؟ من؟ من دختر نشانه ها بودم! من دختر آیه ها بودم! من دختر مشهد آذر 97 بودم! من دختر باور داشتن بودم. دختر دانستن اینکه کسی مرا می شنود. من دختر گریه کردن های مدام، من دختر حرف نزدن و دیدن بودم. من دختر تاب آوردن زیر نگاه های ویران کننده بودم. الان چیزی از من نمانده. من الان آدم تا 5 صبح بیدار ماندن و 6 صبح مدرسه رفتن و سر و کله زدن با تعدادی کنکوری ام. من الان دختر درس نخواندنم. دختر هی برنامه ریختن و انجام ندادن. من الان دختر شک، دختر کار نکردن. دختر شنیده نشدن ... دختر خراب کردن سرنوشت ام.

(• نوشته مال یک ماه پیش است. جهت حذف پیش‌نویس ها منتشر اش کردم. وگرنه انتشارش عملا مناسبتی ندارد)

  • سایه

مصیبت وارده

شنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۱۵ ق.ظ

من به "حال" و لحظات آدم های مختلف زیاد فکر می کنم. به اینکه مثلا وقتی من دارم این پست را می نویسم، یک نفر دیگر آن سر دنیا دارد یک کار خیلی متفاوت تر می کند. یا وقتی خیلی خوشحالم، یک نفر دارد در سوگ عزیزترینش می گرید. یا وقتی غم دستانش را روی گلویم گذاشته (و برای رضای خدا لحظه ای بر نمیدارد) یک نفر دیگر دارد در یک مهمانی از شوق بلند بلند می خندد. امروز صبح بعد از شنیدن خبر ترور حاج قاسم، اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که دیشب در حالی که داشتم صفحات پایانی آبنبات دارچینی را می خواندم و می خندیدم و بعد از اتمامش، به خواب رفتم، یک نفر دیگر لحظاتی داشته که وصف نشدنی ست. به این فکر می کنم که لحظه ی انفجار، او چه حالی داشته؟ وجودش پر از درد شده؟ یا روحش به همان سرعت انفجار، انگار که تازه در قفس را باز کرده باشند، پرواز می کند و می آید بالا و بالاتر و تازه نفس می کشد. اینکه او چه حالی داشته وقتی امیرالمومنین را دیده ؟ اینکه او دیگر در این دنیا نیست. و من در تمام این لحظات، یا خواب بودم یا خیره به صفحه ی کتاب در حال خیال بافتن و پرداختن. تلویزیون عکس های مختلف حاج قاسم را نشان می دهد و بعد کادر بزرگتری از تصاویر شهدای مدافع حرم. با چند تاییشان چند لحظه چشم تو چشم می شویم. می پرسم: حقیقتا چه دیده اید و کدام حلاوت را چشیده اید که از تمام دلبستگی هایتان بریدید و رفتید در دل مرگ و خطر و عذاب؟ مگر تقریبا همسن نیستیم ؟ نهایتا چند سال ناقابل بزرگتر! جوابی نمی شنوم. و کماکان نگاه های خیره شان. برخی با خنده، برخی با آرامش، برخی با جدیت. دوباره می پرسم: چه بود که به اشک های همسران جوانتان در دل شب از حسرت و دلتنگی و گریه کودکان خردسالتان در فراق پدر میرزید؟ من که هر روز در حال عهد شکستن و حرمت نگه نداشتن و بدتر شدنم و شما زنده اید و عند ربکم یرزقونید..

*این بار من شاخه گل قرمزی را به مرد سرمه ای پوش صف اول نماز هدیه می دهم. با این تفاوت که او در جلوترین نقطه ی صف خواهد ایستاد و همه ی ما را نظاره خواهد کرد. دوشنبه. در دانشگاه خودمان.


(پی نوشت بسیار بی ربط به من: هیچ کس باهوش تر از تو نبود.)

  • سایه

ایام

شنبه, ۷ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۳۵ ب.ظ

نگاشته شده در 19م اسفندماه 97. در روزی از روز های اسفند ماه، هنگامی که ترم دوم روان شناسی بودم (شاید بگویید چه ربطی دارد اما بیلیو می. خیلی ربط دارد) این خط ها را از عمق وجودم نوشتم و تقریبا یکسال از آن روز های ترم دوم بودن گذشته و به راستی، حال ما - و نه فقط من - چقدر فرق کرده... ؟

"دل به سختی بنهادم، پس از آن دل به تو دادم

آنکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید ... "

روزی از روز های اسفند ماه. به آخر سال نزدیک می شویم، دل من برایت تنگ تر می شود. شاید تو فقط حقیقتی تلخ باشی که من تلخی هایش را نادیده می گیرم و ازشان شیرینی می سازم. حالم خیلی مساعد نیست و نمی دانم وجود تو چه تاثیری می تواند داشته باشد. شاید هم اصلا تو، یک فرد نباشی. شاید تو یک نیاز سرکوب شده ای شاید تمنایی بی جا. هر چه که هستی نیستی و نبودنت دارد کم کم زخم می شود. این روزها حوصله ام به شدت کوتاه شده و نمی توانم خرج تمام ادم های اطراف کنم. ممکن است وسط های روز تمامش خرج بشود و من بمانم و پرخاشگری های سرکوب شده. می دانم که نیستی و نبودنت خواب را از چشمانم به طور وحشیانه ای گرفته است. چند وقتی است نمی توانم عشق بورزم، نمی توانم از خودم بگذرم انگار که ذهنم، فقدان چیزی حیاتی را در وجودم حس کرده است و مایه گذاشتن از انرژیم را فقط برای خودش صلاح می داند. گم گشته ی یک راه پر آرامشم و در بی قراریم دست و پا می زنم. چشم هایم هر از چند گاهی می سوزند، قلبم را هم گه گاهی هاله ای خاکستری رنگ می پوشاند. مثل روزهای بارانی یا ابری. اینطور موقع ها غده های اشکیم فعال می شود و شروع می کند به ترشح اشک. نمی توانم. گاهی نمی توانم. امروز صبح مانتوی مورد علاقه ام را پوشیدم، رفتم کلاس. بی گمان آرامشی که دنبالش می گردم همین جاست اما انگار خسته تر و بی توفیق تر از آنم که بتوانم این آرامش را برای لحظه های بلند تری نگه دارم. از چنگم لیز می خورد و می رود. می رود و هفته ای یک بار پنج شنبه صبح ها بر می گردد. جز پنج شنبه ها، بقیه آدم ها.. بقیه روز ها.. حقیقتا از اینکه در کنارشان هستم رنج می برم و این رنج، خودش را در قالب پرخاش نشان می دهد. پرخاشی که رنجش آن ها را هم در پی دارد ولی من خسته تر از آنم که بخواهم دلجویی کنم یا مراقب روح کسی باشم. روح خودم خراش های متعدد برداشته و از اینکه رنگ آرامش را به خود نمی بیند در سختی ست از یک روح خسته ی در حالِ تحمل نمی توان چیزی انتظار داشت. شاید روحم خودش را لوس می کند اما کمبودیست که چشیده. و حالا نیازمند است. دستم هایم کم کم تحلیل می روند و انرژی چندانی برای نوشتنم باقی نمانده. نوشتن را دوباره از سر گرفته ام. دوست ندارم کسی را برنجانم ‌ولی نمی توانم. خسته ام. خسته ی بدنی. بی شک جنگیدن برای سرپا ماندن از بدنم انرژی گرفته است. به افسرده ای می مانم. اما نمی خواهم افسردگی را تلقین کنم. بعض های متعدد گاه و بیگاه می آیند، در می زنند، جواب نمی دهم. آمدند، بودم!، رفتند..سرم درد می کند. بی حوصلگی درونم موج می زند. آخر سر هم چاره ای ندارم. به تو بر میگردم، مثل هر روز، خراب کرده ام، دقیقا مثل هر روز. انگار این بدبودن عادتم شده است. چند روز است که این طور ناامیدی و بی ایمانی از پایم در آورده است؟ دیگر از لاک خودم بیرون آمده ام و لاکپشت تنهای گوشه گیر من، حالا تبدیل به ببری وحشی شده است. هر لحظه درنده تر، وحشی تر. با دندان هایی زهر آلود به نفرت. آماده ام که با دندان هایم بدرم، پاره کنم.. منتظر فرصتم. فرصتی که تو نمی پسندی. تو از من انتظار آهوی سر به زیر نورانی را داری اما شکار هایم کم کم مرا به حیوانی درنده تبدیل کرده است. نمی دانم  شاید راه بازگشتی نباشد. من قرار بود در گله کنار آهو های دیگر بمانم و بعد یک آهوی بزرگتر و قوی تر و زیباترِ نر مرا زیر بال و پرش بگیرد. اما حالا فاصله گرفتم چرا که گاهی احساس می کنم کسی اینجا نیست. آرامش و اهلی شدن برایم غیر قابل دسترس است.. عاح کاش اینها خانه ی مان را تخلیه کنند، من سکوتی می خواهم که این ها می شکنندش.. من رهایی ای می خواهم که اینها می گیرندش.. روحم زخم های بیشتری بر میدارد. ناکامی ای را تجربه می کنم که پرخاشگری نتیجه ی مسلمش است، دست من نیست، نمی توانم. چندمین بار است تکرار می کنم که نمی توانم؟ نیرویی ناشناخته توان را از من سلب کرده است.. عاح ای حسرت همیشگی.. نوشته بود درد داریم، درمان را هم میدانیم اما به هم پیچیده ایم، بدجور، من حتی شک کرده ام، وارد یک منطقه ی ممنوعه شده م که نباید می شدم.. کاش حداقل در جا بزنم عقب تر نروم، نمی دانم. پریشانم. چیزی من را بر نمی انگیزاند، حتی برای نوشتن..

  • سایه

به عروس زیبایم

پنجشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ آذر ۹۸ ، ۱۲:۴۳
  • سایه

ثمرة فؤادی

جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۲:۴۴ ق.ظ

زیبای جهانم، نور دو چشمم، گه گاهی میان روزمرگی هایم یکهو یاد تو میفتم. بعد به خودم نگاه می کنم و می بینم اگر همین الان، تو را داشتم، مادر خوبی می شدم؟ جواب برای خودم واضح است. کلی راه دارم که برسم. نه راهی که فکر کنی منتظر گذراندن کارگاه های تعامل با کودک و فرزندپروری ست! نه! راهی که مسیرش به خودم ختم می شود : خود سازی. تو قرار است ذره ذره در وجودم بپروری، روز و شبت را با من بگذرانی و دو سال تمام در آغوش من باشی. روحت قرار است در روح من گره بخورد. روحم به اندازه ی روح تو پاک نیست کوچک من. من از خودم - که تویی - خیلی فاصله گرفته ام. کم کردن فاصله ها سخت است و زمانبر. میدانم که تو نشسته ای آن بالا من و پدرت را - که فقط خودت میشناسی اش - جدا جدا نگاه می کنی. می شود برای ما دعا کنی؟ ...

  • سایه

اوس کریم

يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۴ ب.ظ

میگویم نکند فکر کنی کله شق بازی هایم از ته قلبم نشئت می گیرند ها. نه. ته دلم می دانم که تو منزهی و  سبحانک. غر زدن ها و شکایت ها و بچه بازی هایم برای تو از سر خامی ست. می دانی که من بلوغ مومنینت را ندارم. می دانی که هیچ اگر سایه پذیرد، شاید من آن سایه ی هیچ باشم در مقابل تو. می دانی که بغض هایم از سر ناتوانی ست و اشک هایم وسیله ای برای اظهار نیاز به درگاه تو. بابت خیال هایم مرا ببخش. می دانی که من نه تنها این روز ها، بلکه "همیشه" سراسر عجزم نه؟ می دانی که ممکن است اگر دستم را نگیری از پا دربیایم دیگر؟ آمدم بگویم دوستت دارم و ممنون که صحیفه ی سجادیه را در کتابخانه ام قرار دادی. فقط همین.

  • سایه

خلاف آمدِ عادت

يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۸، ۰۸:۵۵ ب.ظ

در ذهنم به نرجس می گویم: "تا به حال به فلسفه خواندن فکر کردی؟" مدتی طول کشید که این را یاد گرفتم. حتی برای تمسخر چیزی هم لازم است آن را خواند و یاد گرفت. چه رسد به نقد و بررسی عقلی و منطقی. مدتی ست که از جهاتی ذهنی منظم تر دارم. از وقتی که به خودم اجازه دادم بدون تلقین به فلسفه فکر کنم. از وقتی که به خودم اجازه دادم بدون سوگیری بروم دیدار رهبری. با تمسخر و بدون دلیل و به طور تلویحی از فلسفه خواندن منع می شدم. از آدم های وابسته. از آدم هایی مثل غلامی. از بحث رهبر و رهبری و انقلاب و ولایت فقیه. اما از وقتی احساس کردم می توانم بخوانم و بشنوم، آرام ترم. حرف های هر دو جبهه را. این ور را شنیده ایم. اما از آن ور؟ هیچ! راستش را بگویم؟ اتفاقا روز دیدار با رهبری خیلی خوب گذشت. اتفاقا فلسفه خواندن بد نیست. اتفاقا از غلامی شنیدن و مطهری خواندن و نقد کردن اصلا هم منافی منطق داشتن نیست! تعصب. تعصب واقعا آرامش را می گیرد نه؟ چند سال است خودم را از اینها منع کرده ام. به واسطه ی اساتیدی که دوستشان دارم و داشتم، اعتقادی پیدا کردم که مبنای عقلی اش را نمی دانستم. هنوز هم نمی دانم. نه که برسم به عقل گرایی محض فلسفی. اتفاقا حد و حدود خیلی مهم است. وحی چهارچوب است و کماکان معتقدم هر چیزی در دین را نمی توان با عقل اثبات کرد. نه که خیلی بدانم. نه من دو تا مقاله را بواسطه تکلیف خوانده ام و صفحاتی اندک از کتاب. چیزی از فلسفه نمی دانم. منظورم از فلسفه خواندن، راه خواندنش را نبستن است. من یک شست و شوی مغزی داده شده ام؟ خیر :) یک بسیجی؟ خیر :) فقط حق طلبی را تمرین می کنم. نه که ذره ای حق طلب باشم. نه. از آدم های دورم می بینم و یاد می گیرم و تمرین می کنم. در عرصه ی سیاست حرفی ندارم و نمی زنم. چون نه علاقه ای دارم، نه مطالعه ای. اما دین چیز دیگری ست. فلسفه ی اسلامی و عرفان اسلامی و ولایت فقیه چیز دیگری ست. بحث دو سه جلسه ی اخیر کلاس یکشنبه ها درباره ی اینکه ایا می توانیم فلسفه ی اسلامی داشته باشیم یا نه، بی شک به جانم نشست. آقایان! ما چیزی به اسم سیاه و سفید نداریم. ما طیف های مختلف خاکستری هستیم که باید سعی کنیم به سفید میل کنیم. هر کدام اندکی از حقیقت را داریم که با باطل مخلوط شده است. خودم را می گویم و به قول آقای فرهمند، به شما جسارت نمی کنم. امام معصوم حق مطلق است. حق طلبی یک جور «او» را طلبیدن است نه؟ ...

*چرا نوشتن این حرف ها و پست کردنشان؟ آه :)

  • سایه

این جا را می بینید؟ روز هایی برایم یادآوری تند تند حاضر شدن در مدرسه و با وسواس خودم را در آینه نگاه کردن بود. یادآوری قدم های تند و تپش تندتر قلبم در مسیر 3 دقیقه ای مدرسه به نیک روان. اما حال از این مسیر که می گذرم یاد دو سه شنبه ی بارانی میفتم که تمام تلاشم را می کنم تمام کارهایم را تا قبل 3 تمام کنم که به نیک روان برسم ولی نمی رسم و 3 از بچه ها خداحافظی می کنم و می گویم که بر می گردم. و بعد اینکه کارم تمام شد این مسیر را دوباره به سمت مدرسه بر می گردم تا ادامه کارهایم را انجام دهم. دیگر نیک روان یادآور نشستن با اضطراب روی صندلی هایش و درست کردن نسکافه برای دو نفر دیگر نیست. حال هر وقت می روم دیگر منشی اش با نگاهی آشنا مرا بدرقه می کند و خانم گل محمدی دیگر ثمین صدایم می کند و آقای دکتر هم وسط سمینار آهسته حالم را می پرسد.

***

این پست را درحالی تایپ می کنم که بسیار خسته و کم خوابم و هر چه می گذرد احتمال اینکه چشم هایم بی اجازه بسته شوند بیشتر می شود. گاهی به این فکر می کنم که خدا، قطعا بالاخره یک روز رگ حیاتم را می زند و من می میرم. باورتان می شود که می میرید؟ باورتان می شود که ما سال ۱۴۹۸ را نخواهیم دید؟ خانه ی مان خانه ی شخصی دیگر خواهد شد. وسایلمان بیرون انداخته شده و دیگر یادی از ما نیست. از هیچ کدام ما. باورش بسیار عجیب است.  به این فکر می کنم که قطع رگ حیاتم چه هنگام خواهد بود؟ مثل سوره ی ۵ حج در جوانی یا هنگام پیرترین سال ها؟ آه هر جور فکر می کنم می بینم هر دو صورت رنج های خودش را دارد. اما به یک چیز می اندیشم و ان اینکه این هنگام، بعد از مادر شدنم خواهد بود یا قبلش. مادر شدن. آه. پرورش یک انسان در وجودت و بعد در زندگی ات. می شود اول مادر شوم و بعد بمیرم؟

***

اینکه چرا نمی نویسم. نمی دانم. دیشب داشتم فکر می کردم از نظر روان شناختی، می توان یک کمال گرای اهمالکار بود؟ این روان شناس ها هم دلشان خوش است. موجود به این پیچیدگی را در حال شناخت اند و به نظرم 10 سال دیگر یافته هایشان را مسخره می کنند. همان طور که الان که مراحل رشد روانی جنسی فروید را خوانده ام، تنها می توانم بگویم چرت های خوبی ست. نمی دانم شاید مبانی اعتقادی ما این طور می طلبند. اینجا را انگار برای ناله ساخته اند. این نیمچه پست های بالایی که می بینید شاید مال زمان های خیلی دور باشند. نه متعلق به حس و حالِ الان. البته هنوز وقتی به مادر شدن، فکر می کنم قلبم تند تند می زند. ربطی به موقعیت ِ حال ندارد. باید فلسفی نگاهش کنید. "مادر شدن" ...

  • سایه

یک نکته از این معنی..

جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۳ ق.ظ

این پست حاوی مقادیری یادآوری گذشته است. و من از نوشتن درباره ی شان ابایی ندارم. یکشنبه استاد سر کلاس یک کلمه گفت و من زیر و رو شدم. ذهنم شروع به فرضیه سازی کرد و انگار جواب سوال مهمی را پیدا کرده باشد، ناگهان حس رهایی را به تمام بدنم مخابره کرد. معمای رفتنت را حل کرده بودم. فهمیدم چرا از همان روز اول آن سه ماه، شوق زندگی در من بیداد می کرد. "معنا". من معنایی برای زندگیم پیدا کرده بودم. او معنای زندگیم شده بود . به راستی، چه حسی ست که یک آدم، معنای زندگی یک آدم دیگر باشد؟نمی دانم و هیچ وقت هم فرصت نخواهم کرد جواب این سوال را از او جویا شوم و چندان هم مهم نیست. اما این را می دانم که من معنای زندگی او نبودم و این تحسین برانگیز است. یکبار هم قبلا نوشته بودم نه؟ که او نگاهش به هدف اش است. از این جهت قابل تحسین است. حالا هر که می خواهد باشد. کار های خدا عجیب است. در عرض یک ساعت در روزی از روز های مرداد ماه، معنای زندگی من را گرفت و من ساعت ها بی جان روی مبل خانه مان افتاده بودم. مانند یک جنازه. یکهو افتاده بودم در گودال عمیق بی معنایی. و الحق هم درد داشت. دست و پایم و چند تا از دنده هایم شکست و من ساعت ها در کف گودال دراز کشیدم و به آسمان خدا نگاه کردم و بی صدا اشک ریختم. نمی دانم با خواندن این ها چه فکری می کنید. واقعا نمی دانم چقدر این حرف ها درک شدنی ست. اما هدفم از نوشتن، درک شدن نیست. قضاوت شدن نیست. به همین سادگی نیست. نمی دانم نمی توانم خیلی توضیح دهم. نمی توانم دنیای درونیم را خلاصه کنم نوعی حس است. نوعی تجربه. "معنا" برای زندگی همه چیز است. معنا، حس عاطفی نیست، منطق نیست. نمی دانم. تعبیر "معنای یک زندگی" تعبیری محتاطانه است و نمی شود به هر چیزی نسبت اش داد و اینجا، من بی پروا معنای زندگیم را به او نسبت دادم... اما مگر نه این که کل من علیها فان ؟ و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الکرام ؟ نمی گذارد یک آدم، یک مخلوق ناچیز بی ارزش بشود معنای زندگی. معنای زندگی آدمی که خلقش کرده. معنا فقط باید خود خدا باشد و حرفش یکی ست. اینکه مرا از دنیاهای شاد و خیالی دخترانه ام، از یک حس شیرین زیرپوستی یکهو پرت کرد در تلخی های مرداد ماه و روزمرگی شهریور و سکوت مهر، حتما نهایت مهربانی ست. آه و نه اینکه فکر کنید این حرف ها از ته دل است... نه اینکه فکر کنید این حرف ها از جنس کپشن پست های مهدی شادمانی ست... نه. این حرف ها فقط از سطح سطح دل من بر آمده. و انه علیم بذات الصدور... دیگر خیلی حرفی برای گفتن ندارم. "... گفتیم و همین باشد" ... این حرف ها را شبی از قلبم کشیدم بیرون و به زبان آوردمشان. گاهی اشک ریختم ولی گفتم. و رحمت خدا بر گوش های شنوا...

  • سایه