اذا حَسَد
شروع به حسودی کرده بودم. حسودی به هماتاقی هایت که الان تو را می دیدند، حسودی به صفحه لپ تاپ که خیره خیره نگاهش میکردی، حسودی به هم کلاسی ها وقتی صدایت را هنگام ارائه می شنیدند. منِ دلتنگ نَشو، حال بی اندازه حسود شده بود و به تک تک لحظات با تو بودن چنگ میزد و مرورشان میکرد چنان تشنهای که آب دریا میخورد. هر لحظه در آرزوی رفع عطش، تشنه تر، دلتنگ تر.
شروع به حسودی کرده بودم، به قطرات باران که روی موهایت می چکید. به پیرهنت که تو را در بر گرفته بود، حتی به موس! که در تماس دائمی دستانت قرار داشت. منِ آرام، حال طوفان ای شده بودم که داشت شهرِ تمام آرامش ها را در می نَوردید و از آن هیچ چاره ای نبود. شده بودم کویری خشک و بی آب در حسرت یک جرعه کوچک آب. شده بودم گیاهی فسرده در جست و جوی باریکهای نور. شده بودم گنجشکی گم شده و لرزان به دنبال خانهاش.
یاد آن شب ها افتاده بودم که با تا نیمه های شب بیدار می ماندم. یاد آن شب ها که قلب کوچکم ترانه فروغ را زمزمه میکرد: «شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت/ احساس قلب کوچک خود را نهان کنم!/ بگذار تا ترانه من رازگو شود/ بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم...» قلب من، دستاویزی جز کلمات فیلتر شده برای این راز کوچک ولی در حال رشد نداشت. مجبور بود که حسرت بخورد و حسود شود. به جز حسرت هیچ حاصلی از تو نبود. منِ حسود بودم و تو بودی و فقط تعدادی کلمه روی صفحه سفید و قلبی که چند کیلومتر آن ور تر بدون اطلاع تو میتپید ...
- ۰۰/۰۹/۲۸
ای خدااااااااااااااااا
چشم قلبی شدم براتون