پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۰۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

می گفت شهید مطهری هر وقت می خواست از کسی تعریف کند می گفت: آدم «عمیقی» است.* من از خواندن و معاشرت با آدم های عمیق خیلی مشعوف می شوم. حس می کنم این همان رابطه ای ست که باید در زندگیم وجود داشته باشد.

وبلاگ نویس ها اکثرا عمیق اند. یکی از دلایلی که عاشق این محیطم همین است. آدم ها اکثرا خودشانند، صادق، رو راست، از درون زیبا. اکثر وبلاگ هایی که دنبال می کنم به نظر بنده ی کوچک، همین ویژگی را دارند. فلذا در آن وبلاگ های خاک خورده بیشتر بنویسید، اگر خاکش را تازه زدوده اید باز هم پست بگذارید، چرا ستاره های خاکستری بالای پنل من - که تا مدت ها وقتی بهشان فکر می کردم تصور می کردم زرد اند - دیر به دیر روشن می شود؟ به کدامین گناه؟

*درستیِ این جمله را نمیدانم. فقط شنیده ام.

  • ۴ نظر
  • ۲۶ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۳۱
  • سایه

اراده را کجای این جهان جای می دهی؟

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۱۰ ق.ظ
روان‌درمانگر تحلیلی - یا هر نوع روان‌درمانگر با هر رویکردی که زیربنای تحلیلی دارد - می تواند در عین کمک کننده بودن، آسیب زننده باشد. می پرسید چرا؟ [اصلا اگر تا اینجا خوانده باشید و برایتان مطلبی درباره روان‌درمانی تحلیلی مهم باشد :))) ] خب بله. پرسیدید چرا و منتظر جواب بسیار علمی و خاص من هستید ولی زِکّی. فقط میخواهم افاضات کنم و رسماً چیز خاصی برای ارائه ندارم. چرا می گویم کمک کننده است؟ چون واقعا برای بعضی آدم ها صرفا در سطح رفتار و شناخت ماندن جواب نمی دهد. باید بروی آن ته مَه ها ببینی چه پیدا می کنی، ببینی ریشه کجاست. مثلا من خیلی وقت ها باید ببینم رفتار غیر منطقی ام از کجا ناشی می شود! چرا به این آدم جذب شده ام؟ چرا فلان احساس غیر منطقی را دارم؟ بخاطر همین است که با درمانگر های cbt خیلی کنار نمی آیم. البته شاید هم تجربه من تجربه خوبی نبوده ولی تا جایی که میدانم تقریبا همه درمانگر های cbt همینطورند. در نتیجه ترجیح من مثلا درمان های مواجهه ای ست. مثل ptc که زیربنای تحلیلی هم دارد. ولی گاهی وقت ها همین روان درمانگر تحلیلی به سمت جبرگرایی حرکت می کند. یعنی مثلاً اگر با رییست مشکل داری، احتمالا بر می گردد به اینکه کلا نسبت به منبع قدرت حساسی و ممکن است ناشی از ارتباط تو با پدرت - که برایت منبع قدرت است - بشود. کلا گاهی به این سمت حرکت می کنند که هررررر کاری کنی «ناشی از چیزی ست»! و آن چیز صد البته که اراده نیست. عقده های دوران کودکی، ارتباطات پوسیده با دیگران یا هر عامل دیگری ست ولی اراده نه!
من خیلی بلدِ این حرف ها نیستم. در حد یک دانشجوی ترم ۶-۷هر چیز که به ذهنم می آمد را گفتم و بابت حرف های غیر علمی یا شاید نادرستم از جامعه روانشناسان، روانپزشکان، بچه های علوم تربیتی، دکتر رضازاده، طرفداران استقلال و ارسطو و افلاطون عذر میخواهم. باشد که رستگار شوم.
  • ۸ نظر
  • ۲۶ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۱۰
  • سایه

بنویس.

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۲۵ ب.ظ

تو که می نوشتی، کلماتت روح مرا زنده می کرد. نوشته هایت توتیایی بود برای چشمانم. بنویس. کلماتت ارزشمندند.

  • ۲ نظر
  • ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۲۵
  • سایه

شرح کوتاه.

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۴۸ ب.ظ

وقتی فاخته می گوید «بعد چند روز آمدم وبلاگ سر بزنم چرا چیزی ننوشتی؟» یا وقتی اسماعیلی جون می گوید «چرا تو کانال پست نمیذاری؟» و من میگویم که ملت تحمل پست زیاد ندارند، عمیقا مشعوف می شوم. حس می کنم خودم هم به اینجا، به نوشتن، به آبی پناه و دیوانه بازی های کانال عادت کردم.

من در راه هستم. در راه مشهد. در راه مقصد غایی محبوبم. این دو سه روز سعی کردم کار هایم را انجام دهم که اضطرابشان را نداشته باشم. این دو سه روز هم دلتنگ بودم. واقعا نمی‌توانم اسم دیگری روی حالم بگذارم. «دلتنگ» تعبیر دقیقی ست. حتی گاهی حس میکنم خدا این دلتنگی ها را دقیقا می گذارد زمانی که مثلا داری می روی پیش امام رضا که با حال زار تری پیششان باشی. میدانید چه می گویم؟

حرف بیشتری برای زدن ندارم. اگر بخواهم بگویم می توانم از دلتنگی بگویم ولی خب قصد دارم این بار سکوت کنم. همین.

  • ۳ نظر
  • ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۴۸
  • سایه

محبوبم.

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۵۷ ق.ظ

محبوبم! در کل یک چیز است که آن را به شما ترجیح می دهم: جوجه های پخته شده روی آتش با برنج کته و گوجه. و البته بلالی که در دل طبیعت روی آتش پخته باشیم. و البته مرغ سوخاری. و فیله سوخاری. و پیاز و قارچ و پنیر سوخاری. و جگر و دل با نان تازه. و چیپس و ماست موسیر. و بستنی. و فالوده. در کل محبوبم اول خدا، بعد خوراکی و بعد هم شما. اگر خودتان نیامدید بی زحمت این خوراکی ها را بفرستید در منزلمان. کنار جوجه ها چند تا بال هم بگذارید لطفا. بوسه به پیوست است.

ارادتمند شما، معشوقه الی الابد، سایه.

  • ۱ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۵۷
  • سایه

دنیا از آنچه فکر می کنید کوچک تر است.

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۱۸ ق.ظ
یک اتفاق خیلی جالب و هیجان انگیز چند روز پیش افتاد. مثل همیشه در بروز شده ها قدم می زدم که روی یک وبلاگ کلیک کردم و شروع کردم به خواندن. پست هایش را دوست داشتم و در قطحی وبلاگی که بتوانم دنبال کنم، از پیدا کردنش خوشحال شدم ولی نمیدانم چرا به کل فراموش کردم که دنبال کنم و بعدتر هم از ذهنم همه چیز رفت. چند وقت بعد دوباره به آن وبلاگ برخوردم. پست اخیرش نوشته بود که رشته ی دبیرستانش انسانی ست و دانشگاهش هم دانشگاه من بود. کامنت گذاشتم که چه اشتراکی من هم در همین دانشگاه درس می خوانم و فلان. سرتان را درد نیاورم، آخرش فهمیدم که یکی از بچه های هم رشته ای در دانشکده خودمان است و حتی قبلا با هم کلاس مشترک داشتیم. ذوق کردم. قبلا به این فکر کرده بودم آیا کسی از بچه های دانشکده - به جز سپیدار - هست که وبلاگ نویس باشد؟ بعد بالافاصله در ذهنم گفتم "نه بابا! بعیده!" اما با این اتفاق مشت محکمی بر دهانم زدم و گفتم "اونلی گاد کن جاج دختر جون"!
  • ۳ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۱۸
  • سایه

خدمت شما.

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۱۱ ق.ظ

درست است که صحبت کردن با آدم های مختلف باعث شده کلی تجربه به دست بیاورم و گاها کلی برکت هم برایم داشته ولی یک باگ اساسی این وسط نمایان شد و آنهم این بود که من از یک جایی به بعد دیگر نمی دانستم دقیقا تصمیم درست چیست و دقیقا خودم چه می خواهم و چقد این خواستن هایم درست است! در واقع این پرسش آخری "که چقدر چیز هایی که می خواهم چیز های درستی هستند؟" بیشتر از همه در ذهنم وول می خورد. مثلا من در خانواده ای بزرگ شده ام که تحصیلات برایش مهم است و برای خود من هم تا مدت های مدید مهم بود. آن زمان ها که 18 ساله بودم - یعنی سه سال پیش؟ دارم پیر می شوم - در باب موضوع تحصیلات هیچ انعطافی در خودم نمی دیدم. یعنی یا طرف مقابلم از یک مقطعی بالاتر بود و یا به درد من نمی خورد. الان چطور فکر می کنم؟ الان حس می کنم - به قول خانم صاد البته - من نمی خواهم با ارشد و دکترای یک آدم زندگی کنم! هر چند که کفویت مهم است - خیلی هم مهم است - ولی دیگر انقدر ها هم وزنی برایش قائل نیستم در عوض چیز های خیلییی مهم تری با وزنه ی سنگین تری توی ذهنم دارم. بله تحصیلات یک پوئن مثبت است ولی آیا همه چیز است؟ خیر! حالا می پرسید چه شد که اینطور تغییر کردم؟ آیا مثلا حس کردم آدم های ارشد و ارشد به بالا کم اند و این ها نوعی سخت گیری است؟ نه ابدا! اتفاقی که افتاد این بود که من با 7-8 نفر آدمی مواجه شدم که تحصیلات عالیه و خیلی خوبی داشتند ولی در زندگی شخصی شان درجا می زدند و بالعکس آدم هایی را دیدم که با کارشناسی زندگی هدفمند و سالمی داشتند! فلذا هیچ گونه همبستگی ای را در این حیطه ندیدم. البته که هوش - توانایی یک فرد برای حل مسئله - مقوله ی مهمی ست که خیلی نمی خواهم به آن بپردازم. اصلا از کجا به کجا رسیدم!

القصه، گیج شده بودم. معیار ها و ملاک های کلی که مشخص است ولی گاهی وزن دادن به هر کدام آدم را دیوانه می کند. دیده ام که می گویم. چند روز پیش که خانم صاد را دیدم این مورد را مطرح کردم. یک تکلیف نوشتنی به من محول کرد که در عین سادگی کمک کننده بود. شرحش نمی دهم اما کمی از سردرگمی ام کاست. دقت کردید چقدر این چند وقت پست ازدواجی گذاشتم! از کجا شروع شد که جرئت کردم بالاخره درباره این جنبه از زندگی ام بنویسم؟ فکر کنم از همین اردیبهشت. نمیدانم چرا قبلا هیچ چیزی - مطلقا هیچ چیزی - نمی توانستم بنویسم. البته نوشتن مسئله ای نبود، فقط نمی توانستم منتشرشان کنم. نمی دانم چرا. فلذا الان اصلا مهم نیست. این هم یک پست ازدواجی منتشر شده در دوشنبه 24 خرداد ساعت 2:10 دقیقه شب خدمت شما! نوش جان!

  • ۳ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۱۱
  • سایه

که صبر راه درازی به مرگ پیوسته است ...

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۴۷ ق.ظ
مادرجانمان اول چیزی که یادمان داده، همین غر نزدن است و صبوری کردن. می فرمایید صبوری کنیم؟ چشم! صبوری می کنیم و به دل می کشیم! همین صبوری ها شب که چراغ را می کُشیم می شود فکر، می شود خیالات، می شود بخار، از دیده روان می شود و تا می آییم به خودمان بحنبیم، می بینیم بالش را برگردانده ایم تا گل های خنک پشتش را هم به آب دیده آبیاری کنیم... زیاده عرضی نیست الا اینکه حلال کنید، بوسه به پیوست است ...
*پری دخت - حامد عسکری
* عنوان از آقای مشیری.
  • ۳ نظر
  • ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۷
  • سایه

یک مسافر

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۴۱ ق.ظ
تو حتی فکرش را هم نمی کردی ولی من به تو فکر می کردم. برگردیم به داستان دو مسافر. خیلی دوست داشتم که حداقل ما دو مسافر بودیم ولی حدس می زنم ما حتی دو مسافر هم نبودیم، من یک مسافر بودم تنها در شهری غریب و تو حتی از خانه ات بیرون هم نیامده بودی ...
  • ۱ نظر
  • ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۱
  • سایه

تکه تکه

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۳۸ ق.ظ

نوشته هایم تکه از وجودم اند. اگر می خوانی شان، من تکه ای از وجودم را تقدیم به تو می کنم.

  • ۰ نظر
  • ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۳۸
  • سایه