پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۰۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

حبس ابد

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۰۴ ق.ظ
می دانی عزیز من! من تا ابد محکومم به نوشتن. نوشتن جزئی از وجود من است و من عاشق این تکه از وجودم هستم. (البته عاشق همه ی تکه های وجودم هستم ولی خب.) بله عرض می کردم. من محکومم به نوشتن و روزی خواهد آمد که تو به جای اینکه بنویسی، حرف هایت را بلند بلند به شخص مقابلت می گویی و می خندی و ایده هایت را مطرح می کنی و نظر می خواهی و بحث می کنی، من هم همچنان کلمات را پشت سر هم ردیف می کنم.
  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۰۴:۰۴
  • سایه

.

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۴۹ ق.ظ

کلماتت آب خنکی بود بعد از یک روز گرم تابستانی که قطره قطره اش بر وجودم می نشست.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۴۹
  • سایه

بی سر و ته.

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۳۲ ق.ظ
یکی از عزیزانی که کنارش آمده ایم سفر، تحت تاثیر رسانه هایی که صبح تا شب پای آنهاست، معتقد است رای دادن یعنی خیانت کردن. چند باری هم سعی کرد مرا به راه راست هدایت کند ولی متاسفانه عقلم مرا در همان گمراهی ای که بودم نگه داشت و من هم شوخی و خنده این لفظ "خیانت" را گرفتم و ول نکردم. هر دفعه یک طوری با متیو سر به سرش می گذاریم.
امروز هم موعد خیانت فرا رسیده بود، در به در به دنبال مکانی بودم که خلوت باشد. آخر سر هم یک حوزه علمیه کنار حرم پیدا کردم که نسبتا خلوت بود و صندلی داشت. ریاست جمهوری و خبرگان را که نوشتم، بین دو راهی "رای دادن برای شورای شهری که شهر من نبود" و "رای ندادن" ماندم. گفتم حیف است حالا که تا اینجا آمدم بگذار به آن یک نفری که میشناسم - در واقع در یک استوری دیده بودم - رای دهم. خلاصه آن را هم الکترونیکی ثبت کردیم و خلاص. بعد از خیانت چه می چسبد؟ بله زیارت! از همان حوزه علمیه رفتم حرم که عیشم را تکمیل کنم. حرم هم همیشه خوب است. همیشه. گاهی فکر می کنم خوش به حال خادم ها که می توانند ساعت هاااا اینجا بمانند و نفس بکشند! خوش به حال اهالی این شهر که هر وقت اراده کنند می توانند خودشان را به حرم برسانند! چه از این بهتر؟ لعنت به کثیفی و شلوغی ات تهران! لعنت به تو که با بند های مختلف ِ دانشگاه و محل کار و خانه و زندگی ما را پا بند خودت کرده ای. ایش.
  • ۱ نظر
  • ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۳۲
  • سایه

1264

جمعه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۵۶ ق.ظ
گاهی که منتظر خطی، خبری، نشانی از تو می شوم، سرم را به نشانه تاسف برای خودم تکان می دهم و می گویم خانم سایه! این نبود آرمان های امام!...
  • ۱ نظر
  • ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۵۶
  • سایه

چه برایمان آورده ای سایه؟

جمعه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۵۱ ق.ظ
اولین سفر تنهایی و مجردی ام، با خانم آکوآ بود. مرداد یا شهریور 98، که حال روحی خوبی نداشتم، دلم هوای مشهد کرد. پر کشید و پرواز کرد و رفت روی گنبد نشست و گفت من نمی دانم! یکجوری جور کن بیا! من هم تلاشم را کردم که به حرف دلم گوش کنم. با خانواده مطرح کردم. [ چنان که امروز متیو داشت می گفت باعث و بانی همه سفر های ما تویی! هر چند وقت یکبار یکهو هوس می کنی می گویی برویم فلان جا؟ و ما هم همراهت می آییم! راست می گفت :)) همین سفر هم همینطوری بود. و سفر های قبلی هم.] بله داشتم می گفتم. با خانواده مطرح کردم ولی نه پدرم آن برهه می توانستند کارشان را رها کنند و نه مادرم. بغ کردم. راهی نبود که یکهو عجیب ترین پیشنهاد ممکن در فضای خانواده مطرح شد: "با دوستات برو!" من جامه دران کل خانه را دویدم و گفتم واقعا؟؟ گفتند بله! من هیچ مشکلی با تنها سفر رفتن نداشتم و ندارم. ولی توقع این حجم از روشنفکری در خانواده مان را چطور؟ اصلا! :)) اجازه بدهید قسمت مطرح کردن با آکوآ و راه افتادن و هواپیما و فلان را اسکیپ کنم. البته احتمالا اولین چیزی که به ذهنتان می رسد این است که مگر به دو دختر تنها اتاق می دهند؟ باید بگویم بله! سال پیشش که با خانواده رفته بودیم یکهو توی لابی هتل همین سوال به ذهنم خطور کرد. رفتم و پرسیدم و فهمیدم که اگر بالای 18 سال باشید چرا که نه :)) آن یک هفته، دو جوجه 19 ساله هزار و خورده ای کیلومتر آن طرف تر از شهرشان چند روزی پی خودشان بودند و واقعا هم سفر خوبی بود! الان که فکر می کنم می بینم کاش بیشتر از آن روز ها می نوشتم. آرشیو مرداد و شهریور 98 من پر از متن های طولانی ای ست که تلاش می کردم ذره ای از اطلاعات شخصی ام را قاطی نوشته هایم نکنم. در نتیجه ثبت مدون و دقیقی از آن روز ها ندارم اما ناحیه آمیگدال مغزم - که مسئول هیجانات و عواطف ناشی از یک اتفاق است - هیجانات و احساسات شیرین و زیبایی را به یادم می آورد. کاش باز هم از این سفر های 2-3 نفره نصیبم شود. این دفعه کیش و شمال و اصفهان و شیراز. امیدوارم!
  • ۲ نظر
  • ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۵۱
  • سایه

5 گفتار جسته و گریخته.

جمعه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۱۱ ق.ظ
1. امروز برای رسیدن به جایی، اسنپ گرفتیم. مادربزرگم جلو نشست و شروع کرد با آقای اسنپی حرف زدن. از زیارت و زائر امام رضا بودن گفت تا انتخابات و شما به کی رای می دهید و اینها. وسط راه کرایه را که حساب کردیم، اقای اسنپی گفت من برای زائر امام رضا شعر می خوانم، صدایم خوب نیست ولی محتوا زیباست. شما محتوا را توجه کنید. برایمان "جانم رضا، جانم رضا، ای جان جانانم رضا" را خواند تا رسیدیم به مقصد. صدایش هم اتفاقا خوب بود. برای انتخابات هم می خواست با یک سکه برود جلوی حوزه رای. شیر یا خط بیندازد، اگر شیر آمد به رضایی رای دهد، خط آمد به رییسی. 
2. در راه برگشت از حرم حدود های ساعت 12 شب جلوی بست طبرسی خانواده ای 3 نفره را دیدم که پدر خانواده یک دستش را از دست داده بود. نمی دانم چرا ولی دست راستش نداشت ولی با همان دست چپش داشت کیف همسرش را حمل می کرد تا دست همسرش خالی باشد. برایم زیبا جلوه کرد. خیلی زیبا. یک عکس هول هولکی گرفتم تا مردانگی اش را یادم بماند. عکس خوبی نشده وگرنه پیوست می کردم.
3. امشب شب جمعه بود و صحن ها حسابی شلوغ. توی صحن جمهوری قدم زنان و نا امید از پیدا کردنِ جا، می رفتم که یک نفر بلند شد و جای خالی اش را تصاحب کردم. دقیقا جلوی گنبد بودم. جلوی پرچم "خوشا ملکی که سلطانش تو باشی". جلوی ایوان طلایی. فهمیدم میزبان را دست کم گرفته ام و شروع کردم به خواندن زیارت نامه.همانطور که اسم عزیزانم را می بردم، به این فکر کردم که من چرا هیچ وقت برای آقای طالبی دعا نمی کنم؟ فلذا به امام رضا گفتم اگر آقای طالبی ای وجود دارد، هر کجا هست به سلامت داریدش. واقعا آقای طالبی کلاهتان را بیندازید هوا، مفت و مجانی دعایتان کردم. سعادت بیشتر از این؟
4. به نظر من همه چیز حرم خیلی خوب است جز یک مورد: مصرف بی رویه پلاستیک! و از آنجایی که مصرف بی رویه، کار خیلی بدیه، من پلاستیک نویی که برای کفش هایم گرفتم را دور نینداختم و توی کیفم نگه داشتم که هر بار می روم حرم از همان استفاده کنم. فکر کنم کم کم وقت این است که بیوی وبلاگ و اینستاگرامم را به «فعال محیط زیست» تغییر دهم. هر وقت که وقتِ گیاهخوار شدن فرا رسید هم لطفا زود بگویید. نگذارید این حجم از باکلاسی را از دست بدهم.
5. رفتم از همان راهنمای زائر بست طبرسی یک برگه زیارت نیابتی گرفتم. اسم کسی که باید به نیابت از او زیارت کنم "زلیخا" ست! خلاصه خانم زلیخا هر کجا که هستید برگه تان افتاده دست من! سعی می کنم امانت دار خوبی باشم! الان همه خوابند. من هم حقیقتا خوابم می آید ولی اذان مشهد فکر کنم همین نزدیکی هاست. تا اذان صبر می کنم فلذا تا آن موقع مجبورید پست های خانم سایه را تحمل کنید. به قول رییس جمهور دوره نهم و دهم کشور چهارفصل و عزیزمان ایران، "گآد بلس!"
  • ۳ نظر
  • ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۱۱
  • سایه

نفوذ محبوب به کتاب های درسی

پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۵۹ ق.ظ
خواندم. هزار باره. تو را و نظریه های روان درمانی را. تو را و درمان مواجهه ای را. تو را و پروتکل های درمان شناختی را. تو را و درمان های اگزیستانسیال را. تو را. تو را و تو را. [خوب شد موضوعم مراحل رشد روان جنسی فروید نبود. شانس آوردی محبوبم.]
  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۵۹
  • سایه

همه شون سر و ته یه کرباسن

پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۵۶ ق.ظ
دید بعضی آدم ها این شکلی ست:
مذهبی = چادری = ولایی = پدر خانواده عضو دولت = بزرگ شده با پول های مردم = راضی از وضع ممکن = طرفدار دیوار کشیدن در پیاده رو ها = خدا دانستن تمام ارکان نظام = بداخلاق و بدعنق = عضو افتخاری گشت ارشاد در پارک ها = از تبار «آخوند» ها = افراطی = پای صحبت خانوم جلسه ای ها = جزو همان دسته افرادی که «کار خودشونه» = بالا کِش بیت المال = خشک و بدون ذره ای تفریح در زندگی = بی فکر و وابسته و تابع = همسرشان را اولین بار سر سفره عقد دیده اند = طرفدار سفت و سخت صدا و سیما و عاشق گزارش های بیست و سی = حداقل مختار نامه را ۱۰ بار دیده اند = از اوضاع جهان بی اطلاع 
این مساوی ها که گذاشتم به این معناست که بعضی آدم ها به این ویژگی ها سور کلی می دهند. یعنی می گویند هر دختر مذهبی ای، لزوما چادری ست، خانواده هر چادری ای، لزوما در دولت کار مهمی با حقوق بالا بر عهده دارد و الی آخر. من معتقدم رابطه اکثر این ویژگی ها با هم عموم و خصوص مِن وجه است. یعنی بعضی مذهبی ها متاسفانه به غلط تمام ارکان این نظام را معصوم می دانند و بعضی نه. این که همه ی افراد با بر چسب «مذهبی» را در یک دسته قرار دهیم، به نظر من خلاف عقلانیت و صد البته انصاف است.
اگر دنیا را صفر و صدی و سیاه و سفید نبینیم، یعنی بزرگ شده ایم، قد کشیده ایم و حق طلب شده ایم. امیدوارم روزی «حق طلبی» را یاد بگیرم. چون آدم ها با «حق طلبی» عاقبت بخیر شده اند، نه چیز دیگری.
  • ۳ نظر
  • ۲۷ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۵۶
  • سایه

سفرنامه سایه

پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۴۶ ق.ظ
اذن دخول را که خواندم، بغضی در گلویم شروع به وول خوردن کرد. با دیدن مهربانی یک خادم برای راهنمایی ام و خوش آمد گویی اش ورجه وورجه هایش بیشتر شد و با خواندن متن زیارت نامه مانند لوله آب پوسیده ای ترکید و همه جا را خیس کرد. چشم هایت را، ماسکم را، دستمال را. با خودم کلی قول و قرار گذاشته بودم که بار اولی که آمدم حرم گلِگی و شکایت نکنم و چیزی نخواهم. رسم ادب نبود وقتی فقیری به خانه کریمی می رسد همان اول دستش را دراز کند و بگوید فلان چیز را می خواهم یا بهمان چیز را بده! گفته بودم بار اول فقط زیارت نامه می خوانم و این کار ها. غر و شکایت و اینها ممنوع. ولی متاسفانه درد دل هایم راهشان را با بغض شکسته پیدا کردند و یکهو سرازیر شدند. بالاخره فقیر، فقیر است. بالا بروی پایین بیایی هیچ ندارد. مثل من. که هیچ نداشتم و خودم را می دیدم در حالی که گره بر گره بر ۲۱ سال زندگیم افتاده. دیدم که کار از کار گذشته، فلذا نشستم به تعریف کردن، از شرایطم گفتن و در آخر هم تشکر کردن. که آقای امام رضا دست شما درد نکند که خیر برایم رقم زدید، دست شما درد نکند جلوی فلان کار را گرفتید. بعد ذهنم رفت سمت دیگران. از دوست های وبلاگی تا همکلاسی های اول دبیرستان، از استاد کلاس چهارشنبه ها تا برادر و خانواده ام، از بچه های گروه تا اکیپ دوران راهنمایی. ذهنم می چرخید و اسم های مختلف به یادم می آورد. من فقط واسطه ای بودم که باید آن اسم ها را زمزمه می کردم تا خود صاحب آن حرم به کار صاحب اسم ها رسیدگی کنند. از رواق که آمدم بیرون و خون دوباره به رگ های آنتن سیم کارتم برگشت، دیدم اس ام اس آمده که مهمان غذای حضرتی شدیم. خوشحال شدم و ذوق زده. ۲ ساعت دیگر هم در حرم ماندم و دست آخر با یکی از اعضای خانواده برگشتم. دل ها واقعا موقع خروج در حرم می مانند. من هم دلم را روی انبوه دل های صحن جمهوری و دارالحجه گذاشتم و برگشتم. امیدوارم تا فردا گم نشود. در راه از آبمیوه بستنی های کنار حرم یک بستنی قیفی خریدم چون در دهات ما اینطور رسم است که در راه برگشت از حرم یا اشترودل میخوری یا بستنی و یا شیرموز. غیر از این کلا باطل است. همه چی باطل است. فلذا من هم برای اینکه به این وظیفه ی خطیر و واجب عینی خود عمل کرده باشم، یک بستنی قیفی نوش جان کرده و روح خود را با طعمش نوازش کردم. آقای امام رضا، ما هم شما را دوست داریم هم بستنی را. چه از این بهتر! نمی شود ما را تند و تندتر بطلبید؟
  • ۳ نظر
  • ۲۷ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۴۶
  • سایه

دیر اومدی نخوا زود برو.

چهارشنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۴۱ ق.ظ

خواندن پست های کانال «باشه ولی زولبیا» را که همه بلدند، می توانی نوشته های طولانی ام در «پناه» را بخوانی؟

  • ۲ نظر
  • ۲۶ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۱
  • سایه