پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۰۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

پری دخت، ساده ولی زیبا بود.

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۳۳ ق.ظ
خیلی وقت بود می خواستم پری دخت را بخوانم. از همان وقتی که دکتر جواهری یک پست راجع بهش پست گذاشت، از آن موقع توی ذهنم مانده بود که خیلی دوست دارم بخوانمش. امروز که سپیدار به عنوان هدیه روز دختر کتاب را بهم داد، چند ساعت بعدش شروع کردم به خواندن. الان با اینکه هنوز تمام نشده و صفحه 90 ام، می خواهم بگویم پتانسیل این را دارم که خودم یک پا "پری دخت" باشم و برای "سیدمحمود" نامه ها بنویسم. نامه هایشان زیبا بود، پر از احساس، پر از زنانگی که در لایه های نفهته ی شخصیتم به مقادیر زیادی ته نشین شده، پر از ادب، پر از "بوسه پیوست نامه است!"، پر از "زیاده عرضی نداریم، الا همان ماجرای مکرر دلتنگی". هر تکه ای را که می خواندم می خواستم بیایم تایپش کنم اینجا پست شود، دیدم اینطوری باید نصف کتاب را بنویسم. فلذا در همین حد نوشتن اکتفا می کنم ولی محبوبم! در حین خواندن این سطور حامد عسکری به ذهنم رسید که "وجودی دارم از مهرت گدازان، وجودم رفت و مهرت همچنان هست ..."
*شمع هم همان شمع خیلی خوشبویی ست که از حنانه گرفتم. گفتم یک عنصر دیگر جز کتاب به عکس اضافه کنم. فوقع ما وقع.

  • ۲ نظر
  • ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۳۳
  • سایه

تبصره پست قبل.

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۱۹ ق.ظ

می دانم که پست قبل غر زدم. حقیقتش را بخواهید بچه ها علت ناقصه ناراحتی ام بودند، نه علت تامه..

  • ۱ نظر
  • ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۱۹
  • سایه

فریاد یک پشتیبان

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۱۶ ق.ظ

چندین دفعه از جمعه نوشتم و پاک کردم. قضیه را شرح نمی دهم چون احتمالا مثل آدم های غرغرو به نظر می رسم ولی در همین حد بگویم که پنج شنبه در گروه کادر پیش دانشگاهی مطرح شد که بنا بر درخواست خود بچه ها جمعه هم مدرسه را باز کنیم و تا 9 شب اردوی مطالعاتی بگذاریم. بخاطر تجربه ی خوب پارسالم نظرم مثبت بود. چون دو هفته ی آتی نمی توانستم بروم مدرسه در نتیجه برای جمعه همین هفته داوطلب شدم. با اینکه برایم حیلی سخت بود اما واقعا بخاطر تک تک بچه هایی که می خواستند درس بخوانند و شرایط خانه به هر دلیلی برایشان مهیا نبود، رفتم مدرسه. بگذریم که چه شد و چگونه گذشت ولی واقعا دلگیر شدم. من آدمم! وقت من، انرژی من، کار من با ارزش است و هیچ بچه ای حق ندارد این ها را زیر سوال ببرد. هر چند میلیون ها شهریه بدهند، حق ندارند حس کنند من یک موجود بیکارم که هر وقت بخواهند شرایطم مهیاست که بتوانم بیایم و با آنها تا 9 مدرسه بمانم. من آدمم! با مشکلات و درگیری ها و مشغولیت های خودم که مدرسه و این بچه ها فقط بخشی از آن را شامل می شود.

سخت نیست. یک لحظه به این فکر کنید که چه چیزی باعث می شود یک نفر مثل من روز جمعه اش از 7:30 صبح داوطلب شود برود مدرسه، از خانواده اش، روز تعطیلش، خوابش، تفریحاتش بگذرد که برود مدرسه که 12-13 بچه درس بخوانند که بعدا رتبه ی بهتری بگیرند؟ منطقی اش را هم نگاه کنید من کنکورم را داده ام، دانشگاهم را قبول شده ام، بابت رتبه های بچه ها هم به من چیزی اضافه نمی شود! یعنی اگر من پشتیبان رتبه 1 کنکور باشم یا پشتیبان رتبه 200000 کنکور، چیزی به من نمی رسد. من حقوق ثابتی دارم که با رتبه و حتی تعداد بچه هم تغییری نمی کند! نیاز مالی هم ندارم شکر خدا، پدرم علی رغم تمام اصرار هایم ماهانه مبلغی به حسابم می ریزد که هیچ کاری هم نکنم کفاف یکماه زندگی دانشجویی را می دهد چه بسا اضافه هم می آید. فلذا تنها توجیهی که می ماند این است که کارم را، کمک کردن به آدم ها را و بچه ها را دوست دارم. اگر توجیه دیگری به ذهنتان می آید بگویید. شاید ذهن من آن سمتی نمی رود.

راستش خستگی یکسال یکهو بر تنم مانده، دیگر این بچه ها را دوست ندارم و تلاشی برای بهبود شرایطشان نمی کنم - که تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم - و بچه های دوره 25 باعث شدند که بر باورم صحه بگذارم که برای آدمی که خودش "نمی خواهد"، تو خودت را هم بکشی، هیچ اتفاقی نمی افتد! فقط تو مُردی! این نوع آدم ها ارزش تلاش و وقت گذاری ندارند. همانطور که دوره ی 25.

*بچه ها و زیرگروه های خودم انصافا گل سرسبد دوره 25 اند. خیلی ماه تر از بقیه اند. خیلی.

  • ۳ نظر
  • ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۱۶
  • سایه

1244

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۴۹ ب.ظ
خیلی خیلی حرف دارم برای نوشتن. مطمئن هم باشید که می نویسم. شاید فردا که از بی خوابی چشم هایم قرمز نشده بود بنویسم. شاید همین امشب که هنوز پروژه مشاوره خانواده مانده است بنویسم، زمانش مهم نیست بالاخره کلمات را روی این صفحه سفید خواهم آورد ولی برای یکبار هم که شده دلم خواست به جای اینکه بنویسم می توانستم برایت بگویم. می توانستم از تمام چیز هایی که در ذهنم وول می خورند برایت بگویم و تو گوش کنی. ولی خب پناه می برم به خدا از ناممکن های عظیم.
  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۴۹
  • سایه

خلاف‌آمد عادت

جمعه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۵ ق.ظ

چشم های افتاده، بینی نامتناسب، لب های کوچک، قد خیلی کوتاه، وزن خیلی زیاد، موهای ریخته یا وز، صورت لک دار یا پر جوش همه ویژگی هایی هستند که با معیار های زیبایی در دنیای امروز همخوانی ندارند و احتمالا مطابق سلیقه من هم نیستند ولی ولی ولی ، دوستت که داشته باشم، همه چیز زیبا می شود!

*عنوان شعری از آقای حافظ است. «از خلاف آمد عادت بطلب کام که من، کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم..»

  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۴۵
  • سایه

تا عقل داشتم، نگرفتم طریق عشق

جایی دلم برفت که حیران شود عقول ..

  • ۰ نظر
  • ۲۱ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۰۱
  • سایه

نوگل باغ تمنا

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۱۳ ب.ظ
در این دنیا، قد و بالای رعنای هیچ کسی را نمی نازم جز برادرم.
  • ۲ نظر
  • ۲۰ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۱۳
  • سایه

سیر، این شمشیر دو لبه

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۵۴ ب.ظ

یک بار از یک بنده خدایی پرسیدم ماده غذایی ای هست که از برنامه غذایی تان به کل حذف کرده باشید؟ گفت بله سیر! من اصلاااا سیر نمی خورم. همانطور که آن داستان می رفت جلو و هی ماجرا محتمل تر می شد، تمام مدت غصه می خوردم یعنی اگر با این آدم زندگی کنم نباید توی هیچ غذایی سیر بریزم؟ یعنی با ماهی هم نمی‌خواهد سیر ترشی بخورد؟ خلاصه خیلی ناراحت بودم. فکر کنم آخر سر یک قسمتی از این حس عدم رضایتم به ادامه دادن این ماجرا همین بود :))) سبر خدایی غذا را خوشمزه می کند بزرگوار [البته همان‌قدر هم می تواند اذیت کننده باشد. بستگی دارد] ! از ما که گذشت ولی شما به خودت رحم کن :))

  • ۴ نظر
  • ۲۰ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۵۴
  • سایه

این فیلد مثلا الکی خالی ست.

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۵۰ ب.ظ
خب. این دوران رهایی را ارج می نهم و از آن استفاده می کنم. تا بعد دوباره در بند گرفتار شوم. فعلا که از ذوق مسافرت روی پاهایم بند نیستم و فهمیدم سال بعد دهنم خیلی بدجور سرویس است. خیلی بدجور! ترکیب ارشد، سال بعد جای محیا بودن، تدریس و ترم ۷ و کارگاه cbt مهر و آبان و کلاس های آموزش رانندگی در حد نوشتن این پست هم دهن سرویس کن است چه برسد در عمل!
نمیدانم چه مرضی دارم هی سر خودم را شلوغ می کنم! انتخاب رشته با مرکز نوآوری های دانشگاه که فعلا افتاد روی دوشم، دیروز پریروز هم از مُنتا اس ام اس آمد که جهت ادامه درخواست همکاری فلان عدد را به ما بفرست. من واقعا پشت دستم را داغ کرده ام بخواهم با جای دیگری همکاری کنم. همین الانش هم نمیدانم چطوری تایم کلاس های دانشگاه را هماهنگ کنم! در حالت عادی ترم ۷ برایم ترم آخر است مگر کلا واحد خیلی کم بردارم. فلذا امیدوارم خدا به وقتم کِش بدهد. خیلی کِشششش.
  • ۴ نظر
  • ۲۰ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۵۰
  • سایه

1238

پنجشنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۰۴ ق.ظ
1. کلا چرا هیولای دلتنگی شب به آدم هجوم می آورد؟ دلم می خواست می توانستم از خانه بزنم بیرون. حقیقتا اگر می توانستم - و اگر گواهی نامه ام را گرفته بودم - و اگر ساعت 1 شب نبود - می رفتم بیرون. در خیابان های خلوت رانندگی می کردم، آخر هم می رفتم کهف الشهدا. هوا هم آنجا خوب بود. ولی خب نمی شود.
2. من خیلی وقت است شروع به دوست داشتنت کرده ام. شاید هم از همان موقع ها که گریبان عدم با دست خلقت می درید، از همان موقع که ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید، از همان موقع ها من عاشق چشمت شدم و دنیا همان یک لحظه بود ..
  • ۰ نظر
  • ۲۰ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۰۴
  • سایه