پری دخت، ساده ولی زیبا بود.
- ۲ نظر
- ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۳۳
می دانم که پست قبل غر زدم. حقیقتش را بخواهید بچه ها علت ناقصه ناراحتی ام بودند، نه علت تامه..
چندین دفعه از جمعه نوشتم و پاک کردم. قضیه را شرح نمی دهم چون احتمالا مثل آدم های غرغرو به نظر می رسم ولی در همین حد بگویم که پنج شنبه در گروه کادر پیش دانشگاهی مطرح شد که بنا بر درخواست خود بچه ها جمعه هم مدرسه را باز کنیم و تا 9 شب اردوی مطالعاتی بگذاریم. بخاطر تجربه ی خوب پارسالم نظرم مثبت بود. چون دو هفته ی آتی نمی توانستم بروم مدرسه در نتیجه برای جمعه همین هفته داوطلب شدم. با اینکه برایم حیلی سخت بود اما واقعا بخاطر تک تک بچه هایی که می خواستند درس بخوانند و شرایط خانه به هر دلیلی برایشان مهیا نبود، رفتم مدرسه. بگذریم که چه شد و چگونه گذشت ولی واقعا دلگیر شدم. من آدمم! وقت من، انرژی من، کار من با ارزش است و هیچ بچه ای حق ندارد این ها را زیر سوال ببرد. هر چند میلیون ها شهریه بدهند، حق ندارند حس کنند من یک موجود بیکارم که هر وقت بخواهند شرایطم مهیاست که بتوانم بیایم و با آنها تا 9 مدرسه بمانم. من آدمم! با مشکلات و درگیری ها و مشغولیت های خودم که مدرسه و این بچه ها فقط بخشی از آن را شامل می شود.
سخت نیست. یک لحظه به این فکر کنید که چه چیزی باعث می شود یک نفر مثل من روز جمعه اش از 7:30 صبح داوطلب شود برود مدرسه، از خانواده اش، روز تعطیلش، خوابش، تفریحاتش بگذرد که برود مدرسه که 12-13 بچه درس بخوانند که بعدا رتبه ی بهتری بگیرند؟ منطقی اش را هم نگاه کنید من کنکورم را داده ام، دانشگاهم را قبول شده ام، بابت رتبه های بچه ها هم به من چیزی اضافه نمی شود! یعنی اگر من پشتیبان رتبه 1 کنکور باشم یا پشتیبان رتبه 200000 کنکور، چیزی به من نمی رسد. من حقوق ثابتی دارم که با رتبه و حتی تعداد بچه هم تغییری نمی کند! نیاز مالی هم ندارم شکر خدا، پدرم علی رغم تمام اصرار هایم ماهانه مبلغی به حسابم می ریزد که هیچ کاری هم نکنم کفاف یکماه زندگی دانشجویی را می دهد چه بسا اضافه هم می آید. فلذا تنها توجیهی که می ماند این است که کارم را، کمک کردن به آدم ها را و بچه ها را دوست دارم. اگر توجیه دیگری به ذهنتان می آید بگویید. شاید ذهن من آن سمتی نمی رود.
راستش خستگی یکسال یکهو بر تنم مانده، دیگر این بچه ها را دوست ندارم و تلاشی برای بهبود شرایطشان نمی کنم - که تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم - و بچه های دوره 25 باعث شدند که بر باورم صحه بگذارم که برای آدمی که خودش "نمی خواهد"، تو خودت را هم بکشی، هیچ اتفاقی نمی افتد! فقط تو مُردی! این نوع آدم ها ارزش تلاش و وقت گذاری ندارند. همانطور که دوره ی 25.
*بچه ها و زیرگروه های خودم انصافا گل سرسبد دوره 25 اند. خیلی ماه تر از بقیه اند. خیلی.
چشم های افتاده، بینی نامتناسب، لب های کوچک، قد خیلی کوتاه، وزن خیلی زیاد، موهای ریخته یا وز، صورت لک دار یا پر جوش همه ویژگی هایی هستند که با معیار های زیبایی در دنیای امروز همخوانی ندارند و احتمالا مطابق سلیقه من هم نیستند ولی ولی ولی ، دوستت که داشته باشم، همه چیز زیبا می شود!
*عنوان شعری از آقای حافظ است. «از خلاف آمد عادت بطلب کام که من، کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم..»
تا عقل داشتم، نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول ..
یک بار از یک بنده خدایی پرسیدم ماده غذایی ای هست که از برنامه غذایی تان به کل حذف کرده باشید؟ گفت بله سیر! من اصلاااا سیر نمی خورم. همانطور که آن داستان می رفت جلو و هی ماجرا محتمل تر می شد، تمام مدت غصه می خوردم یعنی اگر با این آدم زندگی کنم نباید توی هیچ غذایی سیر بریزم؟ یعنی با ماهی هم نمیخواهد سیر ترشی بخورد؟ خلاصه خیلی ناراحت بودم. فکر کنم آخر سر یک قسمتی از این حس عدم رضایتم به ادامه دادن این ماجرا همین بود :))) سبر خدایی غذا را خوشمزه می کند بزرگوار [البته همانقدر هم می تواند اذیت کننده باشد. بستگی دارد] ! از ما که گذشت ولی شما به خودت رحم کن :))