پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال ۱۰ سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

در وصف او: معصومانه و پاک.

شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۵ ق.ظ

امروز آن دانش آموزی که دو سال همیشه مجازی بود و هیچ وقت ندیده بودمش را دیدم. منشی امتحانش هم نیامده بود و با هم سوالات را جواب دادیم و بعد نوشتن هر سال می‌گفت خانم! بزنید قدش! :] پر از مهر و محبت بود و در آخر بابت «وضعیتش» از من عذر خواهی کرد! با تعجب گفتم عذرخواهی برای چی؟ و با خنده گفت «خانوم! انسانه و ترحم!» روی همان ویلچرش، در آغوشش گرفتم و گفتم که این حرف ها اصلا وجود ندارد. راستش از تمام دو سال حضورم در این مدرسه، لبخند و مهر و محبت این بچه و برکت او برایم بس است، چیز دیگری نمی‌خواهم!

  • ۲ نظر
  • ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۰۵
  • سایه

همراهان! وقت استوری #خودم_دوز فرا رسیده.

شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۲۵ ق.ظ

بعد از مدت ها سودای «چیزی برای خودم» دوختن، با آشنایی با یک مجموعه، شروع کرده‌ام به دوختن یک مانتو. به لطف معلم خیاطی آن مجموعه محترم - که آموزش هایش در کانال تلگرام است - توانسته‌ام به خوبی پیش برم و اولین پیلی های عمرم را به مانتویم بدهم. می‌دانم قرار نیست بهترین چیزی که می‌دوزم باشد، چون اولین ها بهترین ها نیستند اما آن پارچه کرپ آبی رنگ با پیلی های سه سانت بالای کمر و دست های خودکاری بعد از کشیدن الگو را به مانتو های آماده و دست های تمیز ترجیح می‌دهم. :)

  • ۲ نظر
  • ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۱۰:۲۵
  • سایه

۱۶۹۹

جمعه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۲۳ ب.ظ

نوتیف آمده که دکتر نوفرستی توی گروه منشن‌ام کرده و نوشته «من منتظرم! زودتر بفرست!» و این یعنی یک نفر اینجا هنوز بعد یک ماه بیان مسئله مقاله ی استادش را اصلاح نکرده و برایش نفرستاده.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۲۳
  • سایه

به چشمان تو سوگند

سه شنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۴۹ ب.ظ

نقاشی لبخند تو ایمان مرا برد.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۴۹
  • سایه

۱۶۹۷

دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۲۰ ق.ظ
آنجایی فهمیدم بزرگ شدم که نسبت به آشغال های توی سینک بعد ظرف شستن احساس انزجار نکردم و نگفتم «اَیییی» و همه جا را تمیز کردم.
  • ۶ نظر
  • ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۲۰
  • سایه

نامه‌ای به مادرم.

پنجشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۵۳ ق.ظ

نامه‌ای به مادرم که آن را مهر ۱۴۰۱ تقدیمش خواهم کرد.

  • ۱ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۵۳
  • سایه

او می کشد قلاب را

پنجشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۳۲ ق.ظ
جدایی از والدین بعد از سالیان سال زندگی و رفتن به جایی به عنوان «خانه خود» به نظرم یک درام به تمام معناست. از طرفی احساس می کنم دیگر وقت آن شده که بخواهم به عنوان یک خانواده دو نفره زندگی ام را مستقلاً ادامه بدهم و نیاز به استقلال هر روز پررنگ و پررنگ تر می شود و از طرفی دل کندن از خانواده و نبودن کنارشان سخت است. مثل یک مسابقه طناب کشی هر کدام از یک طرف می کِشند. همه می دانند در نهایت استقلال از والدین پیروز میدان است و البته باید باشد، انگار یک گوشه قلبت می داند که وقت رفتن و آغاز یک زندگی تازه است و برای آن ذوق دارد اما جواب خانه ای که سال‌ها در آن خو گرفته را چطور بدهد؟ یا جواب اتاق آبی رنگ کوچکش را؟
  • ۱ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۳۲
  • سایه

آسمون اینجا خاکستریه

پنجشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۲۵ ق.ظ
عروسی پسر عموی جناب همسایه بود. در راه عروس کشان، سرم را کمی از شیشه بردم بیرون، و آسمان را پرستاره دیدم. با شکوه بود. با عظمت، زیبا و جادویی. از شب‌های تهران خوشم نمی آید. کاش می شد آسمان مشهد را می‌کندم و با خودم به تهران می بردم. آن وقت شاید تهران کمی دوست داشتنی تر می‌شد!
*عنوان قسمتی از تیتراژ آغازین متهم گربخت
  • ۱ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۲۵
  • سایه

نشانه های کوچک

پنجشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۱۳ ق.ظ

صبح رسیدیم مشهد. جلوی در راه آهن، دیدم خادم‌های حرم با اسفند دود کرده و پر های سبک مخصوص حرم و سینی نبات متبرک به استقبال مسافرین قطار ساعت ۲۲ تهران - مشهد آمده اند. قلبم پر شد از عشق و چشمانم اندک نَمی زد که زود بغضم را فرو خوردم و نبات متبرکی که از همه جا بی خبر روزی ام شده بود را برداشتم. چقدر رئوف و مهربانید آقای من، خدا رو شکر که یک هفته ده روزی میهمان سفره شما هستم.

  • ۱ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۱۳
  • سایه

چرخه ناقص

سه شنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۲۳ ق.ظ

به غایت کلافه ام. برای «احتمال افتادن سوسک از دریچه کولر» یکهو از جا پریدم و گریه کردم. حس می کنم ذهنم یک سیاهچاله است که هر چه در آن پدیدار می شود، به آنی از بین می رود. نمی توانم به چیزی جز هورمون ها و نخوابیدن نسبتش دهم. نمی‌دانم دقیقا چرا و از چی کلافه ام و همین باعث می شود بیفتم روی دور سرزنش که «چطور انقدر بالغ نیستی که بر احوالاتت مسلط باشی؟» و همینطور سراشیبی کلافگی را سر بخورم به سمت پایین. خواستم بگویم [به قول محیا منصوریان] اینجا زندگی واقعی جریان دارد! یک شب با خنده و یک شب هم اینطور. 

  • ۳ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۱ ، ۰۳:۲۳
  • سایه