جدا بافته
امشب، خوشحال بودم که شبیه آنها نیستم. خوشحال بودم که با کفش های پاشنه بلند با غرور روی زمین قدم بر نمیدارم و صورتم پر آرایش نیست. راستش می توانم درک کنم که جمع های مختلط و روابط آزادانه و قید و بند نداشتن می تواند لذت به همراه داشته باشد. می تواند آن شوری که جوانی می طلبد را ارضا کند، اما در این طور زندگی کردن، هیچ نوری نمی بینم. هیچ آرامشی نیست. به مانند قلب پر اضطراب و پر تپشی ست که هیچ وقت آرام نمی شود. من خوشحال بودم که قرار نبود بعد از تالار عروسی همراه عروس و داماد به خانه ای در بالاشهر بروم و تا صبح پایکوبی کنم. من آرامش خانه و «واای» گفتن های گاه و بیگاه پدر و همسرم هنگام دیدن فوتبال منچستر سیتی و رئال مادرید را به تمام موسیقی ها و دی جی های دنیا ترجیح می دادم. من در آرامش و سکوت خانه نور می دیدم و یک قلب که به آرامی می تپید. من خوشحال بودم و مطمئن که آرامش را جز پیش پروردگار نمی توان یافت، هر چند تمام لذت های این دنیا را چشیده باشی.
*ثبت قلبی علی دینک
- ۰۱/۰۲/۱۵
سلام
و لایک به تمام کلمات و جملات و نوری که در نوشتهتون هست.❤️