چی کنیم چی کار کنیم
- ۱ نظر
- ۰۸ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۴۶
دیشب یکی از دانش آموز های 3 سال پیشم توی مدرسه بعد از دو سال پیام داد و بعد سلام و احوال پرسی نوشت: "من راستش از بچه ها شنیدم که شما حرفت رو رک به کادر مدرسه زدی و بعد اومدی بیرون، خواستم بگم به عنوان کسی که پشتیبان و مشاورش بودی خیلی بهت افتخار می کنم به خاطر این کار! جدا خوشحال و مفتخرم که همچین کسی با این شخصیت قوی و صادق مشاورم بوده."
آن داستان مدرسه و دو جلسه ای که با مدیر مدرسه داشتم و بعد استعفای پیش از موعدم، برایم کلی درس داشت و چند درجه مرا بزرگ تر کرد. قطعا بی اشتباه و تقصیر نبوده ام و امیدوارم خداوند از من بگذرد، اما آن شجاعت را مدیون لطف خدا و آدم های زندگی ام هستم. و صد البته حرف دانش آموزم خوشحالم کرد و با خودم گفتم یادم باشد اگر روزی کار کسی به نظرم خوب و درست آمد، حتما نظرم را به او بگویم!
پیرو این پست، امروز رفتم مدرسه. اصلا خودم را نباختم و شروع کردم به صحبت. مدیر مدرسه خوب و نرمال برخورد می کرد. غروری حس نمی کردم و از 1:15 که داشتیم باهم صحبت می کردیم، 1 ساعتش را داشت تلاش می کرد که مرا راضی کند به کادر دوازدهمشان بیایم. می گفت حیف است تجربه ات را خاک کنی و از آن استفاده نکنی. ولی راستش را بخواهید اصلا و اصلا قصد کار اجرایی را ندارم. ذهنم توان ندارد و نمی توانم درگیری های ذهنی از جنس کنکور داشته باشم. (مخصوصا که شاید بخواهم دوباره برای کنکور ارشد بخوانم.) اما قرارداد روانشناسی را بستم و شاید چند هفته بعد قرارداد اقتصاد را هم ببندم! فلذا دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت، دائما یکسان نباشد حال دوران (خانم مدیر!) غم مخور!
7 سال پیش، بعد از اتمام سال اول دبیرستان، تصمیمم مبتی بر رفتن به رشته انسانی را قطعی کردم و دور علاقه وافرم به ریاضی را خط کشیدم. مدرسه ای که در آن درس می خواندم، دوم انسانی نداشت و باید زودتر به فکر یک مدرسه دیگر می بودم و خب، تیر ماه کمی برای ثبت نام مدرسه دیر بود! همان روز ها با پرس و جوی خانواده و شنیده های خودم راهی مدرسه تخصصی علوم انسانی ف. شدم و آزمون ورودی ای که سطح درسی ام را می سنجید را دادم. چند روز بعد نماس گرفتند که با یک نفر از والدینم به مدرسه مراجعه کنم برای قسمت دوم گزینش: مصاحبه! به خاطر دارم آن روز خود مدیر مدرسه در یک دفتر چسبیده به دفتر خودش پشت میز رو به روی من و پدرم نشسته بود و از من سوال می پرسید. نه سوال هایش را دقیق یادم هست نه جواب هایم را، فقط یادم است که سوالات پدرم در مورد مدرسه و محیطش را با اندک غروری جواب داد و نگاهی از بالا به پایین در تمام مدت روی من و پدرم بود. صحبت های مدیر و پدرم کمی طول کشید و خانم مدیر که حوصله پرسش و پاسخ های بیش از این نداشت جلسه را تمام کرد و چند روز بعد که مادرم به مدرسه تلفن کرد که جواب نهایی را بگیرد، مدرسه اطلاع داد که در مصاحبه پذیرفته نشده ام. ناراحت و ناامید بودم و البته متعجب از اینکه اصلا چرا نتوانسته ام قبول شوم. آن روز ها به نظر می رسید مدرسه ف. تنها امیدم برای رفتن به علوم انسانی باشد که خب، محقق نشده بود. نمی خواهم کلامم را طولانی کنم، در پی صحبت مجددی که مادرم با معاون مدرسه ف داشت، فرهنگ را به مادرم معرفی کرد و من یک هفته بعدش دانش آموز مدرسه فرهنگ شده بودم. همان روز ها با خودم عهد کردم که وقتی رتبه کنکورم مشخص شد، با یک دسته گل به آن مدرسه بروم و بگویم از طرف دانش آموزی که خیلی دوست داشت اینجا درس بخواند ولی بی دلیل قبولش نکردید و حالا با رتبه n برگشته تا به شما بگوید اشتباه کرده اید! :)
7 سال از آن روز ها گذشته، آن خانم مدیر از مدرسه ف. رفته و برای خودش یک مدرسه دیگر زده و مدرسه ف. کلا توسط یک نفر دیگر اداره می شود. من، شنبه قرار است بروم در دفتر همان خانم مدیر مذکور که مرا رد کرده بود، در مدرسه جدیدش به عنوان معلم روانشناسی و اقتصاد مصاحبه شوم . البته با این فرق که این بار من درخواستی بابت حضور در آن مدرسه نداده ام و از طرف یکی از دوستانم معرفی شده ام و این بار قرار نیست کسی از بالا به پایین مرا نگاه کند! :)
پ.ن: بعد که سایت و اینستاگرام مدرسه را دیدم، دوباره غرور مدیر مدرسه توی ذوفم خورد. خیلی به قرار داد بستن آنجا مشتاق نیستم. خوب می دانم که کار کردن با آدمی که گوش شنوا ندارد، چقدر سخت است.
کنکور ارشد هم امروز تمام شد. با همه بالا و پایین هایش، 100 و خورده ای تستم را پر کردم و با آرامش از جلسه آمدم بیرون. هیچ استرسی نداشتم، انگار می دانستم آنچه باید بشود - که به گمانم قبول نشدن باشد - می شود و قرار نیست معجزه یا فاجعه ای سر جلسه رخ دهد. البته کمی قبل از نشستن سر جایم تپش قلب گرفته بودم که فهمیدم ظاهرا مقادیری از اضطراب برای هر گونه آزمونی طبیعی ست و اصلا فرقی نمی کند خوانده باشی یا نخوانده. توی کلاسمان 13 نفر دانشجوی روانشناسی - و غیر روانشناسی - نشسته بودند که از هر دری صحبت می کردند. من و یک عزیز دیگر تنها کسانی بودیم که صحبتی نمی کردیم. ساعت 8:30 دفترچه ها را باز کردیم و آزمونی که یک سال در این وبلاگ بابتش ناله کرده بودم را جلوی رویم می دیدم. زبان را خیلی خوب دادم (ان شاء الله!!)، آمار و رشد را کج دار و مریز بردم جلو و فیزیولوژی را دیگر زیادی کج داشتم و ریخت :)) و خب 4-5 تست بیشتر نزدم که آنها را هم مطمئن نیستم! اما اصلا بابتش ناراحت نیستم. تماما با خودم در مورد سالی که گذشت روراست و صریح بوده ام و از لحاظ روحی آمادگی برای یک شروع دوباره و آهسته و پیوسته را دارم. آمادگی دارم تا با خودکار canco روان و نرمی که به تازگی خریده ام، در کلاسور A5 زیبایم که هدیه ای ارزشمند است، نکته های مهم بالینی و رشد و آسیب را بنویسم. البته بعد از یکی دو ماه آزادی و استراحت مطلق!
درست زمان هایی که فکر می کردم نزدیک شده ام، درست زمان هایی که همه انرژی روانی ام اجازه می داد نزدیک شوم و دلبستگی را ایجاد کنم، در دوردست ترین نقطه ممکن خودم را می دیدم که ناامید ایستاده ام و پر خشم این فاصله ایجاد شده را می نگرم. از همان بدو تولد تمام ذرات وجودم این نزدیکی و دوست داشتن را طلب می کرد، از همان گریه اول در اتاق عمل با زبان بی زبانی نزدیکی جویی می کردم و انگار هر دفعه تا لب چشمه برده می شدم و تشنه برگردانده. من نمی دانم این خشم 22 ساله را چه طور و چگونه باید رفع کنم. در عین حال که حسی ندارم اما هنوز مثل یک بچه کوچک آسیب پذیرم. دقیقا همان طور که وِرنر می گفت، فرایند میکروژنز را تجربه می کنم. دیگر حوصله نوشتن ندارم.
نمیدانم این خاصیت جوانی و ۲۲ سالگی ست که بعضی فشار ها و تعارض ها سریع تبدیل به اشک می شوند و زود صورتم را پر می کنند؟ یا یک ویژگی در من است که باید اصلاحش کنم؟ اصلا گریه خیلی اتفاق عجیبی ست. تو ناراحتی و تحت فشار و دل و دماغ نداری و یکهو مغزت فرمان می دهد که از چشمانت آب بریزد بیرون و بینی ات واشر آب را باز کند! نمی دانم می فهمید چه می گویم یا نه. چه طور چنین فرایندی می تواند باعث تسکین شود؟ باید راجع بهش سرچ کنم. گریه کردن برای من راهی برای تخلیه هیجانات منفی و آسیب زاست. اکثر مواقع بعد از گریه کردن آرام می شوم و منطقی. بر می گردم به پوسته همان دختر نسبتا عاقل که مشکلات را صرفا مسئله می دید و به دنبال راه حل بود. [البته نه همیشه!] گریه کردن را نه عیب می بینم، نه لوس بودن می نامم. کم دیده ام مادرم گریه کند.خیلی خیلی کم. تازه گریه هایش هم یواش و آرام است. اصلا هق هق و اینها ندارد. مراسم گریه کردن را با چند قطره اشک و یک دستمال کاغذی به پایان می رساند ولی من اگر روی دور گریه بیفتم، تا دلتان بخواهد هق هق می کنم و بغض ها هنوز تمام نشده، نو می شوند. یعنی اگر خدا به من عمر بدهد و همین مادرم شوم مثل او خواهم بود؟ بی شک با هر چالش و هر فراز و نشیب زندگی ظرف وجودی ام بزرگ تر و قدرت تحمل و عقلانیتم بیشتر خواهد شد ولی بیشتر از این نمیدانم. فعلا که این منم و احساساتم به چنین شکلی نمایان می شوند. چقدر الکی حرف زدم.
بعضی وقت ها فکر می کنم چقدر خوب است که بعضی چیز ها را نمی دانم! مثلا چقدر خوب است که از اوضاع فرهنگ بی خبرم. من به فراموشی سپرده شده ام؟ اگر اینطور باشد خیلی خوشحال می شوم. بچه ها و بقیه پشتیبان ها گاها فحشم می دهند؟ می گویند که خودخواه بوده ام؟ قضاوت می شوم؟ نمی دانم و البته: چندان مهم نیست.