پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۶۹۹

جمعه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۲۳ ب.ظ

نوتیف آمده که دکتر نوفرستی توی گروه منشن‌ام کرده و نوشته «من منتظرم! زودتر بفرست!» و این یعنی یک نفر اینجا هنوز بعد یک ماه بیان مسئله مقاله ی استادش را اصلاح نکرده و برایش نفرستاده.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۲۳
  • سایه

به چشمان تو سوگند

سه شنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۴۹ ب.ظ

نقاشی لبخند تو ایمان مرا برد.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۴۹
  • سایه

۱۶۹۷

دوشنبه, ۱۶ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۲۰ ق.ظ
آنجایی فهمیدم بزرگ شدم که نسبت به آشغال های توی سینک بعد ظرف شستن احساس انزجار نکردم و نگفتم «اَیییی» و همه جا را تمیز کردم.
  • ۶ نظر
  • ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۲۰
  • سایه

نامه‌ای به مادرم.

پنجشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۵۳ ق.ظ

نامه‌ای به مادرم که آن را مهر ۱۴۰۱ تقدیمش خواهم کرد.

  • ۱ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۵۳
  • سایه

او می کشد قلاب را

پنجشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۳۲ ق.ظ
جدایی از والدین بعد از سالیان سال زندگی و رفتن به جایی به عنوان «خانه خود» به نظرم یک درام به تمام معناست. از طرفی احساس می کنم دیگر وقت آن شده که بخواهم به عنوان یک خانواده دو نفره زندگی ام را مستقلاً ادامه بدهم و نیاز به استقلال هر روز پررنگ و پررنگ تر می شود و از طرفی دل کندن از خانواده و نبودن کنارشان سخت است. مثل یک مسابقه طناب کشی هر کدام از یک طرف می کِشند. همه می دانند در نهایت استقلال از والدین پیروز میدان است و البته باید باشد، انگار یک گوشه قلبت می داند که وقت رفتن و آغاز یک زندگی تازه است و برای آن ذوق دارد اما جواب خانه ای که سال‌ها در آن خو گرفته را چطور بدهد؟ یا جواب اتاق آبی رنگ کوچکش را؟
  • ۱ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۳۲
  • سایه

آسمون اینجا خاکستریه

پنجشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۲۵ ق.ظ
عروسی پسر عموی جناب همسایه بود. در راه عروس کشان، سرم را کمی از شیشه بردم بیرون، و آسمان را پرستاره دیدم. با شکوه بود. با عظمت، زیبا و جادویی. از شب‌های تهران خوشم نمی آید. کاش می شد آسمان مشهد را می‌کندم و با خودم به تهران می بردم. آن وقت شاید تهران کمی دوست داشتنی تر می‌شد!
*عنوان قسمتی از تیتراژ آغازین متهم گربخت
  • ۱ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۲۵
  • سایه

نشانه های کوچک

پنجشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۱۳ ق.ظ

صبح رسیدیم مشهد. جلوی در راه آهن، دیدم خادم‌های حرم با اسفند دود کرده و پر های سبک مخصوص حرم و سینی نبات متبرک به استقبال مسافرین قطار ساعت ۲۲ تهران - مشهد آمده اند. قلبم پر شد از عشق و چشمانم اندک نَمی زد که زود بغضم را فرو خوردم و نبات متبرکی که از همه جا بی خبر روزی ام شده بود را برداشتم. چقدر رئوف و مهربانید آقای من، خدا رو شکر که یک هفته ده روزی میهمان سفره شما هستم.

  • ۱ نظر
  • ۱۲ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۱۳
  • سایه

چرخه ناقص

سه شنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۲۳ ق.ظ

به غایت کلافه ام. برای «احتمال افتادن سوسک از دریچه کولر» یکهو از جا پریدم و گریه کردم. حس می کنم ذهنم یک سیاهچاله است که هر چه در آن پدیدار می شود، به آنی از بین می رود. نمی توانم به چیزی جز هورمون ها و نخوابیدن نسبتش دهم. نمی‌دانم دقیقا چرا و از چی کلافه ام و همین باعث می شود بیفتم روی دور سرزنش که «چطور انقدر بالغ نیستی که بر احوالاتت مسلط باشی؟» و همینطور سراشیبی کلافگی را سر بخورم به سمت پایین. خواستم بگویم [به قول محیا منصوریان] اینجا زندگی واقعی جریان دارد! یک شب با خنده و یک شب هم اینطور. 

  • ۳ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۱ ، ۰۳:۲۳
  • سایه

چی کنیم چی کار کنیم

يكشنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۴۶ ب.ظ
از همان وقت که تجربه ای محکم برای ارائه به دیگران داشتم [کنکور کارشناسی]، شروع کردم به کار و اشتراک گذاشتن همان تجربه ها با دیگران. با عشق سعی می کردم هر چه می دانم و خودم لمس کرده ام را به بچه های کنکوری‌ام بگویم و سعی کنم اندکی در بهتر شدن اوضاع سال کنکورشان - چه درسی و چه غیر درسی - نقش داشته باشم. بعد از کنکور نیز هر زمان اتفاقی برایم می افتاد یا در مرحله ای از زندگی درس می گرفتم (خانواده، خواستگار، دانشگاه، انتخاب رشته، ازدواج و غیره) عاشق این بودم [و هستم البته] که سریعا آن را با دیگران به اشتراک بگذارم شاید که بتواند کمکشان کند.
این 7-8 ماه متاهلی با هر شیرینی و چالش‌‌اش، بار ها به این سمت هل‌ام داده که آنچه یاد گرفته ام را بنویسم، از کار های خوبی که در این مسیر انجام دادم، از اشتباهاتی که کردم. دوست دارم آنچه تجربه کردم را به اشتراک بگذارم، شاید بتوانم کمکی به کسی کرده باشم. ولی چند مانع جلوی رویم وجود دارد. اولی شناخته شده بودن من توسط بسیاری از شما بزرگواران است که دیگر صرفا «خانم سایه» بلاگ نیستم، یک فالوور اینستاگرام ، یک دوست قدیمی یا یک آشنای دورم که اسم و رسم و فامیل حقیقی ام مشخص است. این ماجرا به خودی خود اصلا بد نیست و من مشتاقانه طالب حضور همه دوستان و عزیزانم در این وبلاگ هستم اما تجربه هایم از دل زندگی شخصی بر می آیند و به اشتراک گذاری آنها با نزدیکانم یعنی پذیرفتن تبعاتی که خواسته یا ناخواسته در پی دارد.
دومین مانعم این است که من معتقدم ازدواج و زندگی مشترک برای هر زوج یک تجربه منحصر به فرد است. نه می توان نسخه واحد پیچید و نه می توان اظهار نظر یکسان کرد. ترسم این است که بعضی مخاطبان نوشته ها [دور از جان همگی] به خوبی از این موضوع آگاه نباشند و شروع به مقایسه شرایط خود با نگارنده کنند و این بیشترین ترس من از هر گونه نوشتن در مورد شرایط تاهل است! من صد البته نمی خواهم تمام شیرینی ها و چالش های زندگی ام را با ریز جزئیات بازگو کنم اما هر تجربه و درسی برآمده از داستانی واقعی ست و شرح آن داستان می تواند به درک بیشتر آن تجربه کمک کند‌.
سومین نکته مناسب نبودن فضای این وبلاگ برای اشتراک گذاری نوعی دیگر از مطالب است. مطالبی که ناشی از مطالعه - هر چند مختصر - در رشته تحصیلی ام و مطالعات شخصی خودم است. اجازه دهید یک مثال بزنم. آنچه که مدتی‌ست فکرم را مشغول کرده این است که ما در زمینه آگاهی جنسی بسیار بسیار بسیار ضعیفیم. از دختر نوجوان تازه به بلوغ رسیده بگیرید تا زنان متأهل، هر کدام باید متناسب با شرایط و سن و نیاز، آگاهی و اطلاعاتی داشته باشند که بعد ها دچار مشکل نشوند و متاسفانه هیچ مرجع و منبع مشخصی برای این آگاهی بخشی وجود ندارد. دوست دارم در این زمینه کار کنم و اطلاعاتم را به اشتراک بگذارم ولی فکر نمی کنم «پناه» بستر مناسبی برای این حرف ها باشد.
خلاصه اش کنم: نمی دانم چه کار کنم! شما راه حلی دارید؟
  • ۱ نظر
  • ۰۸ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۴۶
  • سایه

1689

چهارشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۲۰ ب.ظ

دیشب یکی از دانش آموز های 3 سال پیشم توی مدرسه بعد از دو سال پیام داد و بعد سلام و احوال پرسی نوشت: "من راستش از بچه ها شنیدم که شما حرفت رو رک به کادر مدرسه زدی و بعد اومدی بیرون، خواستم بگم به عنوان کسی که پشتیبان و مشاورش بودی خیلی بهت افتخار می کنم به خاطر این کار! جدا خوشحال و مفتخرم که همچین کسی با این شخصیت قوی و صادق مشاورم بوده."

آن داستان مدرسه و دو جلسه ای که با مدیر مدرسه داشتم و بعد استعفای پیش از موعدم، برایم کلی درس داشت و چند درجه مرا بزرگ تر کرد. قطعا بی اشتباه و تقصیر نبوده ام و امیدوارم خداوند از من بگذرد، اما آن شجاعت را مدیون لطف خدا و آدم های زندگی ام هستم. و صد البته حرف دانش آموزم خوشحالم کرد و با خودم گفتم یادم باشد اگر روزی کار کسی به نظرم خوب و درست آمد، حتما نظرم را به او بگویم! 

  • ۲ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۲۰
  • سایه