پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۲۰ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

کلامی دیگر از مادر عروس

شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۲۴ ق.ظ
دیده ام که آدم ها، شب عروسی را به بهترین شب زندگی تعبیر می کنند. لباس عروس را لباسِ قشنگترین شب زندگی می نامند و با این تفکر، طبیعتا همه چیز باید برای «بهترین» شب زندگی عالی و بی نقص باشد. آن وقت عروس بیچاره از یک ماه قبل استرس می گیرد، حالش بد می شود، خواب درست و حسابی ندارد، شب قبل مراسم ساعت ۳ شب می رود آرایشگاه، نه صبحانه درست و حسابی می خورد نه ناهار و نه حتی شام! چرا؟ فقط برای اینکه همه چیز در رویایی ترین شب زندگی درست پیش برود. ولی چه کسی گفته بهترین شب در تمام عمرمان، شب عروسی مان ست؟ من حقیقتا مخالفم! از یک جهت از نظر من چیزی به نام «بهترین» نداریم. ما میتوانیم شب ها و روز های بسیار خوبی در زندگی داشته باشیم. می توانیم در یک شب آرام تابستانی یک شام خوشمزه بخوریم و احساس خوشبختی کنبم. می توانیم روزی را با دوستانمام سپری کنیم و خوش گذراند. می توانیم کودکی چند ماهه را در آغوش بگیریم و عطرش را استشمام کنیم. همه اینها می تواند از بهترین شب ها و روز های زندگی باشد. زندگی، بعد از مراسم عروسی تمام نمی شود! زندگی در جریان است، سیال و روان! آن وقت که به دنبال «بهترین» لحظه ی آن در بین هجوم مهمان ها و باقالی پلو با گوشت و ژله و صدای موسیقی و رقص و کِل کشیدن مهمان ها و پوشیدن یک لباس سفید باشیم، در واقع انبوهی از لحظات دیگر را باخته ایم و صد البته چیزی به دست نیاورده ایم!
پ.ن: موود اظهار نظر درباره موضوعاتم فعال شده :)
  • ۱ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۲:۲۴
  • سایه

شما افسرده اید! نفر بعد.

جمعه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۶:۴۳ ب.ظ

در گروه روانشناسان موسسه مدت عضوم. هر چند وقت یکبار یک نفر یک کیس مطرح می کند و بقیه درباره اش نظر می دهند و دست آخر هم مسئول گروه نظرات را جمع بندی می کند و در قالب پیام نهایی ارائه می کند. اکثرشان دکترند و مدت هاست که مراجع می بینند. من اظهار نظری نمی کنم هنوز زیادی جوجه ام، فقط وقت هایی که حوصله داشته باشم نظراتشان را می خوانم تا چیزی از بینشان یاد بگیرم. چیزی هم یاد می گیرم؟ کمی تا قسمتی! ولی فهمیده ام که چقدر روانشناس ها مثل نقل و نبات شروع به زدن برچسب ها و تشخیص گذاری ها می کنند! چقدر به راحتی شخص را درگیر دارو درمانی می کنند، چقدر همه چیز را ساده می انگارند! جایی در کتاب روانشناسی فیرس و البته در صحبتی که با آقای همسایه داشتم، خواندم که یکی از فواید تشخیص این است که کار را برای آدم ها راحت می کند! کاری ندارد اگر ملاک های DSM را بگذاری جلویت و دانه دانه به آدم ها برچسب بزنی. چند وقتی ست خلق اش پایین است؟ خواب و تغذیه اش بهم خورده؟ ارتباطات اجتماعی اش مختل شده؟ بینگو! او افسرده است! نه من این مدل برچسب زدن را قبول ندارم. یکبار داشتم با خانم صاد درباره روانشناس های دیگر و اساتید صحبت می کردم و او گفت که بعضی از استاد های بزرگ حتی آسیب شناسی را قبول ندارند. آن روز حرفش را تایید کردم بدون اینکه بفهمم دقیقا یعنی چی. و حالا خودم در مرز بی اعتقادی به آسیب شناسی ایستاده ام. نقطه شروعش وقتی بود که تابستان 1400 شروع کردم از روی کتاب کاپلان، بخش مربوط به اسکیزوفرنی را خواندم. هر چقدر جلوتر می رفتم به نظرم تباه تر می آمد. به نظر من واقعیت این است که انسان هنوز در اول وصف اختلالات روانی مانده و صد البته دیدگاه DSM نسبت به "انسان" چنین چیزی را می طلبد. یک آدم سالم ولی بی حوصله را در نظر بگیرید که یکهو برچسب "افسرده" را با خود حمل کند. انگار تازه بعد از گرفتن این تشخیص سیر تباهی اش بیشتر می شود! انگار تازه به سمت افسرده "شدن!" می رود. آدم ها دوست دارند دسته بندی کنند و حتی در درسته بندی قرار بگیرند!! اگر دقت کرده باشید بعضی آدم ها دوست دارند که "فوبیا" داشته باشند و مدام از آن برای آدم های مختلف بگویند. دوست دارند که موود پایینی از خود نشان دهند و همه بفهمند که آنها تشخیص افسردگی گرفته اند.

به نظر من اکثر تشخیص ها در بهترین حالت ساده انگاری ست. البته نمی توان کلا آسیب شناسی را بیخیال شد. این پست، پست بسیار غیر دقیقی بود و راستش نمی دانم بعد ها خودم اگر بخواهم مراجع ببینم دقیقا چه کار خواهم کرد.

  • ۷ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۴۳
  • سایه
رهایی از سرگردانی در دنیای کنکور ارشد یک سال برایم طول کشید. این را از کتاب های منبع اصلی و خلاصه های فراوانی که خریده ام می توان فهمید. می توانم بگویم تمام خلاصه های موسسه کیهان (هم بهداشت و هم علوم) را خریده ام و بعد از مدتی خواندنشان فهمیدم چقدر بیخودند و نمی توان چیزی ازشان فهمید. نکته ی دیگری به من - و دیگر دوستانم! - ثابت شد این بود که در دانشگاه هیچ چیز یاد نگرفته ایم! واقعا هیچ چیز! به جز دو سه تا از کلاس های دانشگاه، بقیه شان هیچ کمکی به من و کنکورم نکرده اند. حتی منبع کلاسشان را منبعی بی خود و غیر تخصصی معرفی می کردند که برای ما فقط هزینه تراشیده می شد اما بار علم؟ خیر! در تمام طول این 7 ترم می فهمیدم که چیزی درست نیست فلذا دل به دل دانشگاه نمی دادم اما نمی دانستم باید برای جبران این خلا عظیم چه کار کنم. آرزو داشتم کسی روزی از روز های ترم 1 و 2 به من میگفت که چه بخوانم، چگونه بخوانم و حتی چه کلاس هایی شرکت کنم! من نمی توانم بگویم که کم کاری نکرده ام، نه من پر بودم ( و هستم البته) از خطا و به هیچ وجه نمی توانم باعث و بانی این تلاش کم را اساتید و دانشگاه بدانم، اما می توانم با اطمینان این را بگویم که من واقعا نمی دانستم باید چه مسیری را طی کنم. نمی دانستم چه در انتظار من است و چگونه باید برایش آماده شوم. با وجود تمام تحقیقات مفصلی که قبل ار انتخاب رشته کرده بودم. الان، حدود 19 روز مانده به کنکور ارشد 1401 تازه می فهمم که باید چه بخوانم. تازه می فهمم که در درس روانشناسی تحولی نظریه پرداز های بسیار مهمی وجود داشته اند که در این 4 سال - در کمال تعجب البته - اسمشان را نشنیده ام یا گذرا از کنارشان رد شده ام و کسی هم نبوده که توجهم را به آنها جلب کند. تازه می فهمم که نظریات انگیزش چقدر مختلفند یا دقیقا از جان روانشناسی فیزیولوژیک چه می خواهم.
بله عزیزان، همانطور که اول نوشته ام گفتم، رهایی از سرگردانی برای من به اندازه ی 1 سال کنکوری بودن طول کشیذ و سال بعد احتمال بسیار بسیار بسیار زیادی قرار نیست دانشجوی ارشد دانشگاهی باشم. ولی چند وقتی ست که کم کاری هایم، شرایطم و احتمال تقریبا صفر قبولی ام در دانشگاه هایی که می خواهم را پذیرفته ام. البته کلاس های جمع بندی را برای کنکور امسال خواهم شنید اما داوطلبین زیادند و رقابت طاقت فرسا و ظرفیت ها کم و خدا هم همان خدای عادل است و قرار نیست پارتی بازی کند و جای کسی را به من بدهد. فلذا امسال (تحصیلی) که احتمالا سال من نیست، امیدوارم سال بعد سال من باشد!
  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۳:۴۹
  • سایه

inspirational you

جمعه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۳:۳۱ ق.ظ
کسی را مثل او ندیده ام که این درک عمیق از ادبیات و موسیقی داشته باشد. که باعث شود منی که حوصله ام گاهی از خواندن شعر سر می رفت، دلم بخواهد که شعر بخوانم و شعر بشنوم و بعد توضیحات او را طلب کنم. دوست دارم هر موسیقی را کنار او گوش کنم تا حرکات دستانش را هنگام شنیدن نت ها نظاره کنم. حالا شعر های اخوان و منزوی و مشیری را بهتر می فهمم و بهتر به خاطر می سپارم. حالا به متن شعر های شجریان با دقت گوش می سپارم. حالا وقتی در دفتر معلم ها نشسته ام و می شنوم که معلم ادبیات به بچه ها خوان هشتم اخوان را درس می دهد، یاد آن شب می افتم که روایت این شعر را شنیدم و به عمق جانم نشست و در دل گفتم: کاش او به جای معلم ادبیات بود تا بچه ها می توانستند خوان هشتم را از زبانش بشنوند. حیف شد، مگر نه؟
  • ۲ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۳:۳۱
  • سایه

نقطه امن

چهارشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۶:۲۲ ب.ظ

به نظرم در قبال عزیزانمان، آنچه کمترین اهمیت را دارد، نظر و حرف آدم های دیگر است. اگر کودک ما در یک مهمانی بی اختیار فرش صاحب خانه را خیس کرده است، برخورد ما با او باید امن ترین برخورد ممکن باشد. درست است که از صاحب خانه شرمساریم و می‌دانیم که برایش زحمتی آفریده شده، اما این به نظر من بی اهمیت ترین بخش ماجراست. آنچه مهم است احساس کودک ماست، قطعا او در آن لحظه ترسیده، شرمسار است، پناهگاهی برای خود نمی یابد و سرگردانی به تمام معناست! ما اگر برای عزیزانمان امن نباشیم و حرف و نظر دیگران رفتارمان را به راحتی تحت تاثیر قرار دهد که دیگر چه فرقی با غریبه ها داریم ...!

  • ۱ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۸:۲۲
  • سایه

آشتی با واحد های کارشناسی

سه شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۳۸ ق.ظ

برای کنکور ارشد، سه تا کلاس جمع بندی ثبت نام کرده ام. رشد، آسیب و آمار. هنوز آسیب و آمار را ندیده ام اما بعد از گذشت ۶ جلسه از کلاس رشد، با خودم گفتم کاش زودتر - خیلی زودتر! مثلا ترم ۴-۵ - اینطور درست مفاهیم را یاد می گرفتم. ولی خب ماهی یادگیری را هر وقت از آب بگیری تازه است، حتی اگر ۲۱ روز مانده به کنکور باشد.

  • ۱ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۷:۳۸
  • سایه

خانم سایه، یک سال آخری

سه شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۳۵ ق.ظ
امروز بعد از سه سال، افطاری دانشکده است. دفعه‌ی قبل به عنوان سال اولی سر سفره پهن شده در لابی دانشکده نشستم و امروز، به عنوان یک سال آخری. از دیدن آدم ها بعد از این همه مدت خوشحال و هیجان زده ام. از دیدن چهار فاطمه، از جنب و جوشی که حضور دانشجو ها ایجاد می کرد، از دیدن دانش آموز های سابقم که الان دانشجو شده اند. دوران کارشناسی تقریباً نفس های آخرش را می کشد ولی انکار هنوز از نشستن دور چمن های دانشکده با فاطمه ها و اسپای فال بازی کردن سیر نشده ام. هنوز دلم می خواهد در صف سلف بایستم و کوکو سیب‌زمینی ها و آبگوشت سلف را بخورم. امروز شاید واقعا آخرین حضور رسمی من به عنوان دانشجوی آن دانشگاه باشد. اوه دختر تایم فلایز.
  • ۱ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۷:۳۵
  • سایه

مادرانگی

سه شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۲۸ ق.ظ

او خیلی مهربان است. خیلی خیلی خیلی مهربان. آنقدر که در لبخندش محبت و مهر را می توان دید. آنقدر که در آغوشش می توان امنیت داشت، آنقدر که هنگام جدایی از تو می توان بغض کرد و گریست. آه چطور این حجم از محبت درون یک نفر جا شده؟ چطور قلبی به این بزرگی و دلی به این دریایی دارد؟ راستش چنان شاگردی در محضر استاد، دارم سعی می کنم با نگاه کردن به او مهر ورزیدن را بیشتر و بیشتر یاد بگیرم. آیا من هم روزی چنین دل بزرگی خواهم داشت؟

  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۷:۲۸
  • سایه

دچار

سه شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۲۴ ق.ظ
اردیبهشت پارسال بود که عشق، راه نفوذی در من یافت و آرام آرام - چنان قطره جوهری رها شده در آب - در من پخش شد و همه ام را در بر گرفت. اردیبهشت پارسال بود که در بالکن را بعد سحر های ماه مبارک باز می کردیم و بوی محبوبه شب و درخت یاس همسایه مشامم را پر می کرد و عشق مثل گَردی پاشیده در هوا، با هر نفس وارد ریه هایم می‌شد. دقیق به خاطر دارم. اردیبهشت پارسال بود.
  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۷:۲۴
  • سایه

دختر اردیبهشت و نوشتن.

دوشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۴۴ ق.ظ

حدود یک ماه و پنج روز است که چیزی ننوشته ام و در کل تاریخ وجود این وبلاگ چنین چیزی بی سابقه بوده. ننوشتن، به معنای این نیست که دیگر نوشتن را ملجأ ای برای خود نمی دانم یا انقدر ریتم زندگی کند شده که سوژه ای برایش پیدا نمی شود. نه، ناف من با نوشتن گره خورده [ یا لااقل دوست دارم که اینطور فکر کنم ]. من با نوشتن زندگی کرده ام، با نوشتن خودم را یافتم، با نوشتن روز های سخت و آسان را گذراندم، با نوشتن توانستم همسفر زندگی‌ام را بشناسم، حال یک ماه و چند روز است که چیزی ننوشته ام؟ عجب!

بله خانم سایه! عجب هم دارد که ستاره این وبلاگ مدتی خاموش باشد و سنگر سایت بیان خالی از حضور پر شورم با ۱۰ پست در روز. مدت هاست - منظورم در این یک ماه و خورده ای ست - که به این فکر می کنم چرا نمی توانم مثل قبل تند تند تایپ کنم و دکمه انتشار سبز رنگ را پشت هم فشار دهم؟ چرا نمی توانم از ۱۳ روز عیدی که گذراندم یا از بیماری کرونایی که گرفتم یا از اوضاع و احوالات رمضان و کنکور تعریف کنم؟ چرا؟ واقعا چرا؟ این سوال مدت ها مخم را می خورد و بعد لاشه اش را تف می کرد و من را می گذاشت با عذاب وجدان ثبت نکردن روزهای فروردین ۱۴۰۰. با عذاب وجدان خاموش بودن ستاره ها برای یک ماه.

جواب همانطور که حدس می زدم - همان دم دست ها بود و می شد در دو کلید واژه خلاصه اش کرد: «فشار» و «ترس»! فشارِ چه؟ فشار آن ۶۰ و خورده ای دنبال کننده که با خود در این وبلاگ به دوش می کشم و مدام با خود تکرار می کنم که اصلا این وبلاگ چه دارد که دنبالش کنند؟ فشار اینکه نکند متنی که منتشر می کنم، برای دنبال کنندگانم باعث تلف وقت شود؟ نکند چرت بنویسم؟ نکند تکراری و لوس باشم؟ پس فشار، پایش را بیشتر و بیشتر روی پدال گاز قرار داد تا بیفتم در چاله «متن عالی و بی نقص و متفاوت نوشتن» و در آن بمانم!

ترس هم بی کار نمی نشست. ترس حسابی کنترل اوضاع را به دست داشت و نمی گذاشت از دستش بگریزم. ترسِ از چه؟ از به نمایش گذاشتن روزمرگی های زندگی مشترک! ترس از اینکه نوشته هایم مسئولیت به بار آورند، حسرت به دنبال خود بکشند، قضاوت شوند! این ترس شدید و عمیق بود [و هست] و نمی گذاشت که ذهنم به راحتی هر چیزی را در قالب کلمات درآورد. نمی گذاشت چیزی از زندگی در وبلاگم درز کند. سکوت را ترجیح می داد. راستش این ترس را آنقدر ها چیز بدی نمی دانم. هنوز قضاوت درستی درباره اش ندارم اما به دوش کشیدن بار مسئولیت نوشته ها برایم سخت است. برای هر دو دلیل - فشار و ترس - چاره ای جز نوشتنِ با سانسور یا حتی نوشتن بدون انتشار نیافتم! شاید در این بین کم کم چرخ دنده های نوشتنم بیشتر به کار بیفتند و پناه دوباره به رونق سابق خود برگردد.

امروز ۵ اردیبهشت من ۲۲ ساله شده ام. من دختر اردیبهشتم. دختر اردیبهشت و دختر نوشتن.

*۲۵ ستاره روشن و چند کامنت تایید نشده را به بزرگواری خود ببخشید. باید سر فرصت به تمام این وبلاگ ها سر بزنم، بخوانم و کامنت بگذارم. فقط کمی فرصت احتیاج دارم.

  • ۵ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۷:۴۴
  • سایه