کلامی دیگر از مادر عروس
- ۱ نظر
- ۱۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۲:۲۴
در گروه روانشناسان موسسه مدت عضوم. هر چند وقت یکبار یک نفر یک کیس مطرح می کند و بقیه درباره اش نظر می دهند و دست آخر هم مسئول گروه نظرات را جمع بندی می کند و در قالب پیام نهایی ارائه می کند. اکثرشان دکترند و مدت هاست که مراجع می بینند. من اظهار نظری نمی کنم هنوز زیادی جوجه ام، فقط وقت هایی که حوصله داشته باشم نظراتشان را می خوانم تا چیزی از بینشان یاد بگیرم. چیزی هم یاد می گیرم؟ کمی تا قسمتی! ولی فهمیده ام که چقدر روانشناس ها مثل نقل و نبات شروع به زدن برچسب ها و تشخیص گذاری ها می کنند! چقدر به راحتی شخص را درگیر دارو درمانی می کنند، چقدر همه چیز را ساده می انگارند! جایی در کتاب روانشناسی فیرس و البته در صحبتی که با آقای همسایه داشتم، خواندم که یکی از فواید تشخیص این است که کار را برای آدم ها راحت می کند! کاری ندارد اگر ملاک های DSM را بگذاری جلویت و دانه دانه به آدم ها برچسب بزنی. چند وقتی ست خلق اش پایین است؟ خواب و تغذیه اش بهم خورده؟ ارتباطات اجتماعی اش مختل شده؟ بینگو! او افسرده است! نه من این مدل برچسب زدن را قبول ندارم. یکبار داشتم با خانم صاد درباره روانشناس های دیگر و اساتید صحبت می کردم و او گفت که بعضی از استاد های بزرگ حتی آسیب شناسی را قبول ندارند. آن روز حرفش را تایید کردم بدون اینکه بفهمم دقیقا یعنی چی. و حالا خودم در مرز بی اعتقادی به آسیب شناسی ایستاده ام. نقطه شروعش وقتی بود که تابستان 1400 شروع کردم از روی کتاب کاپلان، بخش مربوط به اسکیزوفرنی را خواندم. هر چقدر جلوتر می رفتم به نظرم تباه تر می آمد. به نظر من واقعیت این است که انسان هنوز در اول وصف اختلالات روانی مانده و صد البته دیدگاه DSM نسبت به "انسان" چنین چیزی را می طلبد. یک آدم سالم ولی بی حوصله را در نظر بگیرید که یکهو برچسب "افسرده" را با خود حمل کند. انگار تازه بعد از گرفتن این تشخیص سیر تباهی اش بیشتر می شود! انگار تازه به سمت افسرده "شدن!" می رود. آدم ها دوست دارند دسته بندی کنند و حتی در درسته بندی قرار بگیرند!! اگر دقت کرده باشید بعضی آدم ها دوست دارند که "فوبیا" داشته باشند و مدام از آن برای آدم های مختلف بگویند. دوست دارند که موود پایینی از خود نشان دهند و همه بفهمند که آنها تشخیص افسردگی گرفته اند.
به نظر من اکثر تشخیص ها در بهترین حالت ساده انگاری ست. البته نمی توان کلا آسیب شناسی را بیخیال شد. این پست، پست بسیار غیر دقیقی بود و راستش نمی دانم بعد ها خودم اگر بخواهم مراجع ببینم دقیقا چه کار خواهم کرد.
به نظرم در قبال عزیزانمان، آنچه کمترین اهمیت را دارد، نظر و حرف آدم های دیگر است. اگر کودک ما در یک مهمانی بی اختیار فرش صاحب خانه را خیس کرده است، برخورد ما با او باید امن ترین برخورد ممکن باشد. درست است که از صاحب خانه شرمساریم و میدانیم که برایش زحمتی آفریده شده، اما این به نظر من بی اهمیت ترین بخش ماجراست. آنچه مهم است احساس کودک ماست، قطعا او در آن لحظه ترسیده، شرمسار است، پناهگاهی برای خود نمی یابد و سرگردانی به تمام معناست! ما اگر برای عزیزانمان امن نباشیم و حرف و نظر دیگران رفتارمان را به راحتی تحت تاثیر قرار دهد که دیگر چه فرقی با غریبه ها داریم ...!
برای کنکور ارشد، سه تا کلاس جمع بندی ثبت نام کرده ام. رشد، آسیب و آمار. هنوز آسیب و آمار را ندیده ام اما بعد از گذشت ۶ جلسه از کلاس رشد، با خودم گفتم کاش زودتر - خیلی زودتر! مثلا ترم ۴-۵ - اینطور درست مفاهیم را یاد می گرفتم. ولی خب ماهی یادگیری را هر وقت از آب بگیری تازه است، حتی اگر ۲۱ روز مانده به کنکور باشد.
او خیلی مهربان است. خیلی خیلی خیلی مهربان. آنقدر که در لبخندش محبت و مهر را می توان دید. آنقدر که در آغوشش می توان امنیت داشت، آنقدر که هنگام جدایی از تو می توان بغض کرد و گریست. آه چطور این حجم از محبت درون یک نفر جا شده؟ چطور قلبی به این بزرگی و دلی به این دریایی دارد؟ راستش چنان شاگردی در محضر استاد، دارم سعی می کنم با نگاه کردن به او مهر ورزیدن را بیشتر و بیشتر یاد بگیرم. آیا من هم روزی چنین دل بزرگی خواهم داشت؟
حدود یک ماه و پنج روز است که چیزی ننوشته ام و در کل تاریخ وجود این وبلاگ چنین چیزی بی سابقه بوده. ننوشتن، به معنای این نیست که دیگر نوشتن را ملجأ ای برای خود نمی دانم یا انقدر ریتم زندگی کند شده که سوژه ای برایش پیدا نمی شود. نه، ناف من با نوشتن گره خورده [ یا لااقل دوست دارم که اینطور فکر کنم ]. من با نوشتن زندگی کرده ام، با نوشتن خودم را یافتم، با نوشتن روز های سخت و آسان را گذراندم، با نوشتن توانستم همسفر زندگیام را بشناسم، حال یک ماه و چند روز است که چیزی ننوشته ام؟ عجب!
بله خانم سایه! عجب هم دارد که ستاره این وبلاگ مدتی خاموش باشد و سنگر سایت بیان خالی از حضور پر شورم با ۱۰ پست در روز. مدت هاست - منظورم در این یک ماه و خورده ای ست - که به این فکر می کنم چرا نمی توانم مثل قبل تند تند تایپ کنم و دکمه انتشار سبز رنگ را پشت هم فشار دهم؟ چرا نمی توانم از ۱۳ روز عیدی که گذراندم یا از بیماری کرونایی که گرفتم یا از اوضاع و احوالات رمضان و کنکور تعریف کنم؟ چرا؟ واقعا چرا؟ این سوال مدت ها مخم را می خورد و بعد لاشه اش را تف می کرد و من را می گذاشت با عذاب وجدان ثبت نکردن روزهای فروردین ۱۴۰۰. با عذاب وجدان خاموش بودن ستاره ها برای یک ماه.
جواب همانطور که حدس می زدم - همان دم دست ها بود و می شد در دو کلید واژه خلاصه اش کرد: «فشار» و «ترس»! فشارِ چه؟ فشار آن ۶۰ و خورده ای دنبال کننده که با خود در این وبلاگ به دوش می کشم و مدام با خود تکرار می کنم که اصلا این وبلاگ چه دارد که دنبالش کنند؟ فشار اینکه نکند متنی که منتشر می کنم، برای دنبال کنندگانم باعث تلف وقت شود؟ نکند چرت بنویسم؟ نکند تکراری و لوس باشم؟ پس فشار، پایش را بیشتر و بیشتر روی پدال گاز قرار داد تا بیفتم در چاله «متن عالی و بی نقص و متفاوت نوشتن» و در آن بمانم!
ترس هم بی کار نمی نشست. ترس حسابی کنترل اوضاع را به دست داشت و نمی گذاشت از دستش بگریزم. ترسِ از چه؟ از به نمایش گذاشتن روزمرگی های زندگی مشترک! ترس از اینکه نوشته هایم مسئولیت به بار آورند، حسرت به دنبال خود بکشند، قضاوت شوند! این ترس شدید و عمیق بود [و هست] و نمی گذاشت که ذهنم به راحتی هر چیزی را در قالب کلمات درآورد. نمی گذاشت چیزی از زندگی در وبلاگم درز کند. سکوت را ترجیح می داد. راستش این ترس را آنقدر ها چیز بدی نمی دانم. هنوز قضاوت درستی درباره اش ندارم اما به دوش کشیدن بار مسئولیت نوشته ها برایم سخت است. برای هر دو دلیل - فشار و ترس - چاره ای جز نوشتنِ با سانسور یا حتی نوشتن بدون انتشار نیافتم! شاید در این بین کم کم چرخ دنده های نوشتنم بیشتر به کار بیفتند و پناه دوباره به رونق سابق خود برگردد.
امروز ۵ اردیبهشت من ۲۲ ساله شده ام. من دختر اردیبهشتم. دختر اردیبهشت و دختر نوشتن.
*۲۵ ستاره روشن و چند کامنت تایید نشده را به بزرگواری خود ببخشید. باید سر فرصت به تمام این وبلاگ ها سر بزنم، بخوانم و کامنت بگذارم. فقط کمی فرصت احتیاج دارم.