دختر اردیبهشت و نوشتن.
حدود یک ماه و پنج روز است که چیزی ننوشته ام و در کل تاریخ وجود این وبلاگ چنین چیزی بی سابقه بوده. ننوشتن، به معنای این نیست که دیگر نوشتن را ملجأ ای برای خود نمی دانم یا انقدر ریتم زندگی کند شده که سوژه ای برایش پیدا نمی شود. نه، ناف من با نوشتن گره خورده [ یا لااقل دوست دارم که اینطور فکر کنم ]. من با نوشتن زندگی کرده ام، با نوشتن خودم را یافتم، با نوشتن روز های سخت و آسان را گذراندم، با نوشتن توانستم همسفر زندگیام را بشناسم، حال یک ماه و چند روز است که چیزی ننوشته ام؟ عجب!
بله خانم سایه! عجب هم دارد که ستاره این وبلاگ مدتی خاموش باشد و سنگر سایت بیان خالی از حضور پر شورم با ۱۰ پست در روز. مدت هاست - منظورم در این یک ماه و خورده ای ست - که به این فکر می کنم چرا نمی توانم مثل قبل تند تند تایپ کنم و دکمه انتشار سبز رنگ را پشت هم فشار دهم؟ چرا نمی توانم از ۱۳ روز عیدی که گذراندم یا از بیماری کرونایی که گرفتم یا از اوضاع و احوالات رمضان و کنکور تعریف کنم؟ چرا؟ واقعا چرا؟ این سوال مدت ها مخم را می خورد و بعد لاشه اش را تف می کرد و من را می گذاشت با عذاب وجدان ثبت نکردن روزهای فروردین ۱۴۰۰. با عذاب وجدان خاموش بودن ستاره ها برای یک ماه.
جواب همانطور که حدس می زدم - همان دم دست ها بود و می شد در دو کلید واژه خلاصه اش کرد: «فشار» و «ترس»! فشارِ چه؟ فشار آن ۶۰ و خورده ای دنبال کننده که با خود در این وبلاگ به دوش می کشم و مدام با خود تکرار می کنم که اصلا این وبلاگ چه دارد که دنبالش کنند؟ فشار اینکه نکند متنی که منتشر می کنم، برای دنبال کنندگانم باعث تلف وقت شود؟ نکند چرت بنویسم؟ نکند تکراری و لوس باشم؟ پس فشار، پایش را بیشتر و بیشتر روی پدال گاز قرار داد تا بیفتم در چاله «متن عالی و بی نقص و متفاوت نوشتن» و در آن بمانم!
ترس هم بی کار نمی نشست. ترس حسابی کنترل اوضاع را به دست داشت و نمی گذاشت از دستش بگریزم. ترسِ از چه؟ از به نمایش گذاشتن روزمرگی های زندگی مشترک! ترس از اینکه نوشته هایم مسئولیت به بار آورند، حسرت به دنبال خود بکشند، قضاوت شوند! این ترس شدید و عمیق بود [و هست] و نمی گذاشت که ذهنم به راحتی هر چیزی را در قالب کلمات درآورد. نمی گذاشت چیزی از زندگی در وبلاگم درز کند. سکوت را ترجیح می داد. راستش این ترس را آنقدر ها چیز بدی نمی دانم. هنوز قضاوت درستی درباره اش ندارم اما به دوش کشیدن بار مسئولیت نوشته ها برایم سخت است. برای هر دو دلیل - فشار و ترس - چاره ای جز نوشتنِ با سانسور یا حتی نوشتن بدون انتشار نیافتم! شاید در این بین کم کم چرخ دنده های نوشتنم بیشتر به کار بیفتند و پناه دوباره به رونق سابق خود برگردد.
امروز ۵ اردیبهشت من ۲۲ ساله شده ام. من دختر اردیبهشتم. دختر اردیبهشت و دختر نوشتن.
*۲۵ ستاره روشن و چند کامنت تایید نشده را به بزرگواری خود ببخشید. باید سر فرصت به تمام این وبلاگ ها سر بزنم، بخوانم و کامنت بگذارم. فقط کمی فرصت احتیاج دارم.
- ۰۱/۰۲/۰۵
سلام سایه بانو :))
تولدت مبارک، امیدوارم سلامت و شاد و دلخوش باشی و آرزوهاتو زندگی کنی...
هممون این احوالاتی که ازش گفتی رو گذروندیم و میگذرونیم و راه چارهای هم معمولاً پیدا نمیکنیم، بعضیهامون کمکم در و تختهی وبلاگو میبندیم و میریم و بعضیهامون هم نمیتونیم دل بکنیم و با همین احساسات متناقض همچنان میمونیم ولی نظر خودم اینه که اون قسمت مربوط به «فشار» اساساً بیدلیله چون ما توی خونهی مجازی خودمون برای دل خودمون مینویسیم و فقط «امیدواریم» رهگذری که میاد اینجا از این نوشتهها یه استفادهای هم ببره ولی این هدف نیست چون ته این هدف میشه کامل و بینقص و برای رضایت و خوشایند دیگران نوشتن که به نظر من درست نیست! هرکسی این اختیارو داره که بخونه، نخونه، دنبال کنه یا نکنه...
ولی در مورد ترس کاملاً میفهممت و بارها موقع نوشتن مطلب در ذهنم حتی قبل از نوشتن در وب دچار این ترس میشم که نکنه قضاوت بشم یا نوشتهام حسرت کسی رو به همراه داشته باشه نتیجه اینکه گزیدهتر مینویسم و چارهای جز این نمیبینم :)))
چقدر حرف زدم وای ببخشید 😅