پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۶۹ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

ترس‌های‌صادقانه.

دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۲۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ مهر ۰۰ ، ۱۴:۲۲
  • سایه

راه با همراهی آقای چاووشی.

دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۳:۲۴ ق.ظ

آقای چاووشی توی هندزفری‌ام می‌خوانْد :«نبخش مرتکبانت را، تو حکم واجب الاجرایی! و عشق، جوخه‌ی اعدام است!» و من از پنجره‌ی عقب به انقلاب نگاه می‌کردم و آدم هایی که هر کدام رازی در دلشان حمل می‌کردند. خیلی زیاد بودند و متنوع! مثل مورچه ها بودند. به این فکر کردم من چقدر در برابر این خلقت کوچکم، چقدر دل‌مشغولی هایم کوچک تر، چقدر در دنیای فسقلی خودم غرقم و دنیای آدم ها چقدر بزرگ تر است! آقای چاووشی ادامه داد: «به دست آه، بسوزانم! که شعله ور شدنم دود است، کفن به سرفه بپوشانم، که سر به سر بدنم دود است!» به این فکر کردم که اصلا آقای چاووشی دارد چه می‌گوید؟ من نمی‌فهمم یا واقعا برای همه قابل فهم نیست؟ کفن را چطور به سرفه می‌توان پوشاند و اصلا چرا باید این کار را کرد؟ همزمان به این فکر کردم آقای راننده الان باید کلاج/کلاچ/کلاژ/آن کوفتی را نگه داشته باشد، الان دنده را عوض کرد (زد ۴ یا ۳؟)، الان دارد ترمز های نرم نرمک می‌گیرد.

« و نخ به نخ دهنم دود است، غمت غلیظ ترین کام است ...» و دیدم که اینجا را می‌فهمم: غمت غلیظ ترین کام است! به این فکر کردم که چرا فصل ۷ کاپلان از تابستان تا الان تمام نمی‌شود؟ اختلالات سایکوتیک دیگر خودشان هم دارند می‌گویند بس است و آنها را رها کنم. فقط ۲۰ صفحه مانده و امید است که فردا تمامش کنم.

«بگو ستاره‌ی دردانه! در انزوای رصد خانه، کدام کوزه شکست آن روز، که با گذشت نهصد سال، هنوز حلقه‌ی دستانش به دور گردن خیام است؟» به این فکر کردم که داستان کوزه و خیام چه بوده؟ واقعا نوعی تلمیح است یا فقط آقای چاووشی برای خودش یک چیزی خوانده؟ تصمیم گرفتم بعدا سرچ کنم اما حتی نمی‌دانم دقیق باید چه بنویسم. داستان کوزه‌ی شکسته و آقای خیام؟ به این فکر کردم که دوست ندارم راه تمام شود. دوست دارم همینطور در خیابان های شلوغ بین آدم ها باشم و دستم را زیر چانه ام بزنم و نگاه کنم! ولی آقای راننده می‌خواست راه زودتر تمام شود. از سبقت گرفتن هایش معلوم بود.

آقای چاووشی به آخر های موسیقی نزدیک شد. «چه حکمتی‌ست در این مردن، در عاشقانه ترین مردن ... چه حکمتی‌ست که در آغاز، نگاه من به سرانجام است؟ هی ...» و من فرصت نکردم به چیز دیگری فکر کنم.



  • سایه

Me vs me

دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۰ ق.ظ

راستش من نمی‌خواهم فارغ‌التحصیل شوم. نمی‌خواهم کارت دانشجویی‌ام را تحویل دهم. نمی‌خواهم عنوان دانش‌آموخته را به دوش بکشم. من دوست دارم هنوز هم در راهروهای مثل بیمارستان و بی روحِ دانشکده مان قدم بزنم. این تصمیم خودم است که برای ارشد اینجا نمانم. و هنوز هم سر تصمیمم هستم اما من عاشق دانشگاهم هستم. عاشق آن وقت هایی که می‌روم کتابخانه و بعد وسط های روز زیر درخت بزرگ رو‌به‌روی مرکز نیکوکاری های مسجد می‌نشینم، با گربه ها دوست می‌شوم و ناهار می‌خورم.

چند روز پیش به مشاوری که با او در ارتباطم کمی توضیح دادم که واقعا شرایطم تنها چیزی که نمی‌طلبد درس خواندن به طور سنگین است. حالا سنگین که می‌گویم ۷-۸ ساعت منظور است اما همان هم واقعا زیاد است. گفت کنکور بهداشت رقابت شدیدی دارد. از رتبه‌ی ۱۵ به بعد باید فاتحه قبولی را خواند. مگر در خوزستان و استان های دیگر. ظرفیت ها هم خیلی کم است و این کار مرا خیلی سخت می‌کند. گفت که با توجه به شناختی که از من دارد - با توجه به درصد زبانم، با توجه به سوال‌هایم، خلاصه‌ی کاپلانم و مطالعه‌ام - می‌داند که من توانایی‌اش را دارم. اگر نگویید مغرورم، باید بگویم فکر نمی‌کنم کنکور مسئله اصلی من باشد. من اینجا با مشتی رقیب طرف نیستم. من با خودم طرفم! من با خود کنکور کارشناسی‌ام طرفم که نان ریاضی و اقتصادش را خورد و رتبه‌اش خوب شد وگرنه به اندازه‌ی کافی تلاش نکرد. من با خود درس‌نخوانی طرفم که عادت کرده بدون اینکه پوستش کنده شود به بعضی چیز ها برسد. امیدوارم به زودی با هم روی تشک مبارزه برویم و من پیروز شوم! منی که دوست دارد شب که چشم‌هایش را می‌بندد به خودش بگوید هر چه از دستم بر می‌آمد را انجام دادم، نه منی که چشم‌هایش بسته می‌شوند در حالی که زیر لب می‌گوید: «چقدر وقتم تلف شد. ایشالا از فردا ...»

  • سایه

صبر، صبر، تا پیروزی!

دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۳ ق.ظ

چند روز پیش نوشتم اصلا نمی‌خواهم دوبل پارک کنم. شاید شما فکر کنید آن موقع پارک دوبل را یاد گرفته بودم و در آن ناموفق بودم. اما حقیقتش هیچ چیز از آن نمی‌دانستم! فقط از آن فرار می‌کردم. امروز تازه پارک دوبل را یاد گرفتم. هیچ هم سخت نبود. کلی هم مربی تشویقم کرد. یک پا راننده شده ام. دیگر خودم می‌دانم کلاج/کلاچ/کلاژ/آن کوفتی را کِی بگیرم، کی دنده عوض کنم، کی بروم ۳، کی پایم را بیاورم روی ترمز، کجا پارک، غیر مجاز است و این داستان‌ها.

می‌دانید، گاهی فکر می‌کنم باید حواسم باشد قرار نیست «اولین» بهترین باشد. قرار نیست در اولین جلسه‌ی پشت فرمان نشستن، یک پا راننده باشم! قرار نیست اولین غذایم خوشمزه ترینش باشد، قرار نیست اولین نوشته ام زیباترینش باشد، حتی مثلا قرار نیست اولین سال زندگی مشترک بهترینش باشد! [حتی یادم هست آقای دکتر می‌گفت محبت شما به همسرتان باید سال به سال بیشتر شود، نه که یکهو از تب و تاب بیفتد. هر چه بگذرد، شناخت کافی‌تر می‌شود و محبت بیشتر.] می‌دانید چه می‌گویم؟ نه که در جهت خوب بودن این تجربیات تلاش نکنیم ولی زمان گاها آموزگار خوبی‌ست! مثلا زمان به من یاد داد که چطور تییییز نپیچم توی خیابان و اول دور و اطرافم را نگاه کنم! یا مثلا زمان یاد داد که باید فرمان را هنگام دور تند تر بپیچانم! زمان به من یاد داد که در قرمه سبزی لوبیا چیتی نریزم و لوبیا قرمز استفاده کنم. زمان به من یاد داد در ارتباط با بچه ها چطور رفتار کنم! زمان به من تذکر داد که با بچه ها زیاد صمیمی نشوم و زیاد هم خودم را نگیرم. اولین سال کار کردنم در مدرسه، بهترین سال‌م نبود و از این بابت ناراحت نیستم. من یاد گرفتم و سازگار شدم.

من فهمیدم لزوما اشتباه در کاری/ چیزی یا به مسئله خوردن به معنای نفی آن نیست! لزوما اولین اشتباه در گرفتن کلاج/کلاچ/کلاژ/آن کوفتی به این معنا نبود که من کلا نمی‌توانم طریقه استفاده از آن را یاد بگیرم. آن کوکوسیب زمینی بدمزه به این معنا نبود که من نمی‌توانم آشپز خوبی باشم! اختلاف نظر با برادرم به این معنا نیست که رابطه‌ی ما کلا نابود شده! همین را می‌شود به همه چیز - زندگی تحصیلی، شغلی، مشترک - تعمیم داد و موثرتر با همه چیز برخورد کرد. و من این ها را یاد گرفته‌ام و باز هم دوره می‌کنم. حکما و حتما در زندگی و مسائل مختلف هم باید مثل رانندگی، تا جلسه‌ی هفتم-هشتم صبر کنم. همینطور کشکی کشکی و هول هولی که نمی‌شود عزیز من.

این پست رو نوشت شود به: نور دو چشمم، حاء نازنینم و میم صاد و میم هـ پسرکانم.

  • سایه

لا یمکن الفرار

شنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۳۵ ب.ظ

آن واقعیتی که ساعت ۷-۸ صبح توی ماشین در تایم کلاس رانندگی یکهو به ذهن خطور کند و تو بفهمی که از آن واقعیت دیگر گریزی نیست، معلوم نیست شب چطور می‌خواهد پدر آدم را درآورد.

  • سایه

استعاره ها.

شنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۰ ب.ظ
من روز ها و ماه ها و شاید حتی سالهاست که در راهم. هر روز فکر می‌کنم دیگر امروز و فردا می‌رسم ولی انگار راه کش می‌آید. برآورد درستی از میزان راه باقی مانده تا مقصد ندارم. انگار که لنز هایم را نزده ام و با چشمان نمره منفی ۴ به دور دست ها خیره شده ام. هر چه نگاه می‌کنم چیزی نیست جز اشیاء در هم تنیده‌ی تار. نمی‌دانم کی می‌رسم. نمی‌دانم اصلا می‌رسم یا نه. ولی من راهم را تا آخر دنیا ادامه می‌دهم به امید رسیدن. چون من زیر لب گفته بودم که می‌آیم! من قول داده بودم!
  • سایه

چشم های بسته، کتاب های باز.

شنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۰۵ ب.ظ
راستش چشم‌هایم دارد بسته می‌شود. گذاشتم بخش اسکیزوافکتیو تمام شود بعد گوشی ام را بردارم و پیام ها را چک کنم. البته در این کتابخانه درندشت، وویس مونا را پلی کردم و یادم رفت صدای گوشی ام را کم کنم. پس شد آنچه شد و یکهو بلند توی کتابخانه صدای «سلااام سااایه» پیچید. گند زدم اما فدای سرم.
بله چشم هایم دارد بسته می‌شود چون ۷ صبح رفته ام کلاس رانندگی. و بعد از اتمامش هم پریدم دانشگاه. یک صداهایی از محوطه می‌آید و کتابخانه کلا شلوغ تر از روزهای دیگر است. به گمانم برای آیین ورودی ۱۴۰۰ی ها باشد. یاد آیین ورودی خودم افتادم. در ظل آفتاب با نب توی ورزشگاه دانشکده تربیت بدنی نشسته بودیم و بچه های نمی‌دانم کدام دانشکده برایمان تعزیه اجرا کردند. می‌توانست خیلی هیجان‌انگیز تر از این حرف ها باشد ولی نبود. البته من آن روز خودم برای خودم خاطره سازی کردم و اشتباه سوار اتوبوس والدین شدم :)
حالا اینها خیلی مهم نیست، صبح داشتم فکر می‌کردم من اگر نخواهم پارک دوبل یاد بگیرم باید چه کسی را ببینم؟ اصلا افسر توی گواهی نامه‌ام قید کند که من به هر کاری مجازم الا پارک دوبل! از نظر من که مشکلی ندارد. در پارکینگ هم با مربی قبلی‌ام مواجه شدم در حالی که داشت سیگار می‌کشید. «و جعلنا» گویان زیر لب زود زدم بیرون وگرنه احتمالا مرا همانجا خفه می‌کرد و دار می‌زد. تقصیر خودش بود. مگر رانندگی، کنکور است که کاغذ و دفتر و دستک بیاورم و هی چیزی یادداشت کنم و بعد هم حفظ کنم؟ هی هم می‌گفت آن دوگوله (مغز :|) را به کار بینداز! من هم خیلی جرئت‌مند به ایشان گفتم رانندگی ربطی به دوگوله ندارد :)) باید فقط تکرار و تمرین کنم :)) کمی خورد توی ذوقش ولی خب راست گفتم دیگر!
چشم هایم واقعا دارد بسته می‌شود چون سه ساعت بیشتر نخوابیده ام. اما باید دوام بیاورم. باید تا ۸ شب اینجا دوام بیاورم. اشکالی ندارد. اما فقط بخاطر تو حاء کوچکم. فقط بخاطر تو. let's get back to business.
  • سایه

آنچه شاید خواهید دید

شنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۳۴ ق.ظ

یادم بیندازید بعدا در مذمت کلاس مجرد های شهاب مرادی، درباره دو قشر مغفول در کشور ما، درباره مادرانگی، درباره روانشناس نماها و درباره کار کردن در محیط خاله زنکی مدارس دخترانه بنویسم.

پ.ن: یادم رفت بگویم. در مورد یکی از دوستانم که تغییر جنسیت داده هم دوست دارم که بنویسم. لطفا آن را هم به یادآوری ها اضافه کنید.

  • سایه

به عزیز بزرگوارم.

شنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۱۸ ق.ظ
  • سایه

شرحی مختصر.

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۱۶ ب.ظ
این شب ها زودتر از شب های قبل می‌خوابم. چون خسته ترم. ولی درس نخوانده ام و راستش این ماجرا خیلی نگرانم می‌کند. نه چون خیلی خرخوان هستم فقط چون آخرین رتبه قبولی دانشگاه و رشته ای که می‌خواهم ۶ یا نهایتا ۸ است و با این اوضاع چنین چیزی محقق نمی‌شود. البته من به نتیجه کار ندارم، نتیجه روزی‌ست و روزی را خدا می‌رساند اما من باید توانم را بگذارم و خب دارم این کار را نمی‌کنم! و این بد است. خیلی بد. تمرکز سخت است، با وجود مدرسه و کلاس های آموزشگاه کتابخانه رفتن میسر نمی‌شود و برنامه هایم همه مانده. امیدوارم خدا کمک‌م کند. فقط همین.
* پست قبل را آرشیو کردم. به دلم نمی‌ نشست.
  • سایه