راه با همراهی آقای چاووشی.
آقای چاووشی توی هندزفریام میخوانْد :«نبخش مرتکبانت را، تو حکم واجب الاجرایی! و عشق، جوخهی اعدام است!» و من از پنجرهی عقب به انقلاب نگاه میکردم و آدم هایی که هر کدام رازی در دلشان حمل میکردند. خیلی زیاد بودند و متنوع! مثل مورچه ها بودند. به این فکر کردم من چقدر در برابر این خلقت کوچکم، چقدر دلمشغولی هایم کوچک تر، چقدر در دنیای فسقلی خودم غرقم و دنیای آدم ها چقدر بزرگ تر است! آقای چاووشی ادامه داد: «به دست آه، بسوزانم! که شعله ور شدنم دود است، کفن به سرفه بپوشانم، که سر به سر بدنم دود است!» به این فکر کردم که اصلا آقای چاووشی دارد چه میگوید؟ من نمیفهمم یا واقعا برای همه قابل فهم نیست؟ کفن را چطور به سرفه میتوان پوشاند و اصلا چرا باید این کار را کرد؟ همزمان به این فکر کردم آقای راننده الان باید کلاج/کلاچ/کلاژ/آن کوفتی را نگه داشته باشد، الان دنده را عوض کرد (زد ۴ یا ۳؟)، الان دارد ترمز های نرم نرمک میگیرد.
« و نخ به نخ دهنم دود است، غمت غلیظ ترین کام است ...» و دیدم که اینجا را میفهمم: غمت غلیظ ترین کام است! به این فکر کردم که چرا فصل ۷ کاپلان از تابستان تا الان تمام نمیشود؟ اختلالات سایکوتیک دیگر خودشان هم دارند میگویند بس است و آنها را رها کنم. فقط ۲۰ صفحه مانده و امید است که فردا تمامش کنم.
«بگو ستارهی دردانه! در انزوای رصد خانه، کدام کوزه شکست آن روز، که با گذشت نهصد سال، هنوز حلقهی دستانش به دور گردن خیام است؟» به این فکر کردم که داستان کوزه و خیام چه بوده؟ واقعا نوعی تلمیح است یا فقط آقای چاووشی برای خودش یک چیزی خوانده؟ تصمیم گرفتم بعدا سرچ کنم اما حتی نمیدانم دقیق باید چه بنویسم. داستان کوزهی شکسته و آقای خیام؟ به این فکر کردم که دوست ندارم راه تمام شود. دوست دارم همینطور در خیابان های شلوغ بین آدم ها باشم و دستم را زیر چانه ام بزنم و نگاه کنم! ولی آقای راننده میخواست راه زودتر تمام شود. از سبقت گرفتن هایش معلوم بود.
آقای چاووشی به آخر های موسیقی نزدیک شد. «چه حکمتیست در این مردن، در عاشقانه ترین مردن ... چه حکمتیست که در آغاز، نگاه من به سرانجام است؟ هی ...» و من فرصت نکردم به چیز دیگری فکر کنم.
- ۰۰/۰۷/۱۲
این کوزه چو من عاشق زاری بودهاست
در بندِ سرِ زلفِ نگاری بودهاست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستی است که بر گردن یاری بودهاست
اون آهنگ فکر کنم به این شعر برمیگرده...