چرا؟
- ۲ نظر
- ۱۵ مهر ۰۰ ، ۲۱:۴۰
اما امشب باید میرفتم بیرون، باید زیر باران توی خیابان قدم میزدم، منِ چای نَخور، یک لیوان چای و یک دونات میگرفتم دستم و مدام لیوان چایم را از این دست به آن دست میدادم تا خنک شود. اما امشب را باید پیاده میرفتم، باید در روضهای جایی شرکت میکردم، باید فرصت چک کردن شبکه های مجازیام را نمیداشتم. امشب باید آن مانتوی گرمم را میپوشیدم و دست هایم را مدام با «هااااا» کردن های مدام کرم میکردم. امشب نباید اینطور میبود و بود. و خب دنیا اکثرا به آن چه ما میخواهیم کاری ندارد.
یکی از دوستان شبیه چنین نوشتهای را برای خودش استوری گذاشته بود. دوست داشتم که من نیز چنین ثبتی برای خودم داشته باشم.
۱- آذر ۹۷ در حرم، دختری پر شور بودم، شروع همهی داستان ها تقریبا از چند روز بعد این سفر دانشجویی بود. کلی امیدوار بودم و البته کلهام بوی قرمه سبزی میداد. آن روز ها، روز های خوبی بود. خوش میگذشت. بازی میکردیم و میگفتیم و میخندیم و حرم میرفتیم و در راه حرم شیرموز و بستنی میمیخوریم؛ بیخبر از آن چیز هایی که روز ها و ماههای بعد تجربه خواهم کرد.
۲- مرداد ۹۸ در حرم، بسان فردی مرده که فقط جسمش متحرک بود، با خانم آکوآ راهی حرم میشدیم. به راستی که خودم را گم کرده بودم. ناامیدی از سر تا پایم میچکید و کل فرشی که رویش مینشستم را پر میکرد. سعی میکردم جای خلوتی بنشینم. سعی میکردم کنار بچه ها نباشم. حس میکردم روح تیره و تارم نباید با روح پاک آنها در تلاقی باشد. من آن روز ها به راستی که نمیدانستم کیستم؟ کجایم؟ و از جان این دنیا و خودم چه میخواهم؟
۳- شهریور ۹۸، با دانشگاه مامان آمدیم مشهد. اصلا دلم نمیخواست بروم. مامان فقط با عنوان «میای دوباره زیارت میکنی» راضیم کرد. تعداد زیادی مادر و دختران دانشجو بودند و من این مدلی سفر را - با آن برنامه ریزی های بیخود دانشگاه - اصلا دوست ندارم. تنها دلخوشیام حرم رفتن بود. میرفتم حرم از همهی همسفر های دانشجویم جدا میشدم و پی خودم میرفتم. این بار خسته بودم. حتی جان دعا کردن هم نداشتم. فوران چشمهی ناامیدی به مردابی تبدیل شده بود که به گمانم اوضاع را بدتر کرده بود. من هنوز نمیدانستم کیستم! تنها چیزی که در آن سفر خواستم، اربعین بود. که به لطف و کرم امام رضا محقق شد ولی دیدارشان تا حدود دو سال بعد محقق نشد.
۴- خرداد ۱۴۰۰ در حرم، بعد از مدت ها دوری و دلتنگی، سبک و با حال خوب آنجا - در صحن انقلاب دقیقا پشت سقاخانه و رو به گنبد - نشسته بودم. خوب میدانستم از جان خودم و زندگیام چه میخواهم. دیگر بلد بودم کجا به حرف دلم اعتماد کنم و کجا کمی گوشش را بپیچانم. بزرگ شده بودم و عاقل، فقط یک چیز عجیب و دور از ذهن اذیتم میکرد. خرداد ۱۴۰۰ در حرم، با احساساتی روی مخ و کلافه کننده، دعا میکردم. برای همه. برای خودم. دعا کردم و روحم را در تلاقی روح زوار قرار دادم. به هر که و هر چه آنجا بود عشق ورزیدم. به بچه هایی که بازی میکردند، به آدم هایی با فرهنگ متفاوت، به خارجیها، به خادمین، به پیر و جوان عشق ورزیدم و حس کردم چقدر خوب است که کنار زوار امام قرار دارم. بارها رفتم و برگه زیارت نیابتی گرفتم. حس میکردم تنها کاری که میتوانم بکنم همین است. خرداد ۱۴۰۰ هیچ چیز مشخصی از امام رضا نخواستم. هر آنچه خواستم عاقبت بخیری و سلامتی و خیر برای خودم و بقیه بود. عقلانیت و مسیر درست را رفتن و از راه های نادرست به دور بودن. این تمام آنچه من میخواستم بود و هست. اوایل تیر به تهران برگشتیم. باز هم بیخبر از آنچه در انتظار من است.
۵- و ۱۷ مهر ۱۴۰۰ را تکمیل خواهم کرد.
شده ام ریاضیدان. هی احتمالات مختلف را در ذهنم میچینم، هی مرور میکنم اگر فلان جور شد چه کار کنم؟ اگر بیسار جور شد چه؟ اگر x اتفاق بیفتد حال و روزم چگونه است؟ اگر y اتفاق بیفتد چه؟ اگر z باعث a شود چه کار کنم؟ اگر باعث پیشآمد b شود چه؟ خلاصه بگویم درس اول ریاضی سال پیشدانشگاهی این روز ها به طور ملموس در زندگیم پرکاربرد شده. نه که مضطرب باشم، نه اصلا، فقط دارم سعی میکنم خودم را برای هر چیزی آماده کنم. هر چیزی. انگار یک نوع نقشه راه میچینم. غافلگیر نشدن همیشه آدم ها را یک هیچ جلو میندازد و من اصلا نمیخواهم با پیش آمد غیر منتظرهای روبهرو شوم. البته درست است که همهی این فکر ها را هم میکنم اما «هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر/ آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم! هر لحظه که می کوشم در کارکنم تدبیر/ رنج از پی رنج آید، زنجیر پی زنجیر!»
مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه
کس از این شراب باقی، نرسد به هیچ مستی!
بخاطر دارید گفتم وقتی من برای تغییر یکی از استاد های مان اقدام کردم، از چهل نفر ورودی فقط ۲ نفر ریاکشن نشان دادند؟ بعد که کلاس تشکیل شد دانه دانه از تخم درآمدند و اعتراض کردند؟ حالا امروز - روز تعطیل رسمییی! - یک نفر آمده توی گروه گفته استاد کلاس را تشکیل دادند! اینکه آن استاد خیلی محترم روز تعطیل برای ما کلاس گذاشته به کنار، شما چرا باید بروید امروز سامانه را چک کنید که متوجه شوید ما کلاس داریم بزرگوار؟
بعد همه برای من دم درآورده اند که وای چه استاد بدی ست، بیایید حذف کنیم! من بدبخت که میخواهم ۷ ترمه تمام کنم و اگر حذف کنم همین دو واحد را باید ترم بعد معرفی به استاد بگیرم، چه گناهی کرده ام؟ هر پیامی که در گروه میدهند بسان تیغ تیزی در قلبم فرو می رود. همانا پس از فرا رسیدن آن اتفاق بزرگ، دیگر توبه برای شما فایدهای نخواهد داشت. پس بکشید از آن عذاب دردناک.
و پاییز اگر غم و زود تاریک شدن و مردگی و ملالت دارد، اما در عوض انار دارد. انااار. و این خیلی خوب است!