بیانیه
- ۲ نظر
- ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۴۸
۱. این پست را که بخاطر دارید؟ جناب مقدم و این داستان ها :) شاید باورتان نشود که بعد از مدتی ایشان برای بنده کامنتی خصوصی گذاشتند مبنی بر اینکه «بیاید با هم همکاری کنیم» :))) و هر از چند گاهی هم پیگیرانه تمام پست های بنده را میخوانند :)
۲. در توییتر دیدم نوشته بود :«محمود درویش یبار تو باشگاه یکیو میبینه بهش میگه: "من حطم قلبک أنک تمارس مثل هذا؟" یعنی چه کسی قلبت را شکسته که اینگونه جلوبازو میزنی؟» حالا کاری به طنزش ندارم، این ماجرا برای من اینطور صدق میکند: چه کسی قلبت را شکسته یا دلتنگ چه کسی هستی یا کی ناراحتت کرده که اینطوووور درس میخوانی؟ :)
۳. با اصرار خودم امسال فقط چهار بچه گرفتهام. حتی اگر میشد دو بچه میگرفتم ولی خانم آل همین را هم به زور قبول کرد. یکیشان به غایت کوچک و حساس و به معنی واقعی کلمه «نوجوان» است. البته شرایط خانوادگی اش هم همچین چیزی را میطلبد. امروز که حضوری باهم جلسه ای داشتیم، نشست رو به رویم و اشک ریخت و از فکر های آزاردهندهی ترس از دست دادن اعضای خانواده اش گفت. گفت این فکر ها روز نمیآیند، روز کاری با من ندارد، ولی شب ناگهان هجوم میآورد! میخواستم بگویم دخترکم این ماهیت شب است! به زندگی واقعی خوش آمدی! ولی نگفتم. بچه ی به غاااایت حساسیست. ولی خب اولین باری نیست که بچهی حساس داشته ام. خانم آل هر چهار سال کارم بالاخره یکی از این موارد را - از قصد - در زیر گروه هایم گذاشته و راستش را بخواهید به نظرم خیلی خوب با همه شان کنار آمده ام و سعی کردم در طول سال کمکشان کنم که بزرگ شوند. و گاها حتی دیده ام که بعد از کنکور دادن، عملا از همدوره ای های خودشان عاقل تر و بزرگ تر میشوند. نه لزوما بخاطر شخص من، ولی خب آنها بچه های مناند و بزرگ که میشوند انگار خودم بزرگ شدهام. خیلی حس عجیب و غریبی ست.
۴. امروز بعدازظهر از خستگی مدتی خوابیدم. در خواب، تماااام ترس هایم را دیدم و وسط خوابم برای خودم یک لالایی اسپانیایی زمزمه کردم که ترس ها را بشورد و ببرد :) البته در مورد این زمزمه های وسط خواب، متیو یک فیلم ازم گرفته که در خواب دارم با او حرف میزنم. خیلی فیلم سمیست و هر کس که دیده با من همنظر است :))) ولی امروز زیر لب میگفتم:
«A la nanita nana, nanita ella, nanita ella, Mi niña tiene sueño, bendito sea, bendito sea»
چرا با توجه به تجربه ام در سال پیش دانشگاهی فراموش کرده بودم که من اصلا آدم ِِتنها و در خانه درس خواندن نیستم؟ واقعا از خودم این چند وقت میپرسیدم دردم چیست که نمیتوانم دو ساعت روی صندلی بنشینم و رشد و شخصیت و کاپلان عزیز را شروع کنم؟ که یاد پیش دانشگاهی افتادم که همین آش و همین کاسه بود :] من باید در حالی که آدم ها کنارم درس میخوانند و هوا هم در محیطم در جریان است، مطالعه کنم. (چون محیط بسته آدم را خفه میکند.)
فلذا از فردا پس فردا کوله به پشت، کتاب به بغل و خوراکی در دست، پیش به سوی یک جای خیلی نزدیک کتابخانه طور 🙋🏻♀️
در تمام ۲۱ سال زندگیام خدا با اتفاقات مختلف به من یاد داد که نباید نجنگیده ببازم. من برای چیزی که ارزشش را داشته باشد، میجنگم. کما اینکه تا الان هم جنگیده ام. اما برد و باخت دست من نیست. این را میدانم.
میآیی کمی از دغدغهی این دنیا فاصله بگیری، میآیی بار و بندیلت را جمع کنی و بروی و برای مدتی از بار تمام مسئولیت هایت شانه خالی کنی، میآیی ساعت ها در مرتفع ترین نقطه ی شهر بنشینی و رفت و آمد آدم ها را بنگری و فکر کنی، که یکهو یک بچهی دوازدهمی پیام میدهد:«سلام سایه جون خوبین؟ چجوری تاریخ رو بخونم که یادم نره؟»
یادم آید تو به من گفتی:« از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن! آب آیینه ی عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!»
و چه حرف خوب و عاقلانه ای زدی.
خانم آکوآ این پست را هم در وصف شما بگذارم و سر به بالین بگذارم. ای همکلاسی دبستان و دبیرستان! ای مظهر شیک و پیک بودن! ای عروس بالقوه داداش بزرگ نداشتهام! ای مظهر جدا خوردن خورشت و برنج! ای طرفدار فرندز! ای بغلدستی روزهای پیشدانشگاهی! ای که با هم وزن شعر های کتاب منطق را درمیآوردیم! ای رقیب رفیق سال کنکور! حقوقدان زیبای من! ای که به حرف من گوش نکردی و دانشگاه ما را به عنوان اولویت اول نزدی و هنوز هم معتقدم باید میزدی! ای که فاصله ما از روان تا حقوق و از تهران تا بهشتی ست! ای که متولد خیابان تابستان کوچه شهریور پلاک ۶ هستی! تولدت بر من مبارک رفیق.
«خیر» چیز عجیبی ست. ابتدا که آن را میشنوی تصور میکنی بهترین چیز دنیا رخ داده و «خیر» هم همراهش آمده است. فکر میکنی خب الان باید هر چه که میخواستی به دست آورده باشی و «خیر» را ملاقات کنی، ولی یکهو میبینی نه تنها خواسته ای به دست نیاوردی، بلکه مثلا دست و پایت هم قطع شده و خودت در بستر بیماری افتاده ای و هر چه که داشته ای را از تو گرفته اند و میگویند: «خیره ایشالا!»
خیر چیز واقعا عجیبی ست. به یک نفر که رتبه ی کنکورش شده ۱۰۰۰۰ میتوانی بگویی خیر است، به یک نفر که رتبه ی کنکورش ۱۰ شده هم! شاید به نظر ساده بیاید ولی مرا عمیقا به فکر فرو میبرد. طبیعتاً «خیر» بودن یک چیز باید آرام کننده باشد. این اطمینان را به دست میآوری که هر چه اتفاق افتاده بهترین چیز ها را نصیب تو میکند ولی گاهی خوب که به ته دلت نگاه میکنی میبینی داری گریه و زاری میکنی که نه من خیر نمیخواهم! من همان چیز شر و بد و گند و مزخرف و بوگندو و زشت خودم را میخواهم! همان چیزی که قرار است مرا بدبخت و بیچاره کند را میخواهم! و از فاز خودت در میمانی و میگویی واقعا وات د فاز یا سیدی؟ آدمیزاد جدا عجیب نیست؟
من به روز های پیشین که نگاه میکنم، به دو سال و نیم گذشته با تمام فراز و نشیب های بسیارش، با تمام حال های افتضاح و خوبش، میبینم که اوه! همه اش خیر بوده! همهاش درسی مهم و حیاتی به من آموخته و من ذره ذره آجر های وجودم را با آن درس ها و آن اتفاقات ِ «خیر» ساخته ام. با اینکه در برابر انفاق افتادنش بسیار اشک ریخته ام و کلی ناراحت شدم اما جای زخم ها کم کم مرا قوی تر کرد. به قدری که تبدیل به سایه ای شده ام که هفته ی پیش انقدر محکم حرف زد یا حتی هفته ی پیشش. تبدیل به سایه ای شدم که اگر چیزی را میخواست، پایش میایستاد و تا ته دنیا هم بخاطرش میرفت. و اگر آن اتفاق ها نبود، من این آدمی که الان هستم نبودم.
فلذا در هر لحظه از زندگی ام، منتظرم درسی جدید بیاموزم. منتظرم زندگی بزند در بال و پرم و کلی زخم و زیلی ام کند اما عوضش در مقابل خطرات بعدی واکسینه شوم. به قول چمران که «در همین مرحلهای که هستم احساس میکنم که تو - ای خدای بزرگ! - مانند راهبری خردمند مرا پند و اندرز میدهی، آیات مقدس خود را به من مینمایی و مرا عبرت میدهی!» البته نه که فکر کنید خیلی دارم ادای آدم های با ایمان را در میآورم. خود خدا میداند که چقدر بعضی موقع ها بندهی کولی ای میشوم و کولی بازی در میآورم. اما خب نوشتن آنچه که بر صفحهی افکارم میآید که عیب نیست، هست؟
این همه صغری و کبری چیدم که بگویم «خیر» واقعا چیز عجیبی ست. حتی میتوانم درباره اش بگویم که بدترین تجربههای زندگی ام خیر بوده! عجیب نیست؟ خلاصه که اینطور. واقعا اگر متنم پختگی و انسجام لازم را نداشت بر من ببخشایید. این کلمات کسی ست که در ۲۶ ساعت گذشته فقط یک ساعت خوابیده و الان هم پلک هایش دارد بسته میشود. غلط املایی با هر جمله ی نامفهومی در متنم بخاطر مختل شدن سیستم شناختی ام بر اثر کم خوابی ست. درست میشود. ان شاء الله که خیر است!!
گفته بودم که با احتساب ۳ واحد پروژه عملی ۲۱ واحد باقی مانده؟ اشتباه گفته بودم. ۱۷ واحد با احتساب تمام واحد های مانده اعم از پروژه بود. فلذا امروز ۱۷ واحدم را اخذ کرده و با دانشگاه زیبایم کم کم وداع کردم. شاید هم دلم برای این استرس انتخاب واحد و نبرد تن به تن برای برداشتن واحد های عمومی با استاد بهتر تنگ شود. کسی چه میداند. تازه فهمیده ام بین کوچه دوم و سوم گیشا یک بستنی فروشی باز شده که متاسفانه دیگر قسمت نمیشود بعد از کلاس های مان با سپیدار برویم و بستنی بخوریم. این از همه چیز دردناک تر است.
پ.ن: ببینید چه کسی دوباره به همان آدم سابق برگشته و از درون آزاد و رها شده و دیشب تمام کارهایی که این چند وقت عقب انداخته بود را انجام داده؟ بله، خانم سایه!