پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۸۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

نه ولی کاش مال من بود :))

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۱۲ ب.ظ

دیشب خواب دیدم از یک نفر - که متوجه نشدم که بود - در تلگرام پیامی دریافت کردم مبنی بر اینکه فردا ساعت 5 برایم یک نامه می‌فرستد. از وقتی بلند شده ام منتظرم ساعت 5 برسد ببینم نامه ام از طرف کیست و چه محتوایی دارد. خلاصه نشسته بودم به در نگاه می‌کردم، پنجره هم آه می‌کشید و می‌گفت بیخیال! نامه کجا بود این وقت عصر؟ داشتم بیخیال می‌شدم که حقیقتا زنگ در را زدند. با ذوق جواب دادم که ببینم چه کسی‌ست. دیدم یک آقای ناشناس است! چه از این بهتر! آیفون را جواب دادم و گفتم:"بله؟" منتظر بودم که بگوید خانم سایه بیایید جلوی در نامه تان را تحویل بگیرید ولی با این جمله مواجه شدم:" این پراید سفیده که جلوی در پارک شده برای شماست؟" :))

  • ۴ نظر
  • ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۱۲
  • سایه

ارتداد

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۴۷ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۴۷
  • سایه

کیستی ای غریبه؟

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۵۹ ق.ظ

ببینید کی امروز برای بار چندم به این نتیجه رسیده که عاشق این است که آدم ها را بشناسد و لایه لایه مغزشان را مثل یک جراح بشکافد و همه چیز را بررسی کند و در شگفتی بماند؟ نه واقعا کی؟

  • ۵ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۵۹
  • سایه

توکیو، مرگ به نیرنگ تو

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۵۶ ق.ظ

من la casa de papel را نصفه و نیمه دقیقا در حساس ترین قسمت ممکن - قسمتی که راکل می‌فهمد پروفسور کیست - رها کردم. فلذا با من از دل کندن از تعلقات دنیوی و آدم ها سخن نگویید :)))

  • ۳ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۵۶
  • سایه

موافقت ها و مخالفت های خانم سایه.

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۰۷ ق.ظ

حقیقتش را بخواهید، با نماهنگ جدیدی که سازمان اوج منتشر کرده با نام #دهه_هشتادیا مخالفم. آیا با به کار بردن عباراتی مانند «دشمنای امام حسینو بلاک می‌کنم» یا « امام حسین! عکس تو همیشه پروفایل اینستامه» یا «کی به اندازه ی تو انقدر جذابه امام حسین؟» یعنی دیگر خیلی نوجوان را فهمیده ایم و نفوذ فرهنگی خیلی عمیقی روی او پیدا کردیم؟ یعنی دیگر «دهه هشتادی» های ما - قشر نوجوان‌شان البته - ارتباط عمیقی با عاشورا و امام حسین برقرار کردند؟ خانم همتی هم مطلبی درباره این نماهنگ نوشته اند که به نظرم درست است. نه. من با این نماهنگ مخالفم.

+ حالا که دست به igtv دیدنتان خوب شده، این ویدیو بسیار بی ربط به این پستم را هم ببینید که بشورد و ببرد. چون با این ویدیو موافقم. :) دم سازنده و خواننده‌اش هم گرم.

  • ۶ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۰۷
  • سایه

1465

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۱۳ ق.ظ
در نقطه ی بین "دخترِ باور به نشانه ها" بودن یا نبودن. دقیقا همانجا ایستاده‌ام.
پ.ن: و البته در نقطه ی بین خوابیدن یا درس خواندن.
  • ۱ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۱۳
  • سایه

نامه چهارم

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۵۸ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۵۸
  • سایه

توفیق اجباری

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۵۵ ق.ظ
این چند وقت خیلی با چشم هایم بد تا کردم. یا حواسم نبوده و از شدت خستگی با لنز خوابیده ام، یا بین گذاشتن و درآوردن لنز هایم فقط در یک شبانه روز دو سه ساعت فاصله بوده و حتی داشت یادم می‌رفت که دو ماهشان تمام شده و باید پک بعدی را باز کنم. شب ها یا حتی روز هایی که خدا اشک به چشم هایم می‌آورد به این فکر می‌کنم شاید هم خدا می‌خواهد کمی چشم‌هایم را شست و شو بدهد (چون با این فرمانی که من دارم می‌روم جلو حکما نابود می‌شوند)، حالا یک غمی غصه ای هم به بهانه اش میندازد توی دل آدم یا هورمون هایت را بهم می‌ریزد :) واقعا شاید هم همینطور باشد. کسی چه می‌داند؟ مسائل آنقدر ها هم جدی نیستند :))
  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۵۵
  • سایه

۱۴۶۲

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۵۹ ق.ظ
روزی که در قیامت فیلم چند ماه از زندگی ۲۱ ساله‌م پلی شود و خدا از من بپرسد چرا؟ من که گفته بودم اینطور نباش! آخر چرا؟ خواهم خواند: «ولی خدایا نه به کسب بود و اختیار، این موهبت رسید ز میراث فطرتم ...»
  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۵۹
  • سایه

وصله؟

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۴۴ ق.ظ

آمده ایم فرودگاه دنبال دایی. از پشت شیشه که منتظر بودیم، آدم ها دانه دانه می‌آمدند و با ذوق برای عزیز این‌ طرف شیشه ایستاده‌شان، دست تکان می‌دادند. راستش با لذت نگاه می‌کردم و حس می‌کردم خیلی لحظه با شکوهی ست. لحظه‌ی وصل انسان به انسانی دیگر. زیبا بود. آنقدر که می‌توانستم اشک بریزم. نمی‌دانم آن لحظه و آن جرقه ای که بین آدم ها می‌دیدم شاید قابل وصف توسط کلمات هم نباشد ...

پ.ن: هنوز هم منتظریم!

  • ۲ نظر
  • ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۴۴
  • سایه