علی الحساب ۱-۴ تا شاید ۵ را هم اضافه کنم.
۱. این پست را که بخاطر دارید؟ جناب مقدم و این داستان ها :) شاید باورتان نشود که بعد از مدتی ایشان برای بنده کامنتی خصوصی گذاشتند مبنی بر اینکه «بیاید با هم همکاری کنیم» :))) و هر از چند گاهی هم پیگیرانه تمام پست های بنده را میخوانند :)
۲. در توییتر دیدم نوشته بود :«محمود درویش یبار تو باشگاه یکیو میبینه بهش میگه: "من حطم قلبک أنک تمارس مثل هذا؟" یعنی چه کسی قلبت را شکسته که اینگونه جلوبازو میزنی؟» حالا کاری به طنزش ندارم، این ماجرا برای من اینطور صدق میکند: چه کسی قلبت را شکسته یا دلتنگ چه کسی هستی یا کی ناراحتت کرده که اینطوووور درس میخوانی؟ :)
۳. با اصرار خودم امسال فقط چهار بچه گرفتهام. حتی اگر میشد دو بچه میگرفتم ولی خانم آل همین را هم به زور قبول کرد. یکیشان به غایت کوچک و حساس و به معنی واقعی کلمه «نوجوان» است. البته شرایط خانوادگی اش هم همچین چیزی را میطلبد. امروز که حضوری باهم جلسه ای داشتیم، نشست رو به رویم و اشک ریخت و از فکر های آزاردهندهی ترس از دست دادن اعضای خانواده اش گفت. گفت این فکر ها روز نمیآیند، روز کاری با من ندارد، ولی شب ناگهان هجوم میآورد! میخواستم بگویم دخترکم این ماهیت شب است! به زندگی واقعی خوش آمدی! ولی نگفتم. بچه ی به غاااایت حساسیست. ولی خب اولین باری نیست که بچهی حساس داشته ام. خانم آل هر چهار سال کارم بالاخره یکی از این موارد را - از قصد - در زیر گروه هایم گذاشته و راستش را بخواهید به نظرم خیلی خوب با همه شان کنار آمده ام و سعی کردم در طول سال کمکشان کنم که بزرگ شوند. و گاها حتی دیده ام که بعد از کنکور دادن، عملا از همدوره ای های خودشان عاقل تر و بزرگ تر میشوند. نه لزوما بخاطر شخص من، ولی خب آنها بچه های مناند و بزرگ که میشوند انگار خودم بزرگ شدهام. خیلی حس عجیب و غریبی ست.
۴. امروز بعدازظهر از خستگی مدتی خوابیدم. در خواب، تماااام ترس هایم را دیدم و وسط خوابم برای خودم یک لالایی اسپانیایی زمزمه کردم که ترس ها را بشورد و ببرد :) البته در مورد این زمزمه های وسط خواب، متیو یک فیلم ازم گرفته که در خواب دارم با او حرف میزنم. خیلی فیلم سمیست و هر کس که دیده با من همنظر است :))) ولی امروز زیر لب میگفتم:
«A la nanita nana, nanita ella, nanita ella, Mi niña tiene sueño, bendito sea, bendito sea»
- ۰۰/۰۶/۱۱
حالا جدیقراره همکاری کنید؟ :))