پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۸۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

درست جایی که تازه زیرگروه هایم مشخص شدند و از دیشب ده دقیقه بیشتر نخوابیده ام و هنوز نهار نخورده ام و از صبح در بدو بدو بودم و پنج دقیقه دیگر هم باید بروم دنبال یک کار دیگر، به این نتیجه رسیده ام که «نرسیدن» عاشق ها بهم دیگر در طووول تاریخ آنقدر زیاد بوده که شاید «رسیدن» آنها استثناء و معجزه محسوب شود. واقعا جالب نیست؟ هر روز تعداد زیادی آدم به جرگه ی عاشق های ناکام تاریخ می‌پیوندند و ما هنوز خوش خیال برای خودمان رویای قدم زدن و خندیدن با محبوبمان در راه کهف تا دانشگاه شهید بهشتی را داریم؟ [(البته این خیال من بود :)))) مال شما نمیدانم چیست :)))]

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۲۴
  • سایه

نکات آموزشی استاد

جمعه, ۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۵۷ ق.ظ

ممزوج در دهخدا به معنی درهم آمیخته است. آمیخته شده، در هم سرشته. قدیم تر ها از فعل ممزوج کردن برای در آمیختن شراب - همان‌ها که معلم‌های ادبیات می‌گفتند شراب عرفانی :) - با چیز دیگری مثل گلاب یا آب استفاده می‌کردند. مثلا خاقانی می‌گوید: «گر مِی دهی، ممزوج ده!» فکر کنم یعنی حالا که داری پیاله را پر می‌کنی، هم هلوشو بده، هم لیموشو بده، اصلا همه‌شو بده!

اما دو روح، دو تن، دو نفر، دو چیز و دو شئ هم می‌توانند ممزوج باشند. می‌توانند در هم آمیخته شوند جوری که تشخیص دیگری از آن یکی دشوار باشد. اگر درست به آن پرداخته شود، مفهوم زیبایی‌ست، قبول دارید؟

  • ۱ نظر
  • ۰۵ شهریور ۰۰ ، ۰۵:۵۷
  • سایه

ممزوج

جمعه, ۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۴۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ شهریور ۰۰ ، ۰۵:۴۲
  • سایه

کلمات.

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۲۹ ب.ظ

من هر گاه مفتون هر چیز شده‌ام، در اعماق دل خود، به تو عشق ورزیده‌ام، بنابراین ای خدای بزرگ، تو از این نظر مرا سرزنش مکن. فقط ظرفیت و وابستگی عطا کن تا هر چه بیشتر به تو نزدیک شوم و در راه درازی که به سوی بوستان بی‌انتها و ابدی تو دارم، این سبزه ها و خزه های ناچیز نظر مرا جلب نکند و از راه اصلی باز ندارند.

هنوز گرفتار زندان غم و اندوهم. هنوز اسیر خوشی و لذتم ... کمندِ درازِ آمال و آرزو، بال و پرم را بسته، اسیر و گرفتارم کرده و با آزادی، آری آزادی واقعی خیلی فاصله دارم.

ولی ای خدای بزرگ! در همین مرحله‌ای که هستم احساس می‌کنم که تو مانند راهبری خردمند مرا پند و اندرز می‌دهی، آیات مقدس خود را به من می‌نمایی و مرا عبرت می‌دهی! چه‌بسا که در موضوعی ترس و وحشت داشتم و تو مرا کمک کردی. چیز های محال و ممتنع را جنبه‌ی امکان دادی و چه بسا مواقع که به چیزی ایمان و اطمینان داشتم ولی تو آن را از من گرفتی و دچار غم و اندوهم کردی و به من نمودی که اراده و مشیت هر چیز به دست توست. فعالیت می‌کنیم، بالا و پایین می‌رویم ولی ذلت و عزت فقط به دست توست.

*نوشته های مصطفی چمران.

*و من با ذره ذره وجودم می‌توانم این کلمات را درک کنم. برای هر جمله مثالی بیاورم و داستانی تعریف کنم. زندگی همین کلمات بود ... هیچ بهاری نیست که خزانی در پی خود نداشته باشد و هیچ خزانی نیست که بی پایان باشد  ... دنیا محل گذر است ...

  • ۱ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۲۹
  • سایه

بای بای [دانشگاه!]، ما رفتیم!

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۴۵ ب.ظ

از شنبه انتخاب واحد ترم ۷ شروع می‌شود. کِی تابستان تمام شد؟ کاش پاییز نرسد. کاش زمستان نرسد. من ۶ ماه دوم سال واقعا عزا می‌گیرم. شش ماه دوم سال تاریک است، سرد است، یک جوری ست. زود تاریک می‌شود، انگار غم‌ناک است. نمی‌دانم چطور بگویم ولی اصلا دوستش ندارم. لحظه شماری می‌کنم تا به بهار برسم. تا دوباره جوانه های سبز را ببینم. تا نور و سرسبزی و میوه های رنگارنگ همه جا را فرا بگیرد. واقعا کاش پاییز و زمستان روی دور تند بگذرد.

۱۷ - با احتساب واحد پروژه ۲۱ - واحد باقی مانده را این ترم برمی‌دارم و خلاص. ظاهراً عمر تحصیلم در این دانشکده باید به صورت مجازی به پایان برسد و دیگر نمی‌توانم با بچه های توی محوطه بنشینم و اسپای فال بازی کنم یا با سپیدار برویم بستنی بخوریم یا خیلی کارهای مفرح دیگر. نمی‌دانم دست تقدیر برای ادامه ی تحصیل مرا به کجا خواهد برد. امیدوارم هر جا که هست، جای خوبی باشد! [چون ۹۹ درصد دانشکده ی خودمان که نیست!]

  • ۴ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۷:۴۵
  • سایه

طرح صیانت

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۵۳ ب.ظ

«بسی گفتند :"دل از عشق برگیر! / که نیرنگ است و افسون است و جادوست!» و من هم به حرف گوش کردم و شکر خدا از هرگونه ابتلاء در امان ماندم. البته قاعدتاً باید اینطور تمام می‌شد: «ولی ما دل به او بستیم و دیدیم/ که او زهر است، اما! ... نوش‌داروست!» ولی خب دیگران گاهی حرف های خوبی می‌زنند. به آنها گوش کنید!

  • ۰ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۵۳
  • سایه

همه امید های من

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۰۵ ق.ظ

باور کنید اینکه پستی که ۶-۷ صبح گذاشتم سه تا ویو خورده و سه نفر آن موقع بیدار بوده‌اند و بلاگ را چک کرده‌اند، امید من به شما اهالی بیان را بیشتر از امید امام به دبستانی ها می‌کند. 

  • ۱ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۰۵
  • سایه

او با چه موافق و مخالف بود، ۱/۵ نمره.

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۰۲ ق.ظ

مخالف تمام کمپین های تبلیغاتی مثل هشتگ مدیا و هر گونه شغلی به نام «امنیت پیج»

موافق با کمپین اعتراض علیه تعرفه های تبلیغات بلاگر ها و انفالو کردنشان

مخالف با تمام واینر های لوس و بی‌مزه و جلف اینستاگرام (کلا مخالف با اینستاگرام :) )

موافق با وویس ها و قصه های شب ابوطالب حسینی

مخالف با تلویزیون جمهوری اسلامی ایران و تمام شبکه های ماهواره‌ای

موافق با بعضی فیلم ها و سریال‌های کشور دشمن - آمریکا

مخالف با بستنی دبل چاکلت و هر نوع کیک و شیرینی صرفا شکلاتی

موافق با کیک اسفناج، کیک هویج، کیک پرتقالی و بستنی وانیلی

مخالف با گفتن داستان های دیزنی برای بچه ها [ر.ک پست قبل]

موافق با خواندن شاهنامه به زبان ساده برای کودکان

مخالف با بیش از حد بزرگ کردن سریال فرندز [که پاشنه اش روی relationship می‌چرخد و به من ثابت می‌کند هیچ زن و مردی نمی‌توانند فقط با هم دوست باشند!! با عرض ارادت و احترام خدمت طرفداران این سریال]

موافق با سریال شرلوک، موافق با سریال شرلوک (چون دوبار موافقم) و موافق با سریال Brooklyn 99

مخالف با لوس بازی و سفارش پیتزای ۲۰۰ هزار تومنی

موافق خوردن سیب زمینی با پنیر خانگی در منزل

[چون که نمی‌شود پست را خانم سایه بنویسد و هیچ محتوای محبت آمیز بی مخاطبی نداشته باشد، فلذا:]

مخالف خودم!

موافق تو!

  • ۴ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۰۲
  • سایه

فندقِ مامان!

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۳۷ ق.ظ

فندق مامان!

راستش را بخواهی ما قرار نیست با هم قصه های پریان کلاسیک را مرور کنیم. فرار نیست تو شب با داستان سفید برفی و هفت کوتوله به خواب بروی و صبح کارتون سیندرلا را تماشا کنی. چون نه تو موجود منفعل و برجای‌نشسته‌ای به نام «شاهزاده» هستی نه کسی به عنوان شاهزاده سوار بر اسب سفید به عنوان نجات دهنده تو خواهد آمد.

ما باهم داستان های عمیق و کوتاه کشورمان را می‌گوییم، بزرگان دین‌مان را مرور می‌کنیم، ما باهم شعر می‌خوانیم، لالایی های زبان های مختلف - کردی، انگلیسی، اسپانیایی، ... - را هم‌خوانی می‌کنیم، انیمشین های مفید و خوب می‌بینیم، ولی سمت پرنسس های دیزنی نمی‌رویم.نه نه اصلا سمت السا و آنا و سیندرلا و بقیه که اسم هایشان را نمی‌دانم نمی‌رویم.

کوچک من! پرنس فیلیپ قرار نیست بیاید و دست تو را بگیرد. پرنس فیلیپ در روزگار الان خودش دنبال بدبختی های خودش است و زیر قرض و قوله مانده.  تو برای خوب بودن پرنس فیلیپی احتیاج نخواهی داشت. تو خودت هستی و به قدر کافی شایسته! البته که دعا می‌کنم روزی همراه و هم‌مسیر زندگی‌ات را پیدا کنی مامان جان، خدا نقش های جنسیتی را برای ما خیلی هوشمندانه چیده و تو قطعا به عنوان یک خانم، نیازمند همراهی یک مرد خواهی بود و بالعکس، اما یادت باشد میوه‌ی دلم، تو روایت کننده‌ی قصه ی خودت هستی، نه بازیگر داستان دیگران! خب؟

شهریور ۱۴۰۰

با عشق و محبت و توجه مثبت نامشروط، مامان.


*نامه به کودکی شاید هرگز زاده نشود.

  • ۳ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۳۷
  • سایه

Brooklyn 2015

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۰۴ ق.ظ

یک نفر از من پرسید فیلم یا سریال مورد علاقه ی شما چیست؟ گفتم سریال Brooklyn 99! گفت منظورتان همان فیلم بروکلین است که در 2015 ساخته شده؟ گفتم نمی‌دانم از چه حرف می‌زنید ولی نه!

بعد از آن هم چند باری اسم آن به گوشم خورد و بالاخره روزی از روز های اردیبهشت، من به دیدنش ترغیب شدم.

مدت مدیدی‌ست کلا حس و حال فیلم ندارم. بیشتر دوست دارم کتاب بخوانم یا حتی درس! بعضی فیلم ها که حوصله ام را سر می‌برَد و خودم فیلم را می‌زنم جلو. این وسط اگر فیلمی باشد که مرا به فکر جلو زدن و سرعت را x2 کردن نیندازد یعنی قطعا فیلم خوش ساختی ست که توانسته مرا پای خودش نگه دارد. و بروکلین برای من از همان فیلم های خوش ساخت بود. زیبا و عجیب ! «عجیب» به این معنا که تصور من از یک فیلم به نام Brooklyn که سرشا رونان آن را بازی کرده، این نبود و بعد از اینکه تمام شد حقیقتا متعجب شده بودم از اینکه انتهای فیلم می‌توانم همزمان طعم تلخی و شیرینی را بچشم.

بروکلین، ساده و اصیل بود. بدون اغراق و در یک کلام خیلی «واقعی». بروکلین انگار فیلم نبود، از متن زندگی بر می‌آمد. هیچ معجزه ای رخ نداد، هیچ پری قصه هایی آرزو‌ها را برآورده نکرد، هیچ چیز «کامل» نبود، روابط (relationship ها) اغراق آمیز نبود، در عین توجه به جزئیات، کلیات را فراموش نکرده بود، روند فیلم به سادگی و لطافت جلو رفت و مرا با خودش همراه کرد [ و لحظه ای حس نکردم باید فیلم را بزنم جلو!].

تو می‌توانستی آیلیش (شخصیت اصلی) را ببینی و حسش کنی. می‌توانستی همراه او طعم استقلال همراه با ترس هایش را بچشی. می‌توانستی تو هم همراه او سر دو راهی قرار بگیری. سر دو راهی غربت و استقلال یا نزدیکی و وابستگی؟ عشق یا وطن؟ طوفان عشق یا آرامش عقل؟ اصلا «وطن» کجا بود؟ ایرلند یا نیویورک؟ جایی که شرایط خوب بدون غربت برای آیلیش فراهم بود یا در نیویورک شلوغ، دور از خانواده، کنار عشق ایتالیایی اش؟

بعد از آن فیلم واقعا از خودم پرسیدم که به راستی وطن کجاست؟ همانجا که قلبم احساس تعلق کند؟

اصلا وطن یعنی پدر، مادر، نیاکان؟ به خون و خاک بستن عهد و پیمان؟ وطن یعنی هویت، اصل، ریشه؟ سرآغاز و سرانجام همیشه؟ وطن یعنی وطن استان به استان؟ خراسان، سیستان، سمنان، لرستان؟ کویر لوت، کرمان، یزد، ساری؟ سپاهان، هگمتانه، بختیاری؟ طبس، بوشهر، کردستان، گلستان؟ دو آذربایجان، ایلام و گیلان؟ اراک و فارس، خوزستان و تهران؟ بلوچستان و هرمزگان و زنجان؟*

شاید هم هیچ کدام! شاید وطن همان جاست که قلبت آنجاست. نمی‌دانم ولی علیرضا شجاع پور در اول شعرش می‌گوید: «وطن یعنی هوای کوچه ی یار، در آن کو دل شکستن های بسیار ... نگاهی زیرچشمی، عاشقانه، به کوچه آمدن با هر بهانه ...»


*این پاراگراف شعری از علیرضا شجاع پور.

  • ۱ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۰ ، ۰۷:۰۴
  • سایه