بیدار بودیم، هم من هم تو. دقیق مطمئن نبودم ولی حسش می کردم. سیگنال های وجودی ات به من می رسید و گیرنده هایم با شوق آنها را دریافت می کردند. روحت هنوز در بدنت بود و خواب آن را از جسمت جدا نکرده بود و من این را می فهمیدم.
می گریستیم، هم من هم تو. هیچ شاهدی بر این امر وجود نداشت ولی انگار اشک های تو بارانی بود که روی گونه هایم می چکید. انگار غمی که قلبت را مچاله کرده بود، مُسری بود. لااقل برای من. از دست ماسک و اسپری و الکل هم کاری بر نمی آمد. غمِ تو، سریعا به قلب من منتقل می شد و من حسش می کردم، حتی اگر راهی برای اثباتش نداشتم!
می خندیدیم، هم من هم تو. از کجا می فهمیدم؟ خودم هم نمی دانم! فقط انگار تمام جوک های خنده دار توییتر فارسی و کانال های طنز را با هم می خواندیم. انگار ویدیو ی «گربه و نگهبان» را تازه دیده باشیم، انگار ریمیکس عباس بوعذار را تازه شنیده باشیم، شادی و سرور قلب تو به من هم سرایت می کرد و موود ام را بالا می برد.
بیمار می شدیم، هم من هم تو. البته انگار این بار فقط من بیمار شده بودم، این بار فقط من بودم که عوارض بیماری به سراغم آمده بود و تو خوب بودی. بی خبر از منی که از ضعف سر جایم دراز کشیده بودم. ولی مهم نبود. تو سلامت بودی و برای من از تمام دنیا همین بس بود.