پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۷۸ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

1305

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۱۰ ق.ظ

شماره پست ها یک طوری شده که هر دفعه نگاهشان می کنم هی مثلا می خواهم بگویم «گاه شمارررر تاریخ ایران: ۹۵ سال پیش، در چنین روزی رضاشاه پهلوی تاج گذاری کرد و سلسله پهلوی را بنیان گذاشت.» ولی خب نه رضا پهلوی در ۱۳ تیر تاج گذاری کرد نه شما حوصله خواندن گاه شمار تاریخ ایران از زبان سایه را دارید.

گفتم رضاشاه، یاد این پست افتادم :)) با همین جوجه ها که در پست مذکور در موردشان نوشتم، سال بعد روانشناسی دارم. سال بعد که چه عرض کنم، از همین تابستان :)

  • سایه

.

شنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۱۸ ب.ظ

و این موسیقی را به عنوان موسیقی متن زندگیم می خواهم. یا شاید هم به عنوان موسیقی تیتراژ ابتدایی.

*البته عکس کاورش را باید حتما عوض کنم.

  • سایه

بزن بریم، بزن بریم از اینجا.

شنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۵:۳۴ ب.ظ

اگر می توانستم از خانه خارج شوم و اگر امتحان نداشتم و اگر هم پایی داشتم و اگر حال جسمی ام خوب بود، امروز صبح کوله پشتی ام را مینداختم پشتم، می رفتم بلیط می گرفتم به مقصد شمالی، کیشی، شیرازی، اصفهانی، جایی. تازه بلیط های لحظه آخری خیلی هم ارزان تر هستند، یک هیچ به نفع من می شد. محل سکونت را هم خدا می رسانْد.  تاریخ برگشت را هم هر وقت از آنجا بودن خسته شدم مشخص می کردم. این ها مهم نبوده و نیست. مهم توانایی کَندن و رفتن است که شرایط اجازه نمی دهد. واقعا چه وضع اشرف مخلوقات بودن است؟

  • سایه

بی مزه ترین، روی مخ ترین

شنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۴:۰۸ ب.ظ

من وقتی صدای حسن ریوندی را می شنوم دوست دارم گوش هایم را از سرم جدا کنم، سه شب و سه روز در وایتکس و الکل ضد عفونی کنم تا تأثیرات حرف هایش کم کم محو شود. با احترام به هر کسی که او را فالو کرده، نه تیک آبی اش را می فهمم نه ۱۶ میلیون فالورش را.

  • سایه

تله پاتی

شنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۴:۳۹ ق.ظ

بیدار بودیم، هم من هم تو. دقیق مطمئن نبودم ولی حسش می کردم. سیگنال های وجودی ات به من می رسید و گیرنده هایم با شوق آنها را دریافت می کردند. روحت هنوز در بدنت بود و خواب آن را از جسمت جدا نکرده بود و من این را می فهمیدم.

می گریستیم، هم من هم تو. هیچ شاهدی بر این امر وجود نداشت ولی انگار اشک های تو بارانی بود که روی گونه هایم می چکید. انگار غمی که قلبت را مچاله کرده بود، مُسری بود. لااقل برای من. از دست ماسک و اسپری و الکل هم کاری بر نمی آمد. غمِ تو، سریعا به قلب من منتقل می شد و من حسش می کردم، حتی اگر راهی برای اثباتش نداشتم!

می خندیدیم، هم من هم تو. از کجا می فهمیدم؟ خودم هم نمی دانم! فقط انگار تمام جوک های خنده دار توییتر فارسی و کانال های طنز را با هم می خواندیم. انگار ویدیو ی «گربه و نگهبان» را تازه دیده باشیم، انگار ریمیکس عباس بوعذار را تازه شنیده باشیم، شادی و سرور قلب تو به من هم سرایت می کرد و موود ام را بالا می برد.

بیمار می شدیم، هم من هم تو. البته انگار این بار فقط من بیمار شده بودم، این بار فقط من بودم که عوارض بیماری به سراغم آمده بود و تو خوب بودی. بی خبر از منی که از ضعف سر جایم دراز کشیده بودم. ولی مهم نبود. تو سلامت بودی و برای من از تمام دنیا همین بس بود.

  • سایه

1300

شنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۶ ق.ظ

از نظر روحی احتیاج دارم با چادر سرمه ای با گل‌های سفید از خانه مان بزنم بیرون و دو کوچه پایین تر جلوی تلفن عمومی زرد رنگ بایستم، سکه هایم را از کیف کوچکم بیرون بیاورم، شماره پادگان را از روی کاغذ مچاله شده روی دکمه های خنک و فلزی تلفن فشار دهم و سراغ محبوبم را بگیرم.

از لحاظ روحی احتیاج دارم استانبولی پلو و سالاد شیرازی ای که خودم پخته ام را توی یک پارچه قرمز خال خالی بقچه پیچ کنم و روی نیمکت پارک لاله منتظر شوم تا محبوبم از مرخصی یک روزه ی سربازی اش سر برسد.

ولی اینجا با حال نامساعد جسمی دراز کشیده ام و نه جان درس خواندن و نه توان خوابیدن دارم. فردا استاد میخواهد به عنوان امتحان یک پروفایل mmpi یا mcmi بدهد که تحلیل کنیم و من اندازه ی یک دانشجوی آبیاری گیاهان دریایی هم الان چیزی نمی دانم و مغزم نمی کشد.

اینجا دراز کشیده ام و این موسیقی خود به خود دارد پلی می شود و من هم همراهش زمزمه می کنم که شب، جدا چرا می کشد مرا؟ تو نشسته ای کجای ماجرا؟ هوم؟

  • سایه

مراتب تشکر و قدردانی

شنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۳۷ ق.ظ

همانطور که در این پست رمز دار که الان رمز دار نیست گفتم، کشف کردن آدم ها برایم لذتی ست وصف نا شدنی. غرق شدن در زندگی و شخصیت یک آدم به طوری که گاهی رفتار هایش برایم قابل پیش بینی می شود، حقیقتا زیباست. کلا مبحث «شخصیت» همیشه برایم جذاب بوده و هست [جز زمانی که واحدش را رحیمی نژاد ارائه کرد]

فلذا جا دارد از تمام آدم هایی که با وبلاگ نوشتن یا روی کاغذ آوردن افکارشان فرصت شناخت و ورود به دنیای شخصی شان را می دهند تشکر کنم. در شادی هایتان جبران کنیم.

  • سایه

پیش از این‌ها که نمی فهمیدم.

شنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۳۱ ق.ظ
خیلی دوست داشتم قید تمام کلیشه ها و آداب را می زدم، جلویت را می گرفتم و به همه چیز اعتراف می کردم. من قبلاً نمی فهمیدم «خواستن» یعنی چه. «دوست داشتن» چه می‌فهمیدم! من همانی بودم که یکبار نوشته بود:« یکی رو دوست دارید، تهش که چی؟ رابطه فیزیکی؟ حرفای محبت آمیز؟ خب بعدش؟». نمی فهمیدم! ترس وجودم را احاطه کرده بود و نمی گذاشت ادراک درستی داشته باشم. حال که در نیمه شبی از شب های تیر ماه با اوضاع جسمانی نه چندان خوب و کلی درس تلنبار شده برای امتحان فردا می نویسم، می فهمم! دیر است ولی اشکالی ندارد ...
*این حرف ها، واقعیتِ صرف نیست و تلفیقی از خیال و واقعیت است. حتی شاید گاهی تماما متشکل از خیال باشد.
  • سایه

اینم سوال داره؟

شنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۲۶ ق.ظ

رقیب گفت بر این در چه می کنی شب و روز؟

چه می کنم؟ دل گمگشته باز می جویم ..!

  • سایه

شبیه سازی

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۱۶ ق.ظ

بچه ها که می روند کنکور بدهند، انگار خودم رفته ام. هی ساعت را نگاه میکنم و می بینم که مثلا الان سر عمومی اند! الان اختصاصی را شروع کرده اند، الان آخر های آزمون اند. هی ساعت را نگاه میکنم و هر کدامشان را تصور میکنم و دعا می کنم در وضعیت آرام و خوبی باشند.

خیلی لحظه ی باشکوهی ست، آزادی یک ساله شان از این اسارت، حتی من را هم سر ذوق می آورد. بچه هایم یک پا دانشجو شده اند. زیبا نیست؟

  • سایه