پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۷۸ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

جواب درست حسابی هم به ما نمیدی.

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۰۲ ق.ظ

چه خواهد کرد با ما عشق، پرسیدیم و خندیدی

فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را ..

*فاضل نظری.

  • سایه

اخبار دل خانم سایه.

يكشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۵ ب.ظ

مدتی بود و هست که از ساعت خوابیدنم می نالم. یک برنامه خواب به شدت آشفته که روی هیچ نظم و ترتیبی نیست. امروز خانم صاد بعد از دو سه هفته که مرا دید پرسید: «ساعت خوابت درست شد؟» گفتم: «نه! دست خودم نیست!» خندید و گفت :«خب تو دلت یه خبریه دختر! اضطراب می تونه باعث همه ی این بی نظمی ها باشه!»

کمی فکر کردم و با خنده تایید کردم. نکته ای نبود که به تازگی به آن پی برده باشم، همه چیز برای خودم واضح و شفاف بود.

نوشتن اینها برای من مساوی ست با نشان دادن آسیب پذیر بودنم - به این معنا که همه ما انسان ها آسیب پذیریم - به خوانندگانی که اکثرا نمی‌شناسم. ولی این تصمیم من است که از احوالات درونی ام بنویسم. این چند روز خیلی آمدم، این صفحه سفید را باز کردم و حتی نوشتم ولی وسط های راه پاک کردم. شاید ۷-۸ پست را اینطوری پاک کردم. امروز تصمیم گرفتم از جلد سانسورچیِ کلمات بیرون بیایم و هر چه شد را منتشر کنم. so here we go.

  • سایه

روح لاعلاج

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۰۸ ق.ظ
راستش الان اصلا وقت مناسبی برای پست گذاشتن نیست. دیر وقت است و من فردا خیلی کار دارم. البته چندباری هم آمدم این وسط مسط ها بنویسم، صفحه را هم باز کردم ولی کلمات لج کرده بودند. بیخیال شدم. هر چیزی که می خواستم بنویسم درباره ی ضمیری به نام "تو" بود ولی از وبلاگ هایی که کل پست هایشان را عاشقانه ها و استعاره ها پر کرده اند خوشم نمی آید. اینجا هم کم کم داشت به همچون جایی تبدیل می شد فلذا شمشیر را غلاف کردم. البته غلاف کردن شمشیر باعث می شود کمتر حرفی برای گفتن داشته باشم. مثلا صفحه را یاز کردم که بنویسم :"روزی یک جای این تهران شلوغ بهم بر می خوریم، روزی که فکرش را هم نمی کنیم" ولی پاک کردم. آمدم بنویسم: "به باد گرم تابستانی که بین موهایت چرخ می زند و رد می شود، حسودی ام می شود. به اشعه های خورشید که به پیراهن اتوشده ات می خورد هم حسودی می کنم. وقتش نیست در بیویت بنویسی "و من شر حاسد اذا حسد؟🧿" ولی پاک کردم. آمدم بنویسم که حقیقتا چند وقت است اینطور بیخیال منطق شده ام و احساسات را آورده ام سر کار؟ ولی ننوشتم. چون اینها مهم نیست عزیز من. ولی دو امتحان فردای من مهم است. کلاس ساعت 3 و کارگاه ساعت 4 من مهم است. برنامه ریزی و هماهنگی کار های سال بعد مهم است. تو در رده بندی قلب و ذهن من در مقایسه با کار های این چند وقتم در رده های آخر قرار می گیری. البته برای تو که خیلی فرقی نمی کند. تو روحت از احساسات من خبر ندارد، ولی خب روح من چند وقتی ست بخاطر جنابعالی مریض شده، چند روزی پیش هم بردمش دکتر که معاینه اش کند ببیند کاری می توان برایش کرد؟ ببیند می تواند احساساتش را در نطفه خفه کرد؟ ولی متاسفانه دکتر در حالی که داشت عینکش را بر می داشت گفت: "فقط براش دعا کنید ... کاری از دست ما بر نمیاد ..."
  • سایه

کمالگرایی در قالب شعر

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۵۲ ب.ظ

هر کسی در آسمان با یک ستاره دلخوش است،

عیب من این بود شاید، ماه را میخواستم ..

  • سایه

۱۲۸۱

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۵ ق.ظ
این روز ها در یک فرد، بیشتر از اینکه به توانایی «همسر خوب» بودن توجه کنم، به پتانسیل «پدر خوب» بودن‌اش توجه می کنم.
  • سایه

ببین ...

سه شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۴۴ ب.ظ

«ببین این زخمای کهنه

چه امیدی بهم داده ..»

  • سایه

اسیر شدیم.

سه شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۴۰ ب.ظ

به سودای تو مشغولم ولی ز غوغای جهان فارغ نیستم! می بینی چه گیری افتادم؟

  • سایه

روزمرگی

سه شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۳۷ ب.ظ

این روز ها - همانطور که میدانی، یا شاید هم نمی‌دانی - فکر تو در سرم چرخ می خورد و از بین کار های مدارس و دانشگاه و جلسه می گذرد و می رسد به دست هایم و هدایتشان می کند به این صفحه که بخواهم بنویسم.

راستش به نظرم انقدر مستقیم و بی کنایه نوشتن از تو کار خیلی درستی نیست ولی من دیر زمانی ست از بند استعاره ها آزادم و حرف هایم را رک و پوست کنده می نویسم. من دیگر لزومی در به کار بردن هیچ تشبیهی نمی بینم. کلمات من سعی می کند صریح باشند. فلذا بخاطر صراحت کلامم بر من خرده نگیر.

امروز خیلی جدی با محیا نشستم و درباره سال بعد صحبت کردم. شرح وظایفم و این که چه کار باید بکنم را نوشتیم. سنگین بود. با وجود ترم ۷ و تدریس و کنکور ارشد، واقعا سنگین بود. یکهو گفت: «به این کار ها میرسی؟؟» کمی فکر کردم و گفتم که مجبورم! به راستی چه کسی این اجبار را بر من تحمیل می کند؟ سوال خوبی ست. خودم!! این داستان «سر خودم را شلوغ کردن» را باید کمی بررسی کنم.

  • سایه