پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۷۸ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

رمز قبلی.

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۱۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ تیر ۰۰ ، ۰۸:۱۳
  • سایه

1294

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۱۸ ق.ظ

مرضِ ناتوانی در نوشتن گرفته ام، خلاص.

  • سایه

1293

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۸ ق.ظ
رمز پست قبل را تقدیم می کنم فقط لطفا یک کامنت خصوصی غیر ناشناس بگذارید.. فقط یک حالت لوس و مزخرف باعث شد بخواهم رمز دارش کنم..
  • سایه

1-5

پنجشنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۷ ق.ظ

1. تصمیم گیری سخت است. این را در تمام دو راهی هایی که قرار گرفتم با همه ی وجودم درک کرده ام. در انتخاب رشته ی دبیرستان، انتخاب رشته ی دانشگاه، روز های کاری مدرسه، تصمیم بین ماندن و نماندن در پیش دانشگاهی (که همیشه به "ماندن" ختم شده!)، تصمیم در ازدواج. این آخری لعنتی از همه چیز سخت تر است. هر وقت فرصتی برای تصمیم گرفتن داشته ام سعی کرده ام اول از همه یادآوری کنم که تصمیمی که قرار است بگیرم برای یک عمر است، نباید از گرفتن یا نگرفتنش پشیمان شوم. تصمیمی که بگویم مال خودم بوده، نه خانواده ام. انصافا هم این اصل را رعایت کرده ام. یعنی گاهی که بر می گردم نگاه می کنم و به روز های گذشته می نگرم، می بینم من هر کاری که به نظر خودم درست بوده را انجام داده ام! مشورت گرفته ام، با آدم های مختلف صحبت کرده ام، خوانده ام و شنیده ام و هر چه عقلم می گفت را عملی کرده ام. جای پشیمانی ای ندیدم.

هر چند که به همین سادگی نبوده و گاها تا مرز جنون رفته ام و برگشتم ولی دست آخر به نظرم کار درست را کرده ام. در تمام این مدت به این امر رسیده ام که ازدواج چیزی جز "قسمت" نیست. حقیقتا نیست. اگر قرار باشد دو نفر قسمت هم باشند، هیچ کس - به قول امام! - هیچ غلطی نمی تواند بکند و دل های ناراضی یک جوری راضی می شوند. و اگر دو نفر قسمت هم نباشند، هیچ وقت بهم نمی رسند. هیچ وقت. حتی اگر همه چیز در ظاهر خوب باشد. این را با تمام وجودم چشیده ام. از کجا؟ از تکرار این روند شدن ها و نشدن ها!

میدانی می خواهم چه بگویم؟ این خدا ست که آدم ها را کنار هم می نشاند! این خدا ست که حتی اگر من در تهران باشم و تو در دورترین نقطه ی دنیا، ما را بهم وصل می کند. اگر تو شرق باشی من غرب، اگر شمال باشی من جنوب، اگر خارج باشی من ایران، هر کجای این کره ی زمین که باشی یک روز - که آن را هم خدا تعیین می کند - بهم بر می خوریم. عزیز من زندگی مثل یک دومینو عمل می کند. دانه به دانه دومینو ها را خدا با دقت می گذارد و یکهو می بینی مقدمات یک اتفاق که الان میفتد، سال ها پیش چیده شده! قبلا از این خستگی ها شاکی بودم، از اینکه هیچ کس انگار "تو" نمی شود. ولی بعد یادم افتاد هر چه که تا الان پیش آمده چیزی جز خیر نبوده و از خیر هم نمی توان شاکی بود. "خیر" غر زدن ندارد، یادت که نرفته عزیز من؟

2. از اینکه فرصت دادی تا تو را کشف کنم واقعا از تو ممنونم. هر چند که خودت نمی دانی ولی من ذره ذره، کلمه به کلمه، نقطه به نقطه ی تو را خواندم و نُت به نُت تو را شنیدم و از بر کردم و بسان یک بچه خر خوان هزار دور دوره کردم و این حس خوب ناشی از کشف کردن ات را مدیون تو ام! هیچ وقت نخواهی دانست حتی اگر این سطور رو به رویت قرار داشته باشد. ولی من که می دانم! ممنونتم!

3. آرزو بر دلم ماند وقتی بحث شبکه های اجتماعی مختلف می شود و من می گویم که بیشترین جایی که فعالیت دارم وبلاگم است و وبلاگ می نویسم، طرف مقابلم هم بگوید: عه! منم همینطور! واقعا جوانان ما دارند به کجا می روند؟

4. هفت آسمان را بر درم، وز هفت دریا بگذرم، چون دلبرانه بنگری، در جان سرگردان من ...

5. مطمئنم الان می گویید ما را یک دور با پست رمزدارت ناکام گذاشتی، بعد دوباره رمز دادی، بعد دوباره ما آمدیم که یک چیز فوق سری بخوانیم ولی این خزعبلات را تحویلمان دادی؟ این ها که چیزی نبود! ولی راستش را بگوییم کمی سختم بود این ها را در فضای عموم منتشر کنم ... مرا ببخشید و اگر تا اینجا خواندید، از شما ممنونم ... آرام و زیر لب می گویم که از شما ممنونم ...

  • سایه

غبطه

سه شنبه, ۸ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۶ ق.ظ

اولین باری که این بیت را شنیدم، در وبلاگم نوشتمش و تیتر زدم: خوش به حالشون! امشب که شعر کاملش را خواندم، دوباره زیرلب زمزمه اش کردم. خیلی بیت زیبا و درستی ست. «اگر چه عشق تو باری ست بردنی اما، به غبطه می نگرم در صف سبکباران» ...

*پست را یافتم. این بود.

  • سایه

.

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۸ ب.ظ
مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش،
به وعده های وصال تو [ای مرغ سوخاری!] زنده دارندم...
  • سایه

عشق اول و آخرم.

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۵ ب.ظ

در بیوی اینستاگرام و حتی همین وبلاگ نوشته ام: «از عشاق ریاضیات، زبان و بستنی توت فرنگی» ولی خب یک سوال فنی پیش می آید که من رشته دبیرستانم انسانی بوده و رشته دانشگاهم هم با ریاضیات مرتبط نیست! بعد چطور از عششششاق ریاضی محسوب می شوم؟ سوال خیلی خوبی ست و میخواهم به آن پاسخ دهم. اولا که رشته ی دبیرستانم را با داستان و سر دو راهی ماندن و مخالفت خانواده انتخاب کردم. فلذا آن را ملاک نگیرید. واقعیت این است که من گاهی که حالم خوب نیست، مسئله ریاضی حل می کنم. ریاضی واقعا روحم را تازه می کند. یادم است هفته ی اول مرداد 98 که از شدت حال بد تقریبا رو به موت بودم، یکی از دوستانم یک مسئله ریاضی فرستاد گفت که برادرش باید این مسئله را تحویل معلم بدهد و کسی در خانه بلدش نیست. من آن شب اشک هایم را پاک کردم و خیلی جدی نشستم سر مسئله ای که فرستاده بود. در مدت حل مسئله نه تنها اشکی نمی ریختم، بلکه فکر و ذهنم آزاد از هر فکر آزاردهنده ای بود. سال پیش دانشگاهی دبیر ریاضی ام گفته بود که هر کس سه گزینه دو پشت سر هم ریاضی اش را صد بزند، یک هدیه از جانب من دارد. من آن سه گزینه دو را صد زدم و خانم ن. عزیز برایم یک لیوان و زیر لیوانی خرید. آن لیوان حالا در کمد لیوان های معلم ها در آشپزخانه مدرسه است. هر وقت که می روم مدرسه توی آن لیوان برای خودم چای میریزم. یکبار دیگر هم وقتی ترم 4-5 بودم، داشتم یک مسئله دنباله هندسی حل می کردم که متیو آمد توی اتاق. پرسید چه کار می کنم؟ گفتم ریاضی حل می کنم! جامه درید و پر هایش ریخت و گفت ریاضی چه ربطی به رشته ات دارد؟ به جای اینکار ها کمی تفریح کن! فیلم ببین! در جوابش گفتم که تفریح من گاهی ریاضی ست! از آن موقع این جمله ام را هر از چند وقتی یادآوری می کند و دستم میندازد.

با اینکه رشته ی من هیچ ربطی به ریاضیات ندارد ولی من هر وقت یک مسئله میگذارند جلویم بی اغراق حظ می کنم! وقتی بچه های مدرسه ازم سوال ریاضی می پرسند خوشحال می شوم. حتی از برادرم - که رشته اش ریاضی ست - قول گرفته ام که اگر کلاس های مدرسه اش آنلاین بود بگذارد من هم سر کلاس ها بنشینم! این چنین است که من، جزو عشاق ریاضیات، زبان و بستنی توت فرنگی محسوب می شوم.

  • سایه

۱۲۸۸

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۵۶ ب.ظ
من نمی خواهم در بند هیچ مدرسه و موسسه ای باشم. دوست دارم لحظه ای که احساس کردم باید از آنجا بروم، آنی کوله ام را بیندازم پشتم و بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. پارسال که دو به شک بودم که بمانم یا کلا قید مدرسه را بزنم، کلی با زهرا حرف زدم و توصیه اش این بود که ارتباطت را با این مدرسه قطع نکن! بمان! با چند نفر دیگر حرف زدم و دست آخر به این نتیجه رسیدم که به شرط افزایش حقوق، این یک سال را هم بمانم. چون انصافا مدرسه مثل یک دوره کارورزی روانشناسی بالینی می ماند. حرف زدن با بچه های مختلف به قدری من را بزرگ کرده است که وقتی به گذشته نگاه می کنم می بینم خیلی قد کشیده ام و بزرگ شده ام!
تکلیف سال بعدم (که از ۱۹ تیر شروع می شود!) مشخص است، قول داده ام سال بعد را باشم و هستم! ولی ابدا ملاحظه ای برای سال بعدش ندارم! من نمیخواهم تا ابد در گرداب کنکور بمانم. نمی خواهم مشاور تحصیلی شوم. مشاور بچه های دوازدهم بودن کم کم تبدیل می شود به یک کار روتین که حس می کنی دیگر رشدی برایت ندارد!  [منظورم از رشد، رشد جایگاه اجتماعی یا حقوق نیست] من کم کم دارم به این مرحله می رسم. حتی الان گاهی فکر می کنم و با خودم قرار میگذارم به هیچ‌وجه ارشد دادن و درس خواندن را فدای مدرسه نکنم و نخواهم کرد.
دیروز که با پدرم رفته بودم کلینیک، در راه برگشت گفت: ولی این مشاور ها و روانشناس ها هم شغل سختی دارند! باید از هزاران نفر در اتاق درمان حرف بشنوند و مسائل مختلف دیگران را گوش کنند. واقعا صبر و روحیه زیادی میخواهد وگرنه از پا میفتند! لبخندی زدم و گفتم من هم شاید روزی در جایگاه همان آدم هایی قرار بگیرم که می گویید! البته نمی دانم اصلا محقق می شود یا نه، امیدوارم هر چه که برایم اتفاق می افتد خیر باشد. خیر. این از همه چیززززز مهم تر است.
  • سایه

Reality

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۶ ب.ظ

او «من» را دوست نداشت، از تصویری که در ذهنش ساخته بود خوشش

 می آمد.

  • سایه

با اجازه آقای فاضل نظری.

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۲۰ ق.ظ

پرسیدی: «چه خواهد کرد با ما عشق؟» گفتم نمی دانم میخواهی اسم احساست را چه بگذاری، عشق، دوست داشتن، رفاقت، محبت، توجه، هر چه که اسمش را می گذاری فرقی نمی کند؛ اگر به جای آرامش برایت اضطراب در پی دارد، آن حس به درد لای جرز دیوار می خورد. بیندازش دور! اینها را از سر تجربه نمی گویم چون تجربه ای ندارم ولی اگر کسی را دوست داری، آن دوست داشتن باید مظهر آرامش باشد، نه دلشوره و تشویش و نگرانی! حالا فهمیدی چه خواهد کرد با ما عشق؟ تازه پرسیدی و نخندیدم! برو حال کن!

  • سایه