قفل کلمات
دارم حتی از نوشتن هم خسته می شوم. چرا نمی توانم مثل قبل - آزاد و راحت - دستانم را روی کیبورد رها کنم؟
- ۱ نظر
- ۱۹ تیر ۰۰ ، ۱۷:۰۸
دارم حتی از نوشتن هم خسته می شوم. چرا نمی توانم مثل قبل - آزاد و راحت - دستانم را روی کیبورد رها کنم؟
واقعیت این است که سیستم های مغز من به صورت تکاملی طوری طراحی شده اند که بخواهم تو را دوست بدارم. فلذا دوست نداشتنت به اندازه ایستادن جلوی تکامل ۲۵۰۰ ساله ی بشر سخت است. به من حق نمی دهی؟
کلافه شده ام. به معنی واقعی کلمه، کلافه شده ام. هیچ جایی نمی توانم بروم، هیچ کاری نمی توانم بکنم، هیچ بو و مزه ای را هم نمی فهمم. نه که نتوانم کاری انجام دهم، توان جسمی ام اجازه نمی دهد و مجبورم دراز بکشم. حتی حوصله فیلم و کتاب هم ندارم. دو سه تا فیلم در بساطم داشتم که قبل دیدن فیلم ها با خواندن review هایشان فهمیدم شخصیت اصلی آخر داستان می میرد، یا مثلا ژانر فیلم جنایی-سیاسی ست و از آنجایی که حوصله ام خیلی سر جایش است! سراغشان نرفتم.
نه پروژه ای می توانم انجام دهم، نه درسی می توانم بخوانم، کلا وضعیتِ - همانطور که گفتم - کلافه کننده ای ست. نزدیک یک هفته است لنز هایم را نگذاشته ام و این یعنی یک هفته است حتی درست حسابی دور و برم را ندیده ام. و دلیلش چیزی جز حال نداشتن نیست! البته درست است که محتوای این پست چیزی جز ناله و غر زدن نبود ولی از صمیم قلب خدا را شاکرم که مشکل حادی ندارم، ریه هایم سالم است و بدنم دارد با هومئوستازی یک جوری خودش را با شرایط وفق می دهد تا بالاخره سالم شوم. فقط از اعصاب بویایی و چشایی خواهش می کنم کمی دست بجنبانند و کم کاری نکنند و سریع تر ترمیم شوند چون خیلی برنامه های متنوع خوراکی برای خودم چیده ام و جز به بازگشت بویایی و چشایی ام حاصل نمی شود. انقدر این چند روز چیز های مختلف هوس کرده ام که می توانستم به بارداری ام شک کنم اما قضیه به علت عدم وجود پدر بچه ها از بیخ کنسل است و تنها توجیه ممکن همین نبود حس چشایی ست.
به طرز عجیبی حتی حوصله ی آدم ها را هم ندارم. حتی به تو هم که فکر می کنم حوصله ات را ندارم. اصلا کدام «تو»؟ «تو» خر که باشد؟ «تو» می تواند کاری کند من دوباره رایحه ی انبه را استشمام کنم؟ «تو» می تواند باعث شود مزه ی شیرینی لبنانی را بفهمم؟ «تو» برای من سیب زمینی سرخ کرده و سس می شود؟ نه؟ پس به درد نمی خورد. این «تو» را باید گذاشت جلوی در. تمام «تو» های این وبلاگ را اصلا بیندازید دور! مسخره ی پدرشایُم انگار! [این آخری با لهجه مشهدی بود که قبلاً درستی عبارت را چک کرده ام و جای نگرانی نیست. زین پس به جای عبارت غربی و نامأنوس «مسخره ی پدرشونُم!» بگویید «مسخره ی پدرشایُم!»]
*هیچ وقت نگذارید من بیشتر از یک هفته در خانه باشم و هیچ کاری نکنم. هیچ وقت. این اجداد ما چطور یکجا نشین می شدند؟ می رفتید یک دوری می زدید، بستنی ای میخوردید، یکجا نشینی داغان تان می کند بقران.
دیروز که دکتر گفت استراحت مطلق، حتی درس هم نخوان! اولش مقاومت کردم ولی شما فکر کنید من انقدر بی ادب باشم که حرف دکتر را زمین بیندازم! هرگز هرگز! =)))
در بحث «اگر با دیگرانش بود میلی، چرا جام مرا بشکست لیلی» می توانیم مثل همیشه اینطور نگاه کنیم که خب بله لیلی میل اش با تو بوده و چون کار دیگری نمی توانسته انجام دهد، ظرف تو را شکسته. ولی یک احتمال دیگر هم هست آن هم اینکه لیلیِ مذکور فقط وحشی و بی ادب باشد. یک آدم بی ادب هیچ منظوری جز توهین یا زیر سوال بردن تو ندارد. فلذا احتیاط کن دوست من! چون معمولا لیلی هایی که به تور من خورده اند فقط آدم های مغرور از خود راضی بودند، و من با یک جام شکسته دست از پا دراز تر به خانه برگشتم.
رفتیم بیمارستان، دکتر عفونی گفت تا ۱۰ روز استراحت مطلق مطلق. هیچ فعالیت فیزیکی حتی سبک انجام نمی دهی، کامل استراحت می کنی، حتی درس هم نمی خوانی! فشارم برای بار دوم افتاده بود و نمی توانستم لبخند بزنم ولی در دلم لبخند زدم و گفتم حتما آقای دکتر! پس شما قرار است پروژه ی کلاس آسیب شناسی کودکم را انجام دهید دیگر؟ فردا هم شما به جای من امتحان می دهید مگر نه؟ خیلی خوب است. من رفتم استراحت مطلقم را ادامه دهم، شما بمانید و امتحانات ترم دو بیمارتان.
اولین باری که به عنوان پشتیبان و مشاور جلوی کلاس کنار بقیه همکارانم ایستادم تا خودم را معرفی کنم، هیچ وقت از یادم نمی رود. دو سه هفته از کنکورم گذشته بود. بقیه پشتیبان ها هر کدام خودشان را معرفی کردند، رتبه شأن را گفتند، اینکه کدام دانشگاه درس می خوانند و ترم چند هستند و چه رشته ای می خوانند را هم گفتند، آخر هم اضافه کردند که سال nـُم است که در مدرسه کار می کنند.
من؟ فقط توانستم اسم و فامیلم را بگویم! نه رتبه ای آمده بود، نه هنوز دانشجو بودم، نه تا به حال کار کرده بودم. لحظه ی به یاد ماندنی ای بود. در کمتر از ۳۰ ثانیه خودم را معرفی کرده بودم. الان که ۴ سال از آن روز گذشته و هفته ی بعد پای دوره ۲۶ به پیش دانشگاهی باز می شود، یاد آن روز ها افتادم و گفتم اوه دختر! داری پیر می شوی!
این پست حاوی نوشته هایی ست که این ۴-۵ روز برای خودم نوشته ام و الان آن ها را یکجا منتشر می کنم. اگر حوصله خواندن همه شان را داشتید از روز اول به روز چهارم بخوانید (آخر به اول) ، چون منسجم تر است. اگر هم حوصله نداشتید فقط برای بهبود همه ی بیمار ها دعا کنید، من هم رویش.