پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

تله پاتی

شنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۴:۳۹ ق.ظ

بیدار بودیم، هم من هم تو. دقیق مطمئن نبودم ولی حسش می کردم. سیگنال های وجودی ات به من می رسید و گیرنده هایم با شوق آنها را دریافت می کردند. روحت هنوز در بدنت بود و خواب آن را از جسمت جدا نکرده بود و من این را می فهمیدم.

می گریستیم، هم من هم تو. هیچ شاهدی بر این امر وجود نداشت ولی انگار اشک های تو بارانی بود که روی گونه هایم می چکید. انگار غمی که قلبت را مچاله کرده بود، مُسری بود. لااقل برای من. از دست ماسک و اسپری و الکل هم کاری بر نمی آمد. غمِ تو، سریعا به قلب من منتقل می شد و من حسش می کردم، حتی اگر راهی برای اثباتش نداشتم!

می خندیدیم، هم من هم تو. از کجا می فهمیدم؟ خودم هم نمی دانم! فقط انگار تمام جوک های خنده دار توییتر فارسی و کانال های طنز را با هم می خواندیم. انگار ویدیو ی «گربه و نگهبان» را تازه دیده باشیم، انگار ریمیکس عباس بوعذار را تازه شنیده باشیم، شادی و سرور قلب تو به من هم سرایت می کرد و موود ام را بالا می برد.

بیمار می شدیم، هم من هم تو. البته انگار این بار فقط من بیمار شده بودم، این بار فقط من بودم که عوارض بیماری به سراغم آمده بود و تو خوب بودی. بی خبر از منی که از ضعف سر جایم دراز کشیده بودم. ولی مهم نبود. تو سلامت بودی و برای من از تمام دنیا همین بس بود.

  • ۰۰/۰۴/۱۲
  • سایه

نظرات (۲)

  • نهالِ کوچک🌱
  • خیلی قشنگ بود مخصوصا پاراگراف دومش:)

    پاسخ:
    قشنگی از خودتونه *__*

    can you feel me when I think about you.....?

    پاسخ:
    Exactlyyyy
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">