شرح کوتاهی بر امروز.
امروز با سپیدار قرار گذاشته بودیم که دوباره به راه و روش نیاکان غارنشینمان عمل کنیم و صبح برویم کوه و آنجا ناهار بخوریم. در راه من تازه فهمیدم تشییع یک شهید مدافع حرم در همان منطقه قرار است انجام بشود و خیابان ها را بسته بودند. فلذا از اسنپ پیاده شدم و خودم 20-30 دقیقه ای پیاده رفتم که با توجه به سربالایی بودنش خیلی کار آسانی نبود.
تا جانم بوی آتش گرفته ولی خب شما این قسمتش را دریابید که هزار مرد جنگی دور هم جمع می شوند تا یک آتش درست کنند و ما در عرض سه سوت ترتیبش را می دهیم. همین موضوع چند تا لایک دارد؟ دقیقا چند تا؟ البته یک جایی به طرز بدی آبرویمان رفت چون من دوبار و سپیدار یک بار خوردیم زمین و آقایی که پشت ما در حال بالا رفتن از کوه بود، عصای کوه نوردی بچه اش را از او گرفت و به من داد و گفت "خانوم اینو بگیرید عصای بچه ست :)))" و من در حالی که از خنده نمی توانستم راهم را ادامه بدهم، تشکر کردم و گفتم "نه ممنون خودم میرم!" و جلوتر دوباره لیز خوردم :))) ترکیب خنده و سربالایی شدید و سپیداری که نمی آمد دستم را بگیرد واقعا وحشتناک و خنده دار بود =)
خلاصه فهمیدم که با چه هزینه ی کمی می توان خوش گذراند و می توانم بابت کارگاه cbt پول هایم را جمع کنم و در عین حال هم خوش بگذرد! بعد در حال صحبت های فلسفی - روانشناختی ای که بالاسر جوجه های در حال پخت کردیم، به این نتیجه رسیدیم که هر دو از یکی دو سال پیش تغییر کرده ایم. اینکه سپیدار چه تغییر هایی کرده است را به خودش محول می کنیم که بنویسد مگر آن وبلاگ خاک خورده اش را سامانی بدهد، ولی در مورد اینجانب خانم سایه، باید بگویم من از غم دائمی که همراهم بود رها شدم و به یکباره برون گرا تر و هیحان خواه تر شدم. و سپیدار نسخه پیچید که تو باید با یک آدم/ خانواده برون گرا ازدواج کنی. و منطقی هم بود. چون همانقدر که می توانم دل به دل یک درون گرا بدهم و با او در خانه بنشینم و از سکوتم لذت ببرم، می توانم پایه ی یک برون گرا شوم و خیابان های شهر را هر روز با او متر کنم! (البته که مگر کار و بار نداریم که بخواهیم هر روز در خیابان ها راه برویم؟) این از 50-50 بودن من ناشی می شود. من یک میان گرای میان گرایم!
دیگر جانم برایتان چه بگوید؟ فعلا همین.
- ۰۰/۰۳/۱۶
بهترین تغییر ممکن!
کاش بتونم همه درون گراها رو بیارم سمت خودمون.
یه مشت ادم حراف برون ریز بشیم