پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۹ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

Game over

چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۲۱ ب.ظ
همیشه بُرده خواه تو،
همیشه مات خواه من؛
بشین دوباره می‌زنیم
سفید، تو
سیاه، من!

*غلامرضا طریقی
  • سایه

واقعا که هر لحظه از زندگی یه درس بزرگه.

چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۰، ۰۴:۱۵ ق.ظ
از امروز دو چیز آموختم:
۱- خودم باشم و سعی نکنم ادا در بیاورم. یادم نرود من همان بودم که گفتم کم کم به دختر کوهی (!!) تبدیل شده ام. کوهی باشم و کوهی بمانم. «خودم» بودن، راحت ترین و بهترین چیز است!
۲- به نوشته‌ی روی دوغ ها مبنی بر بدون گاز بودن اعتماد نکنم و نه خودم و نه آقای همسایه آن را محکم تکان ندهیم. مخصوصا اگر کنارمان در میز بغلی یک آقای تنها نشسته باشد. چون آنوقت هنگام باز کردن در آن، قطرات دوغ با بورد دو سه متری باور نکردنی ای روی صورت و لباس و غذای آن مرد خواهد ریخت.
  • سایه

دوراهی دلتنگی.

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۵۴ ب.ظ

می گوید نباید بگذاری یک حسی مثل دلتنگی تبدیل به دلخوری شود. راست می گوید. دلتنگی را نباید به دلخوری و قهر و دعوا و بهانه جویی منتهی کرد. دلتنگی نباید تبدیل به وابستگی شود. دلتنگی را باید شعر کرد و خواند، دلتنگی را باید نوشت و پست کرد، دلتنگی را باید مناجات کرد در شبی از شب های زمستان و زیر لب زمزمه کرد. دلتنگی را باید تبدیل کرد به سوره یوسف و با خود تکرار کرد :"ولا تَیْأَسُوا مِن رَوح اللَّهِ. إِنَّه لَا یَیْأَسُ مِن رَوح اللَّه إِلا الْقَوْمُ الْکافرون"، دلتنگی را باید تبدیل کرد به شوق، به حب، به هر آنچه بُعد را تبدیل به قرب می کند. دلتنگی بد نیست، در صورتی که به چیز های درستی تبدیلش کنی.

*این حرف ها را از کسی شنیده‌ام. از قلب کس دیگری بر آمده و من فقط مکتوبش کردم.

  • سایه

ای خِرَدم شکار تو! تیر زدن شعار تو!

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۵۴ ق.ظ
بعضی وقت ها حس می کنم باید هر باری که روی دوشم سنگینی می کند را خودم تنها به دوش بکشم. مثلا خودم تنها باید کوله پشتی کنکور ارشد را به دوش بکشم و بعد باز هم تنها باید کیف دستی کار اجرایی در مدرسه خودمان و همینطور کلاس بچه های یازدهمم را همراه کوله پشتی بردارم و بعد با دست دیگرم کیسه پلاستیکی پر از کار های دانشگاه را هم حمل کنم. بار های کوچک همینطور روی همدیگر سوار میشوند تا وقتی دیگر حس می کنم نمی توانم راه بروم. آن وقت بار هایم آنقدر به نظرم سنگین و حمل ناشدنی -!- می آیند که اگر بخواهم یک پرِ رسما بی وزن را همراه بقیه شان بکشم، حس می کنم الان هاست که از سنگینیِ این بار بشکنم و تکه هایم کل اتاق را در بر گیرد. واکنش اولیه ام در برابر این فشار های بزرگ و کوچک روی هم جمع شده، گریه است. گریه را نه برای غر زدن و نه برای لوس بازی، بلکه برای تحلیه فشار روانی می کنم. دست خودم نیست، انتخابی ندارم، انگار فشار را با هر قطره از رویم بر می دارم و روی دستمال های کاغذی می گذارم. انگار گریه کردن کمک می کند فضایی برای فکر کردن و منطق برایم باز شود. کم کم مِه غم و احساس شکست کنار می رود و من می توانم تازه دور و اطرافم را ببینم و صدای آدم های زندگیم را بشنوم و تازه نشانه های خدا را درک کنم. نشانه هایی که می گویند توان کشیدن بار ها دست خود من نیست و آن کس که توان می دهد اوست و من هیچ کاره ام. اینکه خودم انتخاب کردم که در این روز ها باشم و شیرینیِ سختی کشیدن را به جان بخرم. این انتخاب و تصمیم من بود. این من بودم که خودم را از قصد - اندکی خودآگاه و اندکی ناخودآگاه - در دل سختی ها می انداختم. این من بودم که نمی توانستم پایم را روی پایم بیندازم و در کافه های شهر بچرخم و هیچ کاری نکنم! و آدم های اطرافم هم همینطور بودند. مامان، بابا، متیو، خانواده همسر، سپیدار، فاخته، بقیه دوست هایم و صد البته آقای همسایه. هر کدام از این آدم ها کنارم بودند و با من همراه و همسو. نشانه به من می گفت که من در وهله اول تنها نبودم - و بهتر بخواهم بگویم "چیزی نبودم!" جز الطاف پروردگار و توانم چیزی نبود جز نعمت او و بار هایم چیزی نبودند جز حکمت و لطف و محبت او. و در وهله دوم، زندگیم پر از نعمت هایی ست که در حقشان کم لطفی می کنم. نشانه می گشت و می گشت و دقیقا همان نقطه از قلبم را هدف قرار می داد که باید، و به من می فهماند که کار هایم نباید برای چیزی جز خدا باشد. نشانه در گوشم زمزمه می کرد که توانم اگر کم است، به جای احساس ضعف باید از صاحب توان ها و خدای "قوی"، قوت بخواهم. نشانه روز ها و شب ها کنار من بود و با من زندگی می کرد و با هر بار یادآوری اش، می فهمیدم که خدایی هست فراتر از حد تصور، قدرتمند و بزرگ. خدای ناممکن ها که قول برکت به وقت و زمان و کار و نیرو و انرژی داده بود. من، گاهی فراموش کار ترین آدم دنیا می شوم و این یادآوری های گاه و بیگاه و هر روز و هر شب، از برکت نشانه است. سایه اش مستدام.
  • سایه

خوب شد :)

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۲۰ ق.ظ

شب ها بیدار می ماندم و می گذاشتم یک حس شیرین زیرپوستی تمام وجودم را در بر بگیرد. می دانستم درست نیست و می دانستم کارم کار خوبی نیست اما به قدری در برابرش بی اختیار بودم که انتخاب دیگری نداشتم. با خواب به راحتی مقابله می کردم و نمی گذاشتم که مرا در بر گیرد. می خواستم تنها چیز مشترک بین خودم و تو را حفظ کنم: بیدار بودن! به ریسمان های مختلفی چنگ می زدم تا درون نا آرامم را آرام کنم. به دنبال اشتراک ها می گشتم. چیز های مشترک مرا آرام می کرد. مشترکات، منی که "در دور ترین جای جهان ایستاده بودم - کنار تو" را اندکی نزدیک تر می کرد. حتی فکر کردن به اینکه هوای دم و بازدم ما مشترک است، اندک آبی بر روی آتش شعله ور وجودم بود. یک همچین شب هایی بود. بیدار می ماندم و پلی لیستم را - که حال تغییر کرده بود - پخش می کردم، در وبلاگ پست می گذاشتم، شبکه های اجتماعی دیگر را چک می کردم، کانال را آپدیت می کردم و هر از گاهی هم می دیدم آیا تنها عامل مشترک ما - بیدار بودن - هنوزز برقرار است یا نه! همین که سیم بیدار بودن قطع می شد، من هم سپرم را در مقابل خواب مینداختم. خواب، مرا در آغوش گرم خودش می کشید و می برد تا ساعت 10-11 صبح. و من کل روز را منتظر شب و سکوتش و صدای تق تق تایپ خودم در بلاگ و دینگ دینگ پیام ها در کانال و تپش های گاه و بیگاه قلبم می شدم.

یک همچین شب هایی بود که کم کم مبتلا شدم. دقیقا همین طور تنها در اتاقم، در حالی که شجریان می خواند و من می نوشتم و تلگرام دسکتاپ باز بود. آن روز ها به زبان بی زبانی، ناخودآگاه و بدون اختیار تند تند داستان دو مسافر را باز نویسی می کردم. از منزوی شعر می گذاشتم و عاشقانه های بی مخاطب خانم سایه از درونم می جوشید و روی صفحه سفید وبلاگ می چکید. نه اینکه کلمه ای از کلمه هایم ادا و بازی باشد ها! نه! همه اش از عمق وجودم می جوشید و بر می آمد. خون در قلبم بیشتر از همیشه جاری شده بود و هوا در ریه هایم بیش از همیشه بود. نورون هایم بیشتر از همیشه پیام های الکتریکی را می بردند و می آورند. من چاره ای جز بیدار ماندن و اجازه دادن به آن جریان الکتریکی شیرین برای جاری شدن زیر تک تک رگ هایم نداشتم. و چه خوب شد ... خوب شد دردم دوا شد، خوب شد! دل به عشقت مبتلا شد، خوب شد!


  • سایه

سایه‌ی شک.

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۰۶ ق.ظ

به ناگاه در خودم شک می کنم. انگار یکهو از همه چیز خالی می شوم. انگار تمام توانایی هایم را به سخره می گیرم. ناگهان از خودم می‌پرسم اصلا من درمانگر خوبی خواهم شد؟ از پسش بر خواهم آمد؟ موجی از هیجان منفی که نمی دانم آن را چه بنامم، سر انگشتانم را فرا می گیرد. من اصلا می توانم یک صفحه نقد و تاملات شخصی تکلیفم را بنویسم؟ چرا هر چه می نویسم انگار نوار خالی ست؟ انگار جملات یک بچه اول دبستان است، انگار جملات پوچ و بیهوده یک مناظره انتخاباتی ست. چرا هم کلاسی هایم انقدر بازخورد های خوبی در گروه کلاس به درمانجوی فوبیای مار!! می دهند؟ چرا می توانند شرح حال بنویسند؟ جملات من چرا انقدر ساده اند؟ من اصلا وقت و زمان کافی دارم که آدم حرفه ای بشوم؟ چرا امروز وقتی زیرگروهم از حالش می گفت نمی توانستم درست بفهممش؟ چرا ذهنم تهی بود؟ نکند در اتاق درمان هم یکهو خالی شوم؟ من اصلا از پسش بر می آیم؟ موج هیجان منفی قوی تر می شود، می خواهد از انگشت هایم فرار کند، سرانگشتانم را می فشارم بلکه دردشان تسکین پیدا کند. من اصلا روزی می توانم خانه ای را اداره کنم؟ اصلا دستپخت خوبی خواهم داشت؟ شاید هیچ وقت نتوانم قرمه سبزی های مامان را درست کنم. احتمالا برنج هایم همیشه بدمزه خواهد شد. چرا انگار دستانم قفل کرده اند و چیزی برای ارائه ندارند؟ من اصلا می توانم؟ شک، ذره‌بینش را روی تمام وجود خانم سایه انداخته و به دقت می نگرد. به دنبال نقطه ای می گردد، به دنبال کلمه ای که آن را بردارد و برود، به دنبال نشانه ای که سایه اش را از سایه ام کم کند ولی چیزی نیست. موج هیجان منفی حال تمام وجودم را گرفته، سرانگشتانم را وادار به برداشتن لپ تاپ می کند، دستور می دهد که بنویسم، بعد مدت ها. هر چند حس می کنم این متن هم چیزی ‌جز کلمات تو خالی نیست ... پوچ، عبث و بیهوده ...

  • سایه

و همه چیز دست به دست هم داده بود که گره ها را دانه دانه بگشاید و مرا به تو وصل کند. تمام ساعت هایی که گذشته بودند ما را به آن روزی رساندند که جلوی در مدرسه - روز های انتخاب رشته بچه ها، من به فامیلی ام صدا شوم و این جملات را بشنوم: «من می‌خواستم بگم مادرم با مادرتون تماس بگیرن ...». انگار از چهار سال پیش زمان جوری گذشته بود که ما را به آبان ۱۴۰۰ رساند که من بعد از مرکز مشاوره با تو، با روسری سرمه ای توی اسنپ راهی خانه مان شوم و بگویم که تصمیمم را گرفته ام و دیگر نیاز به فکر کردن ندارم، انگار هر درد و رنجی قرار بود ما را به آن پنج شنبه برساند که توی راه سالن، برای تو بنویسم: «ماییم و نوای بی‌نوایی، بسم الله اگر حریف مایی ... سلام!»، ما قرار بود برسیم به روز اول محرمیت که رفتیم کهف‌الشهدا و نگفته های این مدت را تعریف کردیم. ما باید می‌رسیدیم به لحظه ی اکنون و لحظات بعدی‌اش ... هر روز، هر اتفاق، هر آدم، هر فکر، هر کلمه تایپ شده، هر رمز، هر پیام، هر نامه و هر پست مثل یک پازل جوری چیده شده بودند که تصویر نهایی من با چادر سفید و گل‌های قرمز و تو با کت شلوار مشکی را توی آینه های حرم ثبت کنند. نمی‌دانم بعد ها چه رقم خواهد خورد اما هر چه که هست همان است که باید باشد. همان که بعد ها درباره‌اش خواهم نوشت : و همه چیز دست به دست هم داده بود تا ...

  • سایه

سفرت بخیر اما!

پنجشنبه, ۹ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۵۳ ب.ظ

استوری های دوستانم در مورد سفر دسته جمعی مشهدی ست که رفته‌اند. دلم هوس سفر کرد، دلم رفت شمال در مه و دره های سبز یک لیوان چای زغالی خورد و برگشت، دلم رفت مشهد و اذن دخول خواند و زیارت کرد و خانواده همسرش را یک دل سیر دید. دلم رفت شیراز و فالوده خورد و زیر درختان نارنج نفس کشید. دلم رفت جنوب، در هوای گرم و شرجی اش ذوب شد و بازار های محلی اش را دید و کنار ساحل نشست و جوراب هایش را درآورد و پاهایش را خیس کرد. دلم رفت و من اینجا مانده‌ام که فصل سوم کتاب خلاصه بالینی کیهان را تمام کنم و تست هایش را بزنم. دل من! سفرت بخیر اما، تو و دوستی خدا را، گر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها، به باران؛ برسان سلام ما را! خب؟

  • سایه

Imperfection

چهارشنبه, ۱ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۵۶ ق.ظ

تلاش برای بی عیب و نقصی بودن، باعث می‌شود منکر این حقیقت شویم که هیچ چیز کامل نیست. به دنبال خوب مطلق بودن در این جهان، باعث می‌شود حقایق زیبا ولی ناکامل زندگی مان را نبینیم. اینکه همیشه شرایط زندگی در ایده‌آل ترین حالت خود نباشد ویژگی حتمی این دنیاست و مبارزه با این ویژگی تنها برای ما اضطراب و نارضایتی به دنبال دارد. باعث می‌شود که وقتی ما ۱۰۰ را نداریم، ۹۰ خودمان را «بد و ناکافی» بپنداریم. تلاش برای کامل بودن، طبیعتا ناامیدی در پی دارد چون «نرسیدن» نتیجه‌ی حتمی این سعی است. هیچ زندگی‌ای نمی‌تواند همیشه عالی باشد، هیچ خانواده‌ای بی عیب و نقصی نیستند، هیچ کس والدینی تمام عیار ندارد، هیچ همسر و دوست و خواهر و برادری نمی‌توانند بدون اشتباه و کامل باب میل و طبع ما باشند. آنچه که مهم است، پذیرش آنچه هستیم و داریم، و تلاش برای بهبود آن و صد البته «سازگاری» ست. بپذیریم که نه ما و نه اطرافیانمان، قرار نیست همیشه عالی ترین آدم دنیا باشیم. مثلا قرار نیست همیشه در جمع خوب صحبت کنیم! گاهی هم تپق می زنیم. قرار نیست همیشه بهترین نمره یا رتبه را بیاوریم! چون گاهی هم از درس خواندن خسته می شویم! قرار نیست همیشه در روابط بین فردی مان اوضاع گل و بلبل باشد! چون گاهی دعوا می‌کنیم. حتی قرار نیست همیشه بوی عطر بدهیم! چون گاهی عرق می کنیم.

منظورم از این حرف ها، این نیست که از حرکت بایستیم و سکون را بپذیریم و «هر چه باداباد» گویان هیچ کاری نکنیم منظورم این است که قبل از هر حرکت و فعالیت و اراده‌ای برای تغییر، این را بپذیریم که ما نمی‌توانیم همیشه کامل باشیم و کامل ترین ها را داشته باشیم! کامل و عالی فقط خداست و ما هم مخلوق ناچیزی از اوییم. ناکامل. ناکافی. غیر عالی.

  • سایه