سایهی شک.
به ناگاه در خودم شک می کنم. انگار یکهو از همه چیز خالی می شوم. انگار تمام توانایی هایم را به سخره می گیرم. ناگهان از خودم میپرسم اصلا من درمانگر خوبی خواهم شد؟ از پسش بر خواهم آمد؟ موجی از هیجان منفی که نمی دانم آن را چه بنامم، سر انگشتانم را فرا می گیرد. من اصلا می توانم یک صفحه نقد و تاملات شخصی تکلیفم را بنویسم؟ چرا هر چه می نویسم انگار نوار خالی ست؟ انگار جملات یک بچه اول دبستان است، انگار جملات پوچ و بیهوده یک مناظره انتخاباتی ست. چرا هم کلاسی هایم انقدر بازخورد های خوبی در گروه کلاس به درمانجوی فوبیای مار!! می دهند؟ چرا می توانند شرح حال بنویسند؟ جملات من چرا انقدر ساده اند؟ من اصلا وقت و زمان کافی دارم که آدم حرفه ای بشوم؟ چرا امروز وقتی زیرگروهم از حالش می گفت نمی توانستم درست بفهممش؟ چرا ذهنم تهی بود؟ نکند در اتاق درمان هم یکهو خالی شوم؟ من اصلا از پسش بر می آیم؟ موج هیجان منفی قوی تر می شود، می خواهد از انگشت هایم فرار کند، سرانگشتانم را می فشارم بلکه دردشان تسکین پیدا کند. من اصلا روزی می توانم خانه ای را اداره کنم؟ اصلا دستپخت خوبی خواهم داشت؟ شاید هیچ وقت نتوانم قرمه سبزی های مامان را درست کنم. احتمالا برنج هایم همیشه بدمزه خواهد شد. چرا انگار دستانم قفل کرده اند و چیزی برای ارائه ندارند؟ من اصلا می توانم؟ شک، ذرهبینش را روی تمام وجود خانم سایه انداخته و به دقت می نگرد. به دنبال نقطه ای می گردد، به دنبال کلمه ای که آن را بردارد و برود، به دنبال نشانه ای که سایه اش را از سایه ام کم کند ولی چیزی نیست. موج هیجان منفی حال تمام وجودم را گرفته، سرانگشتانم را وادار به برداشتن لپ تاپ می کند، دستور می دهد که بنویسم، بعد مدت ها. هر چند حس می کنم این متن هم چیزی جز کلمات تو خالی نیست ... پوچ، عبث و بیهوده ...
- ۰۰/۱۰/۲۱
جوجه های اعتقادم را کجا پنهان کنم وقتی
شک، شبیه گربه از دیوار ایمان می رود بالا؟!