ای خِرَدم شکار تو! تیر زدن شعار تو!
پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۵۴ ق.ظ
بعضی وقت ها حس می کنم باید هر باری که روی دوشم سنگینی می کند را خودم تنها به دوش بکشم. مثلا خودم تنها باید کوله پشتی کنکور ارشد را به دوش بکشم و بعد باز هم تنها باید کیف دستی کار اجرایی در مدرسه خودمان و همینطور کلاس بچه های یازدهمم را همراه کوله پشتی بردارم و بعد با دست دیگرم کیسه پلاستیکی پر از کار های دانشگاه را هم حمل کنم. بار های کوچک همینطور روی همدیگر سوار میشوند تا وقتی دیگر حس می کنم نمی توانم راه بروم. آن وقت بار هایم آنقدر به نظرم سنگین و حمل ناشدنی -!- می آیند که اگر بخواهم یک پرِ رسما بی وزن را همراه بقیه شان بکشم، حس می کنم الان هاست که از سنگینیِ این بار بشکنم و تکه هایم کل اتاق را در بر گیرد. واکنش اولیه ام در برابر این فشار های بزرگ و کوچک روی هم جمع شده، گریه است. گریه را نه برای غر زدن و نه برای لوس بازی، بلکه برای تحلیه فشار روانی می کنم. دست خودم نیست، انتخابی ندارم، انگار فشار را با هر قطره از رویم بر می دارم و روی دستمال های کاغذی می گذارم. انگار گریه کردن کمک می کند فضایی برای فکر کردن و منطق برایم باز شود. کم کم مِه غم و احساس شکست کنار می رود و من می توانم تازه دور و اطرافم را ببینم و صدای آدم های زندگیم را بشنوم و تازه نشانه های خدا را درک کنم. نشانه هایی که می گویند توان کشیدن بار ها دست خود من نیست و آن کس که توان می دهد اوست و من هیچ کاره ام. اینکه خودم انتخاب کردم که در این روز ها باشم و شیرینیِ سختی کشیدن را به جان بخرم. این انتخاب و تصمیم من بود. این من بودم که خودم را از قصد - اندکی خودآگاه و اندکی ناخودآگاه - در دل سختی ها می انداختم. این من بودم که نمی توانستم پایم را روی پایم بیندازم و در کافه های شهر بچرخم و هیچ کاری نکنم! و آدم های اطرافم هم همینطور بودند. مامان، بابا، متیو، خانواده همسر، سپیدار، فاخته، بقیه دوست هایم و صد البته آقای همسایه. هر کدام از این آدم ها کنارم بودند و با من همراه و همسو. نشانه به من می گفت که من در وهله اول تنها نبودم - و بهتر بخواهم بگویم "چیزی نبودم!" جز الطاف پروردگار و توانم چیزی نبود جز نعمت او و بار هایم چیزی نبودند جز حکمت و لطف و محبت او. و در وهله دوم، زندگیم پر از نعمت هایی ست که در حقشان کم لطفی می کنم. نشانه می گشت و می گشت و دقیقا همان نقطه از قلبم را هدف قرار می داد که باید، و به من می فهماند که کار هایم نباید برای چیزی جز خدا باشد. نشانه در گوشم زمزمه می کرد که توانم اگر کم است، به جای احساس ضعف باید از صاحب توان ها و خدای "قوی"، قوت بخواهم. نشانه روز ها و شب ها کنار من بود و با من زندگی می کرد و با هر بار یادآوری اش، می فهمیدم که خدایی هست فراتر از حد تصور، قدرتمند و بزرگ. خدای ناممکن ها که قول برکت به وقت و زمان و کار و نیرو و انرژی داده بود. من، گاهی فراموش کار ترین آدم دنیا می شوم و این یادآوری های گاه و بیگاه و هر روز و هر شب، از برکت نشانه است. سایه اش مستدام.
- ۰۰/۱۰/۲۳
خدا بهت قوت بده عسلم