پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

ای خِرَدم شکار تو! تیر زدن شعار تو!

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۵۴ ق.ظ
بعضی وقت ها حس می کنم باید هر باری که روی دوشم سنگینی می کند را خودم تنها به دوش بکشم. مثلا خودم تنها باید کوله پشتی کنکور ارشد را به دوش بکشم و بعد باز هم تنها باید کیف دستی کار اجرایی در مدرسه خودمان و همینطور کلاس بچه های یازدهمم را همراه کوله پشتی بردارم و بعد با دست دیگرم کیسه پلاستیکی پر از کار های دانشگاه را هم حمل کنم. بار های کوچک همینطور روی همدیگر سوار میشوند تا وقتی دیگر حس می کنم نمی توانم راه بروم. آن وقت بار هایم آنقدر به نظرم سنگین و حمل ناشدنی -!- می آیند که اگر بخواهم یک پرِ رسما بی وزن را همراه بقیه شان بکشم، حس می کنم الان هاست که از سنگینیِ این بار بشکنم و تکه هایم کل اتاق را در بر گیرد. واکنش اولیه ام در برابر این فشار های بزرگ و کوچک روی هم جمع شده، گریه است. گریه را نه برای غر زدن و نه برای لوس بازی، بلکه برای تحلیه فشار روانی می کنم. دست خودم نیست، انتخابی ندارم، انگار فشار را با هر قطره از رویم بر می دارم و روی دستمال های کاغذی می گذارم. انگار گریه کردن کمک می کند فضایی برای فکر کردن و منطق برایم باز شود. کم کم مِه غم و احساس شکست کنار می رود و من می توانم تازه دور و اطرافم را ببینم و صدای آدم های زندگیم را بشنوم و تازه نشانه های خدا را درک کنم. نشانه هایی که می گویند توان کشیدن بار ها دست خود من نیست و آن کس که توان می دهد اوست و من هیچ کاره ام. اینکه خودم انتخاب کردم که در این روز ها باشم و شیرینیِ سختی کشیدن را به جان بخرم. این انتخاب و تصمیم من بود. این من بودم که خودم را از قصد - اندکی خودآگاه و اندکی ناخودآگاه - در دل سختی ها می انداختم. این من بودم که نمی توانستم پایم را روی پایم بیندازم و در کافه های شهر بچرخم و هیچ کاری نکنم! و آدم های اطرافم هم همینطور بودند. مامان، بابا، متیو، خانواده همسر، سپیدار، فاخته، بقیه دوست هایم و صد البته آقای همسایه. هر کدام از این آدم ها کنارم بودند و با من همراه و همسو. نشانه به من می گفت که من در وهله اول تنها نبودم - و بهتر بخواهم بگویم "چیزی نبودم!" جز الطاف پروردگار و توانم چیزی نبود جز نعمت او و بار هایم چیزی نبودند جز حکمت و لطف و محبت او. و در وهله دوم، زندگیم پر از نعمت هایی ست که در حقشان کم لطفی می کنم. نشانه می گشت و می گشت و دقیقا همان نقطه از قلبم را هدف قرار می داد که باید، و به من می فهماند که کار هایم نباید برای چیزی جز خدا باشد. نشانه در گوشم زمزمه می کرد که توانم اگر کم است، به جای احساس ضعف باید از صاحب توان ها و خدای "قوی"، قوت بخواهم. نشانه روز ها و شب ها کنار من بود و با من زندگی می کرد و با هر بار یادآوری اش، می فهمیدم که خدایی هست فراتر از حد تصور، قدرتمند و بزرگ. خدای ناممکن ها که قول برکت به وقت و زمان و کار و نیرو و انرژی داده بود. من، گاهی فراموش کار ترین آدم دنیا می شوم و این یادآوری های گاه و بیگاه و هر روز و هر شب، از برکت نشانه است. سایه اش مستدام.
  • ۰۰/۱۰/۲۳
  • سایه

نظرات (۳)

خدا بهت قوت بده عسلم

پاسخ:
ممنونتم صبا :)

اقا ما خیلی وقت بود اینجا خودمونو نشنیده بودیم، ذوق کردیم الان :)) 

پاسخ:
اختیار دارید شما اینجا صاحب اختیارید خانم فاخته :)

خانم محمدی پاییز هر سال بهمون میگه به خدای برگ‌ها ایمان بیاوریم. خدای برگ‌ها خداییه که توی هر کارش یه دلیل داره. حتی برای افتادن برگا از درخت. 

و برای زیاد بودن تعداد کوله پشتی‌هایی که تو باید در این زمان برداری. :) 

پاسخ:
ممنون ریحانه. حرفت فشنگ و دل نشین بود :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">