دونه دونه دونه دونه، یه ستاره تو آسمونه! یه جوری میزون میکنه که :))
و همه چیز دست به دست هم داده بود که گره ها را دانه دانه بگشاید و مرا به تو وصل کند. تمام ساعت هایی که گذشته بودند ما را به آن روزی رساندند که جلوی در مدرسه - روز های انتخاب رشته بچه ها، من به فامیلی ام صدا شوم و این جملات را بشنوم: «من میخواستم بگم مادرم با مادرتون تماس بگیرن ...». انگار از چهار سال پیش زمان جوری گذشته بود که ما را به آبان ۱۴۰۰ رساند که من بعد از مرکز مشاوره با تو، با روسری سرمه ای توی اسنپ راهی خانه مان شوم و بگویم که تصمیمم را گرفته ام و دیگر نیاز به فکر کردن ندارم، انگار هر درد و رنجی قرار بود ما را به آن پنج شنبه برساند که توی راه سالن، برای تو بنویسم: «ماییم و نوای بینوایی، بسم الله اگر حریف مایی ... سلام!»، ما قرار بود برسیم به روز اول محرمیت که رفتیم کهفالشهدا و نگفته های این مدت را تعریف کردیم. ما باید میرسیدیم به لحظه ی اکنون و لحظات بعدیاش ... هر روز، هر اتفاق، هر آدم، هر فکر، هر کلمه تایپ شده، هر رمز، هر پیام، هر نامه و هر پست مثل یک پازل جوری چیده شده بودند که تصویر نهایی من با چادر سفید و گلهای قرمز و تو با کت شلوار مشکی را توی آینه های حرم ثبت کنند. نمیدانم بعد ها چه رقم خواهد خورد اما هر چه که هست همان است که باید باشد. همان که بعد ها دربارهاش خواهم نوشت : و همه چیز دست به دست هم داده بود تا ...
- ۰۰/۱۰/۰۹
:))