پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۶۹ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

مخاطبین عزیز.

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۲ ق.ظ
۱. نب عزیزم، فاخته جان و دیگر عزیزانی که در خصوص پست های رمزدار کامنت گذاشتید، بله راستش به شما حق می‌دهم. کلا پست رمز دار روی اعصاب است! یعنی خود من گاهی به این فکر می‌کنم کاش می‌توانستم یک هکر استخدام کنم که رمز پست‌های همه وبلاگ نویس ها را در می‌آورد! آن پست رمز دار که دیدید، آخرین پست از سری های رمزدار بود که نوشتم. دیگر قرار نیست چیز رمزداری منتشر کنم مگر خیلی خاص و استثناء باشد.
۲. دوست عزیز هم دانشگاهی ام! هیچ راه ارتباطی ای جز ایمیل برایم نگذاشتی. همان موقع پاسخ سوالت را در ایمیلی مفصل توضیح دادم. امیدوارم آن را دریافت کرده باشی :) از کجا فهمیدی که باهم هم‌دانشگاهی هستیم؟ :)
  • سایه

که تویی.

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۱ ق.ظ

سپیدار می‌گوید به خدا بدگمانی! می‌گویم نه فقط این راهی ست برای محافظت از خودم! شاید بهترین راه نباشد اما همان راهی‌ست که در صورت وقوعش، کمترین ضربه را می‌خورم. تا همینجا هم به خودم اجازه نمی‌دهم فکر دیگری کنم، همینجا هم همه چیز را بدبینانه نگاه می‌کنم. خدایا به تو بدگمان نیستم، تو همان مهربان و بخشنده ای و ولیّ هشتم تو - به مانند تو - همان رئوف و کریم، اما تو خدای بر هم زدن عزم ها و سزاوار ترس و صاحب جبروت و کبریایی. تو بزرگی. نه! تو بزرگ‌تری! از آنچه وصفش می‌کنم بزرگ‌تری! تو بر من چیره‌ای، تو قبل از آنکه بخواهم چیزی بگویم همه چیز مرا می‌دانی. چند وقت پیش در تاریکی شب - زمانی که خوابم نمی‌برد - از عظمت تو در ماندم و اشک هایم جاری شد! جنس اشک هایم شبیه دوستان و نزدیکان و اولیائت نبود، شبیه به کودک ناتوانی بود که تازه فهمیده بود چقدر قدرتمندی! همین که نشان دادی آنچه محال می‌پنداشتم و یکبار - حتی یکبار - ممکن بودنش را از تو نخواستم، امکان ممکن شدن دارد یعنی تو بزرگی و همه چیز از توست. من به نوشتن این سطور نیاز دارم وگرنه تو همه‌ی آن را از قبل خوانده ای. اصلا تو این کلمات را بر ذهن ناقصم جاری می‌کنی، تو توان می‌دهی دست ها روی کیبورد بالا و پایین بروند وگرنه من که کسی نیستم! همه چیز تویی! می‌دانم همه چیز - هممممه چیز - در این دنیا رفتنی ست. خوشی رفتنی ست، لبخند ها رفتنی ست، غم ها و نگرانی ها رفتنی ست، خانواده رفتنی ست، همسر و فرزند رفتنی ست، پاییز رفتنی ست، بهار رفتنی ست و تو همیشه آنجایی. هر چه غیر تو فانی ست و تو باقی می‌مانی. محبت خودت را در قلبم بیشتر کن. از گفتن این حرف می‌ترسم چون هیچ محبت متعالی ای - همانطور که قبل تر ها گفتم - بدون رنج میسر نمی‌شود و همین، راز متعالی بودن اوست، اما باید تو و محبتت را بخواهم. هر چیز دیگری جز تو محکوم به فناست و دل بستن به فناپذیر ها یک بازی با باخت حتمی‌ست! خدایا این شعر منزوی را دوباره زیر لب می‌خوانم و دیگر چیزی نمی‌گویم، چون «نوشته ها که تویی! نانوشته ها که تویی!»:

«چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی

بلند می‌پرم اما ، نه آن هوا که تویی

تمام طول خط از نقطه‌ی که پر شده است

از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی!

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه

از او و ما که منم تا من و شما که تویی :)

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود

چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن

قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم

از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا

کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

نهادم آینه ای پیش روی آینه ات

جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی!

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای

نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی :)»

 

  • سایه

صحبت های شنیده شده سر کلاس یازدهم انسانی قسمت ۴

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۳۱ ق.ظ

  • خانم نمیشه شما مارو به فرزند خوندگی قبول کنید؟ به نظر میاد مادر خوبی بشید! (مقاومت کردم و گفتم هیچ وقت چنین چیزی را از روی حرف‌های آدم‌ها نمی‌توان تشخیص داد. این دانش آموزم بچه‌ی طلاق است.)
  • خانم ما هیچ وقت یادمون نمیره بچه که بودیم، یه بار توی یه مهمونی ظرف صاحب خونه رو شکوندیم، مامانمون ما رو زد!
  • خانم من تو بچگیم یه کار بدی کردم که هیچ وقت نمی‌تونم خودمو ببخشم! (نگذاشتم ادامه دهد و گفتم بالاخره باید خودمان را زندگی ببخشیم که بتوانیم زنده بمانیم!)
  • (یک دور از روی حدیث پیامبر را در مورد تقسیم بندی ۲۱ سال اول زندگی و نحوه‌ی برخورد با کودک خواندم. بلافاصله یک نفر گفت چه چررررت! با آرامش گفتم که اجازه دهد مفهومش را توضیح دهم و بعد راجع به محتوایش قضاوت کنیم. آخر توضیحاتم گفت خانم! اینا رو وااااقعا پیامبر گفتن؟ موثقه؟ باید این حرفشونو قاب کنیم بزنیم به دیوار!)
  • (داشتم طبق متن کتاب توضیح می‌دادم که برخی از روانشناسان پایان نوجوانی را زمانی می‌دانند که فرد شروع به کار کند. دانش آموزم که الان در مغازه‌ی پدرش مشغول به کار است، گفت خانوم ینی ما از همه ی بچه‌های کلاس بزرگ‌تر محسوب میشیم؟)
  • یکهو یک نفر وسط کلاس گفت: سلام! بفرمایید! تعجب کردم و گفتم صدای کی بود بچه‌ها؟ یکی گفت: خانوم صدای درسا بود، الان توی مغازه ست.
این قسمت چهارم، بیشتر از جالب و خنده دار، برایم دردناک بود ...

قسمت سوم

قسمت دوم

قسمت یک و نیم

قسمت یک

  • سایه

سلطان محمود خر کیه.

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۱۴ ق.ظ

آن جور که می‌خواهی قدرت‌نمایی می‌کنی و من هم همیشه انگشت به دهان مانده‌ام که تو در عین حال که خدای ممکن شدن محال‌ها هستی، خدای فسخ عزائم نیز محسوب می‌شوی. در آخر آنچه که تو بخواهی می‌شود و به آن سمت که بخواهی دل‌ها را سوق می‌دهی.

این‌ها را امروز در حالی که در آشپزخانه‌ی مدرسه داشتم برای خودم آب می‌ریختم به زبانِ دلم آوردم. و موقع نماز تکرار کردم و گفتم من در نهایت همیشه تنها خواهم ماند و تنها کسی که - حتی با وجود عزیز ترین‌هایم - کنار من خواهد بود، تویی. زمان مرگم فقط تویی، در شب‌های تاریک فقط تویی، آن وقت‌ها که می‌ترسم فقط تویی. تویی و بی اغراق و بی تعارف و بی کلیشه، همه چیز در زندگیم از صفرررر تا صدددد دست توست.

  • سایه

فاشِ کسی (؟)

چهارشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ مهر ۰۰ ، ۰۱:۰۳
  • سایه

حریفا! میزبانا!

يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۳ ق.ظ

چرا انقدر شعر «زمستان» اخوان ثالث با فضای حرم قرابت دارد؟ چه امروز صبح و چه امشب، در حال نگاه به ضریح همه‌اش را خواندم! البته شب واقعا هم هوا سرد بود. خیلی سرد! و درست است که با سرما مشکلاتی شخصی دارم، اما هنگامی که در حرم باشم با سرما هم در صلحم. از قصد به جای فضا های سرپوشیده می‌نشینم توی صحن رو‌به‌روی ضریح، دست های یخ زده ام را زیر چادر پنهان ‌می‌کنم و از زیر ماسک زمزمه می‌کنم:

«منم من، میهمان هر شبت، لولی‌وش مغموم! منم من، سنگ تیپا خورده رنجور، منم دشنام پست آفرینش نغمه‌ ناجور! نه از رومم، نه از زنگم، همان بی‌رنگ بی‌رنگم! بیا بگشای در بگشای! دلتنگم! حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد ... تگرگی نیست، مرگی نیست، صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است! من امشب آمدستم وام بگزارم، حسابت را کنار جام بگذارم، چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد! ...»

  • سایه

۱۵۶۳

يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۸ ق.ظ

باید بگویم اگر تا همینجا را هم در نظر بگیریم و اصلا بگوییم نقطه‌ی پایان ماجرا اینجاست، کل این سیر را - حتی فقط تا همین لحظه، می‌توان به عنوان برهانی از وجود خدا در نظر گرفت. کدام فیلسوف بود می‌گفت خدا نیست؟ لطفا مرا با او آشنا کنید! چون داستانی عجیب برای تعریف کردن دارم که مطمئنم بعد از شنیدنش می‌گوید «الله اکبر! جدی میگی؟؟؟»

*سبحان الله انی کنت من الظالمین.

  • سایه

Shhhh ... Just zip it!

يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ مهر ۰۰ ، ۰۰:۵۳
  • سایه

اوضاع جسمانی.

يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۳۹ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ مهر ۰۰ ، ۰۰:۳۹
  • سایه

۱۵۶۰

جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۶ ب.ظ

می‌توانم خودم را به عنوان مشاور امور مد و لباس در منزل و همینطور مسئول کنترل کیفی چروک لباس ها و در صورت لزوم چروک زدایی از آنها منسوب کنم.

  • سایه