پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۶۹ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

دهان آسفالت.

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۲۵ ب.ظ

ترم آخر همه‌ی استاد ها یادشان افتاده مقاله و ارائه رول پلی بخواهند و هر هفته کوییز بگیرند. دهقانی برای درس بهداشت روان گفته هر هفته از مقاله های زبان اصلی‌ای که می‌فرستد کوییز می‌گیرد. امروز ۶ مقاله فرستاده که یکی ۴۲ و یکی دیگر ۲۰ صفحه دارد و همه را برای جلسه‌ی بعدی می‌خواهد. دوست داشتم به او بگویم بزرگوار با این حساب که روانم خیلی غیر بهداشتی می‌شود! اشکالی ندارد، ظاهراً قسمت ما هم این است که این ترم دهانمان بدجور سرویس شود تا خاطره‌ای به یاد ماندنی ای از تحصیل در این دانشکده زیبا داشته باشیم. البته که من واقعا دانشکده‌مان را دوست دارم. هر چقدر هم در و دیوارش مثل بیمارستان دلگیر باشد و استاد های عتیقه در آن فراوان یافت شود.

  • سایه

میانه.

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۱۶ ب.ظ

برای هیچ کس قابل باور نیست ولی به معنای واقعی کلمه دقیقا وسطِ وسطِ وسطِ خوف و رجا غوطه ورم. همان نقطه‌ی تعادل که به هیچ سمتی میل نمی‌کنی و همان جا معلق می‌ایستی. همانجا ایستاده‌ام و منتظرم که به سمتی پرتاب شوم. خودم را به هر سمتی می‌کشانم دوباره به نقطه‌ی وسط بازمی‌گردد. انگار نمی‌تواند هیچ کدام را بپذیرد. نه خوف خوف دارد، نه رجای رجا. من دقیقا همان وسط‌ام. همان نقطه‌ای که سکه نه شیر میفتد و نه خط. همان جایی هستم که دو نفر با وزن یکسان یکسان روی الاکلنگ می‌نشینند. همان جایی که دما نه مثبت است و نه منفی، همان جایی که نه گریه ‌‌‌می‌کنم و نه می‌خندم، من همان‌جا ایستاده‌ام، با چشم هایی منتظر و دست هایی ناتوان.

  • سایه

فکتِ غیرقابل‌پیگیری

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۸ ب.ظ
این مخدر چنان به تک تک سلول‌های بدنم نفوذ کرده و در لابه‌لای مولکول‌ها جا خوش کرده و در تمام رگ‌هایم جریان دارد، که اگر روزی آن را از من بگیرند، یحتمل خواهم مرد.
  • سایه

.

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۴۹ ق.ظ

It seems like I'm always waiting, I need someone to come get me out of my head ...

*متن موسیقی با اندکی تلخیص و تغییر و تقطیع.

  • سایه

نه، چیزی نیست.

دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۳ ق.ظ

پدرم کورمال کورمال در حالی که به اتاقش برمی‌گشت گفت نه چیزی نیست و رفت. مادرم آرام از اتاق گفت:«ترسیدم!» و من برای اینکه مسواکم را بشویم با پاهایی که می‌لرزید به آشپزخانه رفتم. چیزی نشده بود فقط در حالی که داشتم مسواک می‌زدم، یک سوسک بزرگ از بالای سرم - نمی‌دانم دقیقا کجا - روی موهایم و بعد هم روی زمین افتاد و من جیغ کوتاهی زدم و با دمپایی دویدم بیرون. پدرم بیدار شد و به نجاتم آمد. خنده دار به نظر می‌رسید، من هم وسط لرز و بغض خندیدم ولی هیچ کدام دست خودم نبود. نه لرزش دست و پاهایم، نه اشک و نه خنده‌هایم.

امروز داشتم به بچه‌ها رشد هیجانی را درس می‌دادم. گفتم که وجود هیجانات برای بقای ما الزامیست. ترس از هیجانات ساده - در مقابل مرکب - است که از هر کسی از ابتدای تولدش آن را می‌فهمد. مثال‌های مختلف زدم تا کامل فرق هیجان ساده و مرکب را متوجه شوند. بعد از کلاس به ترس فکر کردم. ترس برای بقا الزامی بود، ترس برای زندگی کردن، برای درست تصمیم گرفتن، برای گریز از باطل ضروری بود، اما آن موجود سیاه لعنتی چه؟ چطور زندگی مرا تهدید می‌کند که الان که سر جایم دراز کشیده‌ام، هنوز هم کمی می‌لرزم؟ اصلا لرز به کنار، بغضش کجا بود؟ چرا با اینکه می‌دانستم چیزی نیست، چندین بار موهایم را لمس کردم که مبادا موجودی روی تار هایش ایستاده باشد؟ نمی‌دانم! الان فقط باید بخوابم. شاید یک روزی دلیل روانشناختی این ترس‌های بی‌پایه و اساس را مطالعه کنم یا فردا در گوگل این عبارت را سرچ کنم: but seriously, why are we afraid of cockroaches without any reason?

پ.ن: من «فوبیا» ندارم.

  • سایه

۱۵۴۷

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۳:۳۹ ب.ظ

درس نمی‌توانم بخوانم و این ماجرا در نوع خودش کلی اذیتم می‌کند. مشاورم چند روز پیش می‌گفت من - یعنی خودش - دارم برای دکترا می‌خوانم و وقت کم دارم. چه برسد به ارشد ها با دو -سه برابر حجم منابع. هوم. البته او از آن آدم های خیلیییی درسخوان است. دقیقا بر عکس من. ولی واقعا حجم منابع زیاد است و همین، زیبا نیست؟

  • سایه

۲۵۳، پَر.

شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۰۱ ق.ظ

۲۵۳ روز پشت هم اسپانیایی خواندم و چند روز پیش از دستش دادم و کلا day streakم صفر شد. همان سه شنبه ای که از فرط خستگی خوابم برد یادم رفته بود بخوانمش. مهم نیست فدای سرم. دوباره شروع می‌کنم. بالاخره باید در بلاگستان بتوان گفت «سایه‌مون اسپانیایی - در حد سلام و احوالپرسی - بلده» :)

  • سایه

به حاء نازنینم.

جمعه, ۲۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۵ ب.ظ
  • سایه

status:

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۴۲ ب.ظ

من، همیشه مغلوب و از این غلبه خوشحال.

  • سایه

۱۵۷۰

پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۲۶ ب.ظ

له و لورده‌ام، خسته‌ام و کم‌خواب، دلتنگم و آهنگ ارمغان تاریکی در گوشم پلی می‌شود، مسواک نزده و خواب‌آلود دعا می‌کنم هیچ کدام از زیر گروه هایم تلفن را برندارند. آنها گناهی ندارند ولی من هم جانی ندارم. دیگر کنکور جای من نیست. چند روز پیش آقای بهادر داشت می‌گفت تو چرا پیج کنکور نمی‌زنی؟ اگر پیج بزنی کلی می‌گیرد! من هم می‌توانم به فلان موسسه و بیسار مجموعه معرفی‌ات کنم. گفتم من اصلا نمی‌خواهم در این منجلاب باقی بمانم. تا الان هم اگر ماندم نه بخاطر کنکور بوده، نه بخاطر درآمد، نه بخاطر رابط پیدا کردن در این مافیا. فقط بخاطر کمک به بچه‌ها بوده، کمک به آدم‌ها. دیگر نمی‌توانم بیشتر از این به آدم‌ها در حیطه‌ی کنکور کمک کنم. حالم از همان اول از کنکور بهم می‌خورْد و می‌خورَد. اصلا چه داشتم می‌گفتم. نمی‌دانم. له و لورده‌ام. خسته و کم‌خواب. و دلتنگم و دلتنگم و دلتنگ. ارمغان تاریکی روی دور ریپیت است، «نه بی تو سکوت، نه بی تو سخن ...»

  • سایه