پدرم کورمال کورمال در حالی که به اتاقش برمیگشت گفت نه چیزی نیست و رفت. مادرم آرام از اتاق گفت:«ترسیدم!» و من برای اینکه مسواکم را بشویم با پاهایی که میلرزید به آشپزخانه رفتم. چیزی نشده بود فقط در حالی که داشتم مسواک میزدم، یک سوسک بزرگ از بالای سرم - نمیدانم دقیقا کجا - روی موهایم و بعد هم روی زمین افتاد و من جیغ کوتاهی زدم و با دمپایی دویدم بیرون. پدرم بیدار شد و به نجاتم آمد. خنده دار به نظر میرسید، من هم وسط لرز و بغض خندیدم ولی هیچ کدام دست خودم نبود. نه لرزش دست و پاهایم، نه اشک و نه خندههایم.
امروز داشتم به بچهها رشد هیجانی را درس میدادم. گفتم که وجود هیجانات برای بقای ما الزامیست. ترس از هیجانات ساده - در مقابل مرکب - است که از هر کسی از ابتدای تولدش آن را میفهمد. مثالهای مختلف زدم تا کامل فرق هیجان ساده و مرکب را متوجه شوند. بعد از کلاس به ترس فکر کردم. ترس برای بقا الزامی بود، ترس برای زندگی کردن، برای درست تصمیم گرفتن، برای گریز از باطل ضروری بود، اما آن موجود سیاه لعنتی چه؟ چطور زندگی مرا تهدید میکند که الان که سر جایم دراز کشیدهام، هنوز هم کمی میلرزم؟ اصلا لرز به کنار، بغضش کجا بود؟ چرا با اینکه میدانستم چیزی نیست، چندین بار موهایم را لمس کردم که مبادا موجودی روی تار هایش ایستاده باشد؟ نمیدانم! الان فقط باید بخوابم. شاید یک روزی دلیل روانشناختی این ترسهای بیپایه و اساس را مطالعه کنم یا فردا در گوگل این عبارت را سرچ کنم: but seriously, why are we afraid of cockroaches without any reason?
پ.ن: من «فوبیا» ندارم.