Brooklyn 2015
یک نفر از من پرسید فیلم یا سریال مورد علاقه ی شما چیست؟ گفتم سریال Brooklyn 99! گفت منظورتان همان فیلم بروکلین است که در 2015 ساخته شده؟ گفتم نمیدانم از چه حرف میزنید ولی نه!
بعد از آن هم چند باری اسم آن به گوشم خورد و بالاخره روزی از روز های اردیبهشت، من به دیدنش ترغیب شدم.
مدت مدیدیست کلا حس و حال فیلم ندارم. بیشتر دوست دارم کتاب بخوانم یا حتی درس! بعضی فیلم ها که حوصله ام را سر میبرَد و خودم فیلم را میزنم جلو. این وسط اگر فیلمی باشد که مرا به فکر جلو زدن و سرعت را x2 کردن نیندازد یعنی قطعا فیلم خوش ساختی ست که توانسته مرا پای خودش نگه دارد. و بروکلین برای من از همان فیلم های خوش ساخت بود. زیبا و عجیب ! «عجیب» به این معنا که تصور من از یک فیلم به نام Brooklyn که سرشا رونان آن را بازی کرده، این نبود و بعد از اینکه تمام شد حقیقتا متعجب شده بودم از اینکه انتهای فیلم میتوانم همزمان طعم تلخی و شیرینی را بچشم.
بروکلین، ساده و اصیل بود. بدون اغراق و در یک کلام خیلی «واقعی». بروکلین انگار فیلم نبود، از متن زندگی بر میآمد. هیچ معجزه ای رخ نداد، هیچ پری قصه هایی آرزوها را برآورده نکرد، هیچ چیز «کامل» نبود، روابط (relationship ها) اغراق آمیز نبود، در عین توجه به جزئیات، کلیات را فراموش نکرده بود، روند فیلم به سادگی و لطافت جلو رفت و مرا با خودش همراه کرد [ و لحظه ای حس نکردم باید فیلم را بزنم جلو!].
تو میتوانستی آیلیش (شخصیت اصلی) را ببینی و حسش کنی. میتوانستی همراه او طعم استقلال همراه با ترس هایش را بچشی. میتوانستی تو هم همراه او سر دو راهی قرار بگیری. سر دو راهی غربت و استقلال یا نزدیکی و وابستگی؟ عشق یا وطن؟ طوفان عشق یا آرامش عقل؟ اصلا «وطن» کجا بود؟ ایرلند یا نیویورک؟ جایی که شرایط خوب بدون غربت برای آیلیش فراهم بود یا در نیویورک شلوغ، دور از خانواده، کنار عشق ایتالیایی اش؟
بعد از آن فیلم واقعا از خودم پرسیدم که به راستی وطن کجاست؟ همانجا که قلبم احساس تعلق کند؟
اصلا وطن یعنی پدر، مادر، نیاکان؟ به خون و خاک بستن عهد و پیمان؟ وطن یعنی هویت، اصل، ریشه؟ سرآغاز و سرانجام همیشه؟ وطن یعنی وطن استان به استان؟ خراسان، سیستان، سمنان، لرستان؟ کویر لوت، کرمان، یزد، ساری؟ سپاهان، هگمتانه، بختیاری؟ طبس، بوشهر، کردستان، گلستان؟ دو آذربایجان، ایلام و گیلان؟ اراک و فارس، خوزستان و تهران؟ بلوچستان و هرمزگان و زنجان؟*
شاید هم هیچ کدام! شاید وطن همان جاست که قلبت آنجاست. نمیدانم ولی علیرضا شجاع پور در اول شعرش میگوید: «وطن یعنی هوای کوچه ی یار، در آن کو دل شکستن های بسیار ... نگاهی زیرچشمی، عاشقانه، به کوچه آمدن با هر بهانه ...»
*این پاراگراف شعری از علیرضا شجاع پور.
- ۰۰/۰۶/۰۴
این فیلم رو هم اتاقم بهم معرفی کرده بود، و برای هر دوتامون حس کاملا ملموسی داشت از روزهای اولی که رفته بودیم خوابگاه و از شهر خودمون دور شده بودیم.... همه ی دلتنگی ها و اذیت شدن ها و این فکر که من انتقالی میگیرم و میرم و دیگه برنمیگردم.
و یه جاهایی آدم به این تعارض میرسه که به خیلی جاها تعلق خاطر داره اما متعلق به هیچکدم از اون جاها نیست. از اون به بعد مثل یه مسافره؛ میدونه که هیچ جا نمیتونه بمونه!