پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۸۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

آره خلاصه.

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۲۶ ق.ظ

چو گفتمش که دلم را نگاه‌دار! چه گفت؟

ز دست بنده چه خیزد؟ خدا نگه دارد!


*آقای حافظ.

  • ۱ نظر
  • ۱۸ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۲۶
  • سایه

روزمرگی.

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۲۵ ق.ظ

1. برای اینکه از سایه‌تان - من متعلق به همه شمام - بی خبر نباشید، باید بگویم کلاس امروزم بد نبود. در واقع خوب بود ولی حقیقتا سخت بود که بخواهم فکر کنم الان باید کلاچ/کلاژ/کلاج یا همان کوفتی را کی بگیرم و کی نصفه نگه دارم و کی بعد دو ثانیه ول کنم و کی بعد 5 ثانیه :) یک تحلیل روانشناختی هم از خود توانایی رانندگی و دیدگاهم به کسانی که رانندگی‌شان خوب است ارائه کردم که الان صلاح نیست بگویم :) خلاصه برای بار اول نشستن پشت ماشین خوب بودم. و از همین تریبون از همه کسانی که جلویشان داشتم با سرعت 20 تا می‌رفتم و مجبور بودند ناشی گری‌هایم را تحمل کنند عذرخواهی می‌کنم ولی پشیمان نیستم.

2. فردا باید بروم دوز دوم واکسنم را بزنم. البته زمان اصلی‌ای که آموزش پرورش داده بود سه شنبه بود و سه شنبه معلم های متیو هم تند تند از زدن دوز دومشان استوری می‌گذاشتند. ولی من فهمیدم لازم نیست بروم آنجا و سه ساعت در صف بایستم و می‌توانم از طریق سامانه خودم مثل خانوم ها زمانی را رزرو کرده و بروم و بیایم و معطل نشوم. مسخره ی پدرشایُم انگار.

3. اولین کارگاه دوران روانشناس بودنم را ثبت نام کردم :) پولش را هم خودم دادم. کامل کامل. از فردا ساعت 7 صبح شروع می‌شود و منی که دو روز است می‌خواهم ساعت 8 بروم دانشگاه ولی خواب می‌مانم نمی‌دانم چطور قرار است تا ساعت 1 دوام بیاورم. ولی خب غصه نمی‌خورم، به جایش موز می‌خورم.

4. گفته بودم با چشم هایم خوب تا نمی‌کنم؟ دوباره قطره لازم شدم. البته قطره ی خاصی نیست، ولی باید چشم هایم را شست و شو بدهم و به راستی چقدر شرمنده‌ی چشم هایم هستم. جداً می‌گویم.

5. امروز یک چیزی دیدم - که هنوز برای کسی تعریفش نکردم - ولی بعد دیدنش با خودم گفتم: "وقتی از نزدیکی روحی حرف می‌زنیم، دقیقا از چه حرف می‌زنیم!" باز هم صلاح نیست الان تعریفش کنم ولی بعد ها خواهم نوشت. پس دو تا طلبتان. یکی دیدگاهم راجع به رانندگی و یکی اتفاق امروز.

  • ۱ نظر
  • ۱۸ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۲۵
  • سایه

محض رضای دخترو، خودمو تو گل می پلکونم

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۱۰ ب.ظ

چند روز پیش که در جوار طبیعت بودیم و یک شب و روز را آنجا گذراندیم، عاطفه مدام دستم را می‌گرفت و نمی‌گذاشت که لباس هایم خاکی شود و حتی نمی‌گذاشت نزدیک حیوانات بروم. من هم با استدلال "همه از خاکیم و به خاک باز می‌گردیم" نه تنها حرفش را گوش ندادم، بلکه خودم را در خاک غلتانیدم و گربه ها را در آغوش گرفتم و اسب ها را نوازش کردم. حتی به اسب سیاه بزرگی که باردار بود مادر شدنش را تبریک گفتم و کمی با او صحبت کردم. خلاصه "سیِ دُخت هاجَرو خودمو تو گِل پوکوندم" و اطرافیانم را با نظریه ی "اجداد ما همه غارنشینانی بودند که لباسشان برگ درخت بود و غذایشان شکار! پس ما در ذات خود به طبیعت گرایش داریم و فطرتا در خاک و خل غلتیده ایم پس خودتان را لوس نکنید" مورد عنایت قرار دادم. فرصت نشد وگرنه حتما سری به گوسفند ها و بز ها هم می‌زدم. ان شاء الله آخر همین هفته دوباره خدمتشان می‌رسم.

پ.ن: هنوز هم با سوسک رابطه خوبی ندارم.

  • ۶ نظر
  • ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۱۰
  • سایه

نکات آموزشی.

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۵۶ ق.ظ

اما باید بگویم واقعا ما چقدر هیچ چیز نمی‌دانیم! در قسمت سبب شناسی هر اختلال در کاپلان تقریبا این جمله تکرار می‌شود :«علت اصلی پیدایش این اختلال همانند دیگر اختلالات روانپزشکی نامعلوم است ولی ...» و بعد چند سبب فیزیولوژیکی عنوان می‌کند که البته خود آن هم می‌تواند معلول باشد و نه علت!

نکته‌ی جالب دیگر اینکه در اختلالات هذیانی با نوع حسادت هذیانی مبتنی بر خیانت همسر - سندرم اتللو، آن حسادت و هذیان تقریبا هیچ وقت از بین نمی‌رود! حتی با دارو درمانی هم. ممکن است تعدیل شود ولی تنها راه حل شدن آن طلاق، جدایی یا مرگ همسر است! ترسناک نیست؟ 

  • ۳ نظر
  • ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۵۶
  • سایه

شب هنگام.

چهارشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۰۵ ق.ظ

شب هنگام، حدود ساعت های ۱۱-۱۲ شب، هنگامی که خانه در سکوت فرو رفت، ناگهان به این نتیجه رسیدم که آینده مهم نیست. مهم نیست اگر قرار باشد سالها با آتشی نیمه روشن در قلبم زندگی کنم، مهم نیست اگر نتوانم هیچ وقت تو را داشته باشم فندق کوچک من، مهم نیست اگر پاییز و زمستان دارد فرا می‌رسد و من غصه ی سرد و بی روح و خشک بودنشان را می‌خورم، مهم نیست اگر دیگر صدای خنده هایی که می‌خواستم را نشنوم، مهم نیست اگر خاطراتم فراموش نشوند، اینها دیگر مهم نیست. البته نه که مهم نباشد، فقط تدبیرشان به دست من نیست و در نتیجه من هم رهایشان کرده‌ام. الان تنها چیزی که می‌دانم این است که من باید روانشناس خوب و باسوادی بشوم و روانشناس خوب شدن با درس نخواندن مهیا نمی‌شود. پس با وجود اینکه صداهایی در مغزم پلی می‌شد و تصویر خودم در حال خندیدن را می‌دیدم و به طرز متناقضی در خیالم از زمستان گرما احساس می‌کردم، فصل 7 کاپلان را تقریبا تمام کردم. آتشی در قلبم روشن بود - آتش عشق و این رومانتیک بازی ها نبود ولی - می‌سوخت و می‌سوزاند و من توجهی نکردم. من خواندم. اسکیزوافکتیو را، خط اول درمانش را، تشخیص افتراقی اش را. فکر های آزاردهنده ای در مغزم رژه می‌رفت و من خواندن را ادامه دادم تا به اختلالات هذیانی رسیدم، درباره سیتالوپرام سرچ کردم، تایمرم را دوباره تنظیم کردم، خواندم، باز هم بیشتر. این چنین می‌توانم زندگی کنم، جور دیگری نه. شب بخیر!

*نویسنده همیشه هم در فاز ناله نیست. اما این حقیقتی بود که باید می‌نوشتم.

  • ۴ نظر
  • ۱۷ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۰۵
  • سایه

خوابیدن شتر رانندگی در خونه ی خانم سایه.

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۲۰ ب.ظ

به خانم شایان - مسئول مهربان آموزشگاه رانندگی - گفتم: "مربیم با حوصله ست دیگه؟ اگه با حوصله نیست از الان بگم یکی دیگه رو بذارید :))" حالا نه که رانندگی ام بد باشد. البته فقط یکبار با پدر و برادرم پشت فرمان نشستم ولی خب به هر حال گفتم اتمام حجت کنم :) حالا فردا می‌آیم و از اولین جلسه ی شهری‌ام می‌نویسم. یک نفر اینجا بعد از گذشتن 3 سال در روز های شلوغش - در 21 سالگی - تازه یادش افتاده گواهی نامه بگیرد :)

  • ۱ نظر
  • ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۲۰
  • سایه

تبلور.

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۲۵ ب.ظ

دبیرستانی که بودم، یک روز تصمیم گرفتم «همسر شهید» بشوم! یعنی حس می‌کردم اینکه من همسر شهید باشم ربطی به طرف مقابلم ندارد، به خودم و خوب بودنم ربط دارد و من تصمیم گرفتم به روش «همسر شهید!» آدم خیلی خوبی باشم. حالا شاید فکر کنید در ذهنم همسر شهید به معنای همسر یک آدم خوش چهره با ته ریش و فلان بوده که ابدا اینطور نیست. قطعا هر کسی فانتزی هایی برای دوران نوجوانی‌اش دارد ولی این موضوع از تمام آن فانتزی ها جدا بود. به هیچ وجه بحث فانتزی های «یادت باشه» و «قصه‌ی دلبری» نبود. بحث «رنج» بود. من وقتی به رنج این بزرگواران فکر می‌کردم قلبم درد می‌گرفت (حتی هنوز هم درد می‌گیرد) و دقیقا این همان چیزی بود که حس می‌کردم باید در طول زندگی داشته باشم تا بزرگ و متعالی شوم. رنج! در نوشته ای مورخ ۱۱ مرداد ۹۵ نوشته ام: «هیچ چیز روح نا آرامم را ارضا نمی‌کند مگر رنج. به قول اسماء از آن رنج هایی که زار بزنی و تهش لبخند تو باشد. تهش دریدن یک پرده باشد از میان ما.»

نه، من دیوانه نبودم، خوشی زیر دلم نزده بود، من از خدا «رنج» و درد و سختی طلب نمی‌کردم، ولی تعالی را چرا، نور را چرا. و فکر می‌کردم و کماکان هم فکر می‌کنم هیچ چیز جز سختی نمی‌تواند دانه های وجودم را بلند تر کند. چند ماه بعد از این نوشته در کربلا توی حرم حضرت عباس نشستم و  زیر لب بهشان گفتم کاش مرا بزرگ کنید! تو را به خدا مرا بزرگ کنید! منی که سعی می‌کنم قسم نخورم، این بار قسمشان دادم که من خیلی بچه و کوچکم! بزرگم کنید! به طرز جالبی خودم می‌فهمیدم که نیاز به بزرگ شدن دارم ولی هیچ راهی را برایش پیدا نمی‌کردم. شاید همان «همسر شهید» بودن تنها راهی بود که می‌شناختم! حتی خود شهید بودن هم نه! همسرش/خواهرش بودن! چون شهید بشوی که می‌روی پیش خدا روزی می‌خوری و خیلی هم حال می‌دهد، اما بازماندگان اند که لحظه به لحظه قلبشان در آتش است و حتی روز ها هم برایشان بسان شب می‌گذرد. البته الان فکر می‌کنم اینکه آدم جانش را در راه خدا و امامش بدهد که خیلی بهتر است!

آن روز ها بی‌پروا این دعا را می‌کردم. بی خبر از اینکه بیرون گود لای پر قو نشسته ام و میگویم لنگش کن! الان خودم را می‌بینم که به نسبت آن روز ها حقیقتا قد کشیده ام. حقایقی را فهمیده ام که هیچ وقت نمی‌دانستم. تجربیاتی داشتم که هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم! اما بزرگ شدن که هیچ وقت تمام نمی‌شود، خیلی جا دارد، شاید حتی بی نهایت. خدای سایه ها با وبلاگ و اتاق آبی! من این بار از اینکه دعا کنم مرا بزرگ کنی به طرز بزدلانه و مزخرفی می‌ترسم. از رنج هایی که قرار است به من برسد می‌ترسم. از یک ماه بعد خودم می‌ترسم. از پاییز سرد و تنهایی می‌ترسم. از زمستان خشک و بی‌روح و تنها قدم زدن هم همینطور. ولی یاد گرفتم از هر آنچه می‌ترسم، به آن حمله‌ور شوم. پس خدایا! مرا بزرگ کن! به همان روشی که صلاح است مرا بزرگ کن! فقط مواظبم باش. من جز تو پناهی ندارم ...

  • ۲ نظر
  • ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۲۵
  • سایه

شما که لالایی بلدی، چند وقته نخوابیدی؟

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۳۴ ب.ظ

دقیقا در همان نقطه ای هستم که برای زیرگروه هایم کلی حرف می‌زدم و می‌گفتم که درس بخوانند و شروع کنند ولی خودم در خواندن برنامه‌ی درسی‌ام مانده‌ام. زیبا نیست؟

  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۳۴
  • سایه

از اون شعرا که از دووور قشنگه :)

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۲۷ ب.ظ

تو می‌دانی که در کار تو چون مضطر فرو ماندم

به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم

ز حیرانی عشق تو خلاصم کی بود هرگز

که از عشقت به نو هر روز حیران تر فرو ماندم

عجایب نامهٔ عشقت به پایان چون برم آخر

که اندر اولین حرفی به سر دفتر فرو ماندم

چو دست من به یک بازی فرو بستی چه بازم من

مکن داویم ده آخر که در ششدر فرو ماندم

همه شب بی تو چون شمعی میان آتش و آبم

نگه کن در من مسکین که بس مضطر فرو ماندم

چگونه چشمهٔ حیوان درین وادی به دست آرم

که اندر قعر تاریکی چو اسکندر فرو ماندم

از آن شد کشتیم غرقاب و من با پاره‌ای تخته

که در گرداب این دریای موج‌آور فرو ماندم

چو از شوق گهر رفتم بدین دریا و گم گشتم

هم از خشکی هم از دریا هم از گوهر فرو ماندم

ز بس کاندر خم چوگان محنت گوی گشتم من

چو گویی اندرین میدان ز پای و سر فرو ماندم

ندانم تا تو ای عطار گنج عشق کی یابی

که از سودای گنج ایدر به رنج اندر فرو ماندم!


*آقای عطار.

* به این غزل امشب برخوردم. اگر به حال شاعر فکر کنید، می‌بینید که سخت است. در عشق ماندن سخت است. امیدوارم هیچ وقت به طور کامل شرح حال خودم و شما نشود.

  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۲۷
  • سایه

به خانم میم.

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۵۲ ب.ظ
راستش الان قلبم تند تند می‌زند. من دیشب خواب دیده بودم که نامه‌ای به دستم می‌رسد ولی واقعا انتظار نداشتم از همه جا بی خبر یکهو با یک نامه مواجه شوم. چون من اصلا عادت به باور کردن معجزه ها ندارم. حتی دختر نشانه ها هم نیستم! حتی امروز آمدم به شوخی پست بگذارم :"تو کدوم صندوق پسته، نامه های بی جوابم؟" که بیخیالش شدم. ولی بعد از دیدن پست اینستاگرامت - خانم میم خیلی عزیزم! - حقیقتا قلبم به تپش درآمد.
هی کلمات را نوشتم و پاک کردم، هر چه می‌گفتم به نظر زیاده گویی و کلیشه ای می‌شد! داشتم از این می گفتم که چقدر خوشحالم وبلاگ باعث آشنایی ما شد و بعد هم دیدیم دوست های مشترک زیادی داریم! ولی پاک کردم. داشتم از این می نوشتم که چقدر مفتخرم که با مادر خانه ادبیات نوجوان دوستم ولی بک اسپیس را فشردم. آمدم حتی به بی ربط ترین شکل ممکن بنویسم حس می کنم چقدر تو و همسرت بهم می آیید و چه آشنایی عجیب و بامزه ای داشتید که باز هم دیدم بی ربط است و بیخیال شدم. حتی فکر نمی‌کردم به سبب مشغله هایت اینجا را بخوانی، چون کم می نوشتی و کم می نویسی البته :")
ممنونم میم زیبا. خیلی. خاک وبلاگت را بیشتر بتکان. ستاره خاکستری بالای پنلمان چه گناهی کرده که باید خاموش بماند؟ :")
  • ۱ نظر
  • ۱۵ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۵۲
  • سایه