و تنها سوالم:
- ۱۹ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۰۷
اگر حس کردید امروز جهان چند درجه نورانی تر شده، بخاطر این است که خانم سایه تجربهی جدیدی داشته. وی سوار موتور شده و خودش - با کمک برادرش - به طوری که برادرش مثل چرخ کمکی عمل کند :]] - موتور را رانده :)) به قول نَفَس در دلشکسته، رفته بودم یابو سواری، هِنننن هِنننن :]]
حیف که این چند وقت فعالیتم در اینستاگرام - در حد خودم - زیاد بوده وگرنه یک سلسله استوری آماده کرده ام جهت گفتن تجربه ام از یکی از پیج های خرید کتاب! [چون که این چند وقت خیلی کتاب های رشته ام را خریده ام] باید حتما افشاگری کنم و با اینکه قضیه برای دو ماه پیش است، ولی تا به طور عمومی نگویم و منشنشان نکنم، دلم آرام نمیگیرد :) حقیقتا معتقدم این طور تجربه ها را باید گفت. فلذا منتظرشان باشید.
*بحثم دیدن استوری ها نیست، فقط اینکه اگر تجربه ی خوبی از خرید از یک آنلاین شاپ ندارید، افشا کنید! هم شما به آن افشاگری احتیاج دارید، هم آن آنلاین شاپ! شاید خودش نفهمد ولی به نفعش ست.
این پست، زیبا بود.
*کپی متن را برداشتم. در وبلاگ خودشان بخوانید.
کاش وقتی صبح ها آلارم های متعدد و پشت سر هم گوشیام را خاموش میکنم، لحظه ای از خودم بپرسم: اصلا چرا باید اینطور رگباری پشت هم آلارم تنظیم کنم؟ آیا دیشبش مرضی داشتم؟ آیا اسکل بودم و میخواستم خودم را عذاب دهم یا کار مهمی دارم؟ با جواب دادن این پرسش، 90 درصد مشکل خواب ماندنم حل خواهد شد.
1. دو سه روز پیش که پست گذاشتم و گفتم که در کنار اسب ها و گربه ها و حیوانات دیگر بودم، فکر نمیکردم بخواهم امشب را در کنارشان سپری کنم! ولی خب الان در حالی که مجید - همان گربه ی مذکور - را در کنارم دارم، نشسته ام در هوای آزاد و تایپ میکنم. به طرز عجیبی با اینکه شب است و دلم باید بترکد، اما اصلا هیچیش نیست و اتفاقا حالش خیلی هم خوب است. البته جوجه را آخر پاییز - یعنی حدودا حوالی ساعت 1 نیمه شب - باید شمرد ولی خب عاطفه در راه است و متیو بوردگیم ها را هم آورده. فلذا فکر میکنم جوجه ها آخر پاییز هم همین تعدادی باشند که الان هستند. فردا پیش گوسفند ها و بز ها هم خواهم رفت. پیش آن اسب مشکی باردار هم همینطور. الان فکر کنم خوابند. شکمش را حتما از طرف همگی شما نوازش میکنم.
2. به خاطر دارید گفتم خودم تایم دوز دوم واکسن رزرو کردم که مثل خانوم ها بروم و معطل نشوم؟ اوه! امروز رفتم و با چنان صف طولانی ای مواجه شدم که وسط هایش برگشتم خانه! چون نه شارژ داشتم، نه وقت و نه توان ایستادن زیر آفتاب به مدت 3 ساعت. حوالی ساعت 10، گفتند که شاید ساعت 2 به شما واکسن برسد :) من هم بیخیال شدم چون وضعیت مرکز اورژانس افتضاح بود. افتضااااح! زیبا نیست؟
3. کارگاه امروز، نسبتا خوب بود. در قالب یک پست رمزدار حتما آنچه از آن یاد گرفتم و نقد ها و نظراتم را مینویسم. همین که توانست مرا ساعت 7:30 صبح بیدار کند و تا 1 هم پای خودش بنشاند - البته آن وسط رفتم واکسن نزدم و برگشتم :) - یعنی چیز خوبی بوده.
4. امیدوارم آن روز هیچ وقت نیاید که بخواهم آسایش اهالی خانه و خانواده ام و مخصوصا فندق هایم را فدای وسایل ناچیز و بی ارزش خانه کنم. کودک باید بدود، بازی کند، لباس هایش کثیف شود و حتی مبل ها را خط خطی کند! مثل من کِرم مرطوب کننده را به جای جای تخت و پتو و فرش اتاق والدینش بمالد! البته واقعا این جوجه را باید آخر پاییز شمرد :) الان نمیشود :))
5. اگر بگویم انگیزه ام برای درس خواندن چیست مطمئنم به من میخندید :) البته گفتنی نیست! باید نشانتان بدهم، یک شیء است که روی میزم میگذارم. ولی واقعا چیز ساده و کوچک و عجیبی ست که فکر کنم هیچ کس در دنیا از آن حس درس خواندن نمیگیرد اما مگر همیشه باید شبیه مردم دنیا بود؟ من هر وقت نگاهش میکنم خنده ام میگیرد و دلم میخواهد کتابم را باز کنم :) از شنبه برنامه ی جدیدم شروع میشود و از همه شما اهالی بیان عذر خواهم چون میخواهم گزارش درسی ام را اینجا بنویسم :)) اگر گفتید جمله ی بعدی ام چیست؟ بله! عذرخواهم! ولی پشیمان نه :))
[نوشتن این گزارش های روزانه 1 تا 5 گاهی حس میکنم چقدر تباه است.]
گاهی دلم میخواهد مطالب بعضی کتاب ها و مقاله ها و کلاس ها و جزوه هایم را یکجا ببلعم! حس میکنم صبر ندارم برای اینکه دقیقه به دقیقه کلمات را وارد ذهنم کنم. واقعا دلم میخواهد فشرده شان کنم مثل یک قرص فرتی بدهم بالا. هم از شدت علاقه و هم از شدت کم حوصلگی.
یک موقعیت دیگر هم شبیه این برایم پیش آمده. وقتی کسی را خیلی دوست داشته باشم، دوست دارم در او حل شوم. مثل این روح ها که میتوانند از روحی دیگر رد شوند، من هم دوست دارم روحم را با روح طرف مقابلم پیوند بزنم. انگار روح دو نفرمان را بریزم در یک لیوان و محکم هم بزنم. طرف مقابل نخواهد هم مهم نیست، مجبور است. میفهمید؟ مجبور! البته این مورد فقط در مورد خانوادهام پیش آمده. شاید هم این قسمت هم مورد قبلی ملموس نباشد ولی سعی کردم بهترین حالتی که میشد توضیح دهم و حسم را توصیف کنم. کاری بود که از دستم بر میآمد!