تبلور.
دبیرستانی که بودم، یک روز تصمیم گرفتم «همسر شهید» بشوم! یعنی حس میکردم اینکه من همسر شهید باشم ربطی به طرف مقابلم ندارد، به خودم و خوب بودنم ربط دارد و من تصمیم گرفتم به روش «همسر شهید!» آدم خیلی خوبی باشم. حالا شاید فکر کنید در ذهنم همسر شهید به معنای همسر یک آدم خوش چهره با ته ریش و فلان بوده که ابدا اینطور نیست. قطعا هر کسی فانتزی هایی برای دوران نوجوانیاش دارد ولی این موضوع از تمام آن فانتزی ها جدا بود. به هیچ وجه بحث فانتزی های «یادت باشه» و «قصهی دلبری» نبود. بحث «رنج» بود. من وقتی به رنج این بزرگواران فکر میکردم قلبم درد میگرفت (حتی هنوز هم درد میگیرد) و دقیقا این همان چیزی بود که حس میکردم باید در طول زندگی داشته باشم تا بزرگ و متعالی شوم. رنج! در نوشته ای مورخ ۱۱ مرداد ۹۵ نوشته ام: «هیچ چیز روح نا آرامم را ارضا نمیکند مگر رنج. به قول اسماء از آن رنج هایی که زار بزنی و تهش لبخند تو باشد. تهش دریدن یک پرده باشد از میان ما.»
نه، من دیوانه نبودم، خوشی زیر دلم نزده بود، من از خدا «رنج» و درد و سختی طلب نمیکردم، ولی تعالی را چرا، نور را چرا. و فکر میکردم و کماکان هم فکر میکنم هیچ چیز جز سختی نمیتواند دانه های وجودم را بلند تر کند. چند ماه بعد از این نوشته در کربلا توی حرم حضرت عباس نشستم و زیر لب بهشان گفتم کاش مرا بزرگ کنید! تو را به خدا مرا بزرگ کنید! منی که سعی میکنم قسم نخورم، این بار قسمشان دادم که من خیلی بچه و کوچکم! بزرگم کنید! به طرز جالبی خودم میفهمیدم که نیاز به بزرگ شدن دارم ولی هیچ راهی را برایش پیدا نمیکردم. شاید همان «همسر شهید» بودن تنها راهی بود که میشناختم! حتی خود شهید بودن هم نه! همسرش/خواهرش بودن! چون شهید بشوی که میروی پیش خدا روزی میخوری و خیلی هم حال میدهد، اما بازماندگان اند که لحظه به لحظه قلبشان در آتش است و حتی روز ها هم برایشان بسان شب میگذرد. البته الان فکر میکنم اینکه آدم جانش را در راه خدا و امامش بدهد که خیلی بهتر است!
آن روز ها بیپروا این دعا را میکردم. بی خبر از اینکه بیرون گود لای پر قو نشسته ام و میگویم لنگش کن! الان خودم را میبینم که به نسبت آن روز ها حقیقتا قد کشیده ام. حقایقی را فهمیده ام که هیچ وقت نمیدانستم. تجربیاتی داشتم که هیچ وقت فکرش را نمیکردم! اما بزرگ شدن که هیچ وقت تمام نمیشود، خیلی جا دارد، شاید حتی بی نهایت. خدای سایه ها با وبلاگ و اتاق آبی! من این بار از اینکه دعا کنم مرا بزرگ کنی به طرز بزدلانه و مزخرفی میترسم. از رنج هایی که قرار است به من برسد میترسم. از یک ماه بعد خودم میترسم. از پاییز سرد و تنهایی میترسم. از زمستان خشک و بیروح و تنها قدم زدن هم همینطور. ولی یاد گرفتم از هر آنچه میترسم، به آن حملهور شوم. پس خدایا! مرا بزرگ کن! به همان روشی که صلاح است مرا بزرگ کن! فقط مواظبم باش. من جز تو پناهی ندارم ...
- ۰۰/۰۶/۱۵
شما خیلی متعالی بودی که تو اون سن اینو میخواستی! :)
من فانتزیم اون زمان این بود که همسر یه گلفروش بشم که هر روز برام گل بیاره! به خیال خام خودم گلفروشا هر روز با یه شاخه گل میرفتن خونه :)))
مدتی پیش از این ترس با یکی صحبت کردم، گفت نباید بهش فکر کنی، هر ابتلائی تو جریان عادی زندگی اتفاق میفته. و خب دیدم راست میگن. خیلی نباید درگیر اینکه اگه قدم بذاریم قراره چی بشه بشیم. اول به خودم میگم که میترسم!