پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۸۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

پست اضطراری.

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۰۹ ب.ظ

این پست حاوی مطالبی ست که انرژی منفی دارد. لطفا به راحتی از کنارش بگذرید.

  • ۴ نظر
  • ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۹
  • سایه

1377 و کم آوردن خانم سایه

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۳۳ ب.ظ
پ.ن: لعنتی این پست ها از آن چیزی که فکر میکردم سخت تر اند، از صبح دارم دنبال آدم ۷۷ای می گردم ولی به جز دو نفر از اقوام کسی به ذهنم نیامد که خب آنها هم نوشتن ندارند :) البته به قدر کافی 78 و 79 دارم فلذا همین یکی را بر من ببخشید. از طرفی حالا که قرار است ترتیب پست ها را رعایت کنم کلی حرف به ذهنم می آید! :) ولی سکوت برای من از همه چیز بهتر است. ولی خب «این شگفت ترین نوع خویشتن داری ست!» خودم هم می دانم پی نوشت آخر متن هاست. ولی خب چون متنی نداشتم همان اول پی نوشتش را گذاشتم. و راستش را بگویم انتظار ندارم هیچ کس این متن ها را بخواند! :)
  • ۱ نظر
  • ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۳۳
  • سایه

1376

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۴۸ ب.ظ

اول فکر می کردم هیچ متولد 76ای نمیشناسم که بخواهم در موردش بنویسم. بعد یادم آمد که یک نفر هست. نفیسه!

نفیسه از فارغ التحصیلان مدرسه ی ماست. رتبه ی کنکورش 12 شد و از آن مدل آدم هایی بود که خیلی درس می خواند. خیلی. خیلی. خیلی. نمی دانم چطور اما انگار هدف و غایتی در درس خواندن می دید که هیچ چیز او را خسته نمی کرد! رتبه های سنجش و گزینه دویش تک رقمی و زیر 20 بود. اما چه چیزی نفیسه را از بقیه متمایز می کرد؟ متاهل بودنش! کِی متاهل شده بود؟ سال سوم دبیرستان! چطور؟ بدون اینکه یک نفر - حتی یک نفر - خبر داشته باشد! خانم آل در این مسائل خیلی تیز است. خیلیییی! یعنی کافیست ببیند کمی برآشفته ای یا ذهنت درگیر است، زود همه چیز را از نگاهت می خواند حتی اگر بخواهی خودت را سرحال نشان بدهی یا بگویی نه! چیزی نیست! خانم آل شاخک هایش در مورد ازدواج خیلی فعال است و حتی اگر کسی در شرف ازدواج باشد زود می فهمد.

خانم آل هم حتی در مورد نفیسه چیزی نفهمیده بود! بعد از کنکور نفیسه با یک جعبه شیرینی آمد مدرسه و خبر داد که متاهل شده. ولی از دو سال پیش :) همه خیلی تعجب کردند. اولا که این ماجرا بر خلاف قوانین مدرسه ما ست و دوما شما فرض کنید بخواهید در عین اینکه نامزد هستید، درس بخوانید و کنکور بدهید و به احدی هم چیزی نگویید و بعد هم رتبه ی خوبی بیاورید! واقعا جای تعجب هم دارد. بعدا شنیدم همسرش او را به حوزه ی آزمون ها می رسانده و روز کنکور هم همراهی اش کرده است. کنکور شوخی نیست، وقت با ارزشت را می گیرد باید از 7:30 صبح درست را شروع کنی و 10-11 شب تمام! هر چه فکر می کنم می بینم وقتی برای گذراندن با همسرش اصلا داشته؟ مخصوصا نفیسه ای که آنقدر درس خوان بود که از برنامه اش عقب نمی ماند! نمی دانم چه چیزی او را به سمت جلو و درس خواندن هل می داد! هنوز هم نمی فهمم! نفیسه در دانشگاه خودمان ارشدش را بدون کنکور قبول شد و الان هم دانشجوست و باردار است. تعجب نمی کنم اگر با وجود بچه، رتبه 1 کنکور دکترا شود و نمره ی 20 در پایان نامه اش بگیرد!

  • ۵ نظر
  • ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۴۸
  • سایه

1375

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۳ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۳
  • سایه

1374

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۴۵ ب.ظ

شماره پست ها رفته روی 1370 و خورده ای. فلذا اگر اجازه بدهید پست 1374 تا 1379 را می خواهم درباره ی آدم هایی بنویسم که متولد هر کدام از این سال هایند. شاید بهانه ای باشد برای اینکه کلمات را درباره هر کدامشان کنار هم ردیف کنم.

سال پیش دانشگاهی پشتیبان من - سیما، متولد 1374 بود. پشتیبان که می گویم فکر نکنید از این پشتیبان های آبکی قلمچی را میگویم! نه! ما در مدرسه مان هنوز هم به مشاورین اعظم پیش دانشگاهی میگوییم پشتیبان!

سیما کسی بود که من نتیجه ی کنکورم را مدیونش هستم. چرا؟ چون من در کنکور آدم زود خسته شو یی بودم! تازه حساب کنید کنکور هیچ وقت نمی تواند هدف غایی و متعالی یک انسان باشد و چقدر انگیزه های بیرونی لازم است تا آدم درس بخواند! پشتیبان من مرا خوووب می شناخت و من واقعا ممنون صبر هایش هستم. اگر سیما نبود من نمی توانستم لحظه ای قدم هایم را با خستگی زیاد آن سال پشت هم بردارم.

سیما کسی بود که من از او "پشتیبان بودن" را یاد گرفتم. اگر خدا به من لطف داشته و توانستم این 3 سال با بچه های کنکوریم سر و کله بزنم و متقابلا همدیگر را دوست داشته باشیم، یکی از دلایلش قطعا سیما ست با اینکه فقط یکسال با او همکار بودم. سیما به من یاد داد پشتیبان بودن فقط برنامه ریختن نیست! برنامه را که همه می توانند بریزند. به من فهماند که من باید در عین مشاور تحصیلی بودن، دوست، مشاور و خواهر بچه ها باشم. سیما برای من خیلی قابل تحسین است. او همزمان در مدرسه کار می کرد، درس می خواند و ارشدش را بدون کنکور در همان دانشگاه خودش قبول شد. سیما الان دانشجوی دکتراست و در مجموعه ی معروف و به نامی مشغول کار است. سیما از آدم هایی بود که حضورش در زندگیم همیشه خوشحالم کرده. امیدوارم «سیما» یی در زندگیتان وجود داشته باشد!

  • ۱ نظر
  • ۰۵ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۴۵
  • سایه

دور ترین جای جهان.

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۳۱ ب.ظ

تو کجایی؟

در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان تو کجایی؟

من در دورترین جای جهان ایستاده‌ام: کنارِ تو!

تو کجایی؟ در گستره‌ی ناپاکِ این جهان تو کجایی؟

 من در پاک‌ترین مُقامِ جهان ایستاده‌ام:

بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید

برای تو.

*احمد شاملو.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۳۱
  • سایه

گریزی از دچار شدن نیست ولی تو غلط کرده ای دخترک!

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۲۸ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۲۸
  • سایه

1-5 به رسم همیشه.

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۰۰ ب.ظ

1. امروز یکی از کادر سابق مدرسه تماس گرفته بود که در مورد بچه های تازه کنکور داده اش از من مشورت بگیرد که در مورد انتخاب رشته چه کار کنند. آخر حرف هایش پرسید امسال چه کسی برای بچه های مدرسه انتخاب رشته می کند؟ گفتم فعلا فقط من، تا ببینیم بقیه اضافه می شوند یا نه! گفت خب چرا آقای سین را نمی آورید که برای بچه ها انتخاب کند؟ :) در دلم گفتم چشم عباس آقا! آقای سین را هم می آوریم! البته در خبره بودن آقای سین شکی نیست ولی تف به ریا من و سپیدار هم انتخاب رشته را پیش شخص شخیص آقای سین یاد گرفته ایم! اگر قابل می دانید برای دانش آموزان یک ساله مان انتخاب رشته کنیم :) کلا من را چیز های زیادی ناراحت نمی کند، ولی یکی از چیز هایی که بابتش واقعا ناراحت می شوم زیر سوال بردن توانایی هایم و عدم اعتماد است. البته این بزرگوار که چیز خاصی نگفت و بنده خدا فقط سوال کرد. ولی کلا عرض میکنم.

2. ببینید چه کسی امروز اسم و فامیل و مشخصاتش را داده به مدرسه که برود در صف واکسن؟ بله خانم سایهههه! البته یکی از اعضای خانواده من هر دو دوز واکسنش را تزریق کرده و باز هم در مجاورت من و برادرم هنگام بیماری مریض شد! این واکسن هایشان اصلا دردی را دوا می کنند؟

3. دبیرستان که بودم وزن هر گفتار موزونی را در می آوردم. فرقی نمی کرد بیلبورد های خیابان باشد یا شعر های کتاب منطق. هنوز هم هر وقت آهنگ "منو با چشمای بازت، ببر تا مشرق رویا ..." را می شنوم زیر لب می گویم "مفا-عیلن مفاعییییلن، مفا-عیلن مفاعیییلن!"

4. این روزهای که در بحبوحه ی آمدن رتبه های بچه هاییم، یاد روز های آمدن رتبه ی خودم افتادم. چون خیلی همه واقعا مشتاقند هی می گویند خانم سایه بنویس، هی اصرااار پشت اصراااار، من هم که دل نازک، نه نمی گویم و درباره اش برایتان می نویسم. [خواهش می کنم! کاری نکردم بابا!]

5. به رسم همیشگی باید پنج گفتار باشد ولی من فقط 4 گفتار برای نوشتن داشتم و دارم این پنجمی را نوار خالی پر می کنم. خب چه خبر؟ همه چی خوب و خوش است؟ خانواده در سلامتند؟ آمار چقدر رفته بالا! بله هوا هم گرم شده! من؟ من هم خوبم شکر خدا! در گیر و دار عمل کردن به قولی که به سایه ی درونم من باب بیخیال شدن [پاراگراف دوم پست 1366] دست و پا می زنم! شما چطور؟

  • ۳ نظر
  • ۰۵ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۰۰
  • سایه

سوالی ساده دارم از حضورت:

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۳۱ ب.ظ

اگر برای ابد، هوای دیدن تو، نیفتد از سر من
چه کنم؟

  • ۰ نظر
  • ۰۵ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۳۱
  • سایه

هوم!

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۰۴ ب.ظ

امروز که بخاطر خوابم و دلایل دیگر باز هم دل و دماغ نداشتم [البته دیدن بچه ها در مدرسه کمی حالم را بهتر کرد] یاد این افتادم که در مجلس مردانه عروسی عاطفه بخاطر اینکه مجلس شور و حالی پیدا کند در عین اینکه موسیقی خیلی شاد و غنا پخش نشود، آهنگ «ایران ما همیشه، قهرماااان می مونههههه! خدا می‌دونه حقتونه قهرمانی، ...» را پخش کردند و با یادآوری این موضوع لبخند زدم و حالم بهتر شد. شما هم اگر حوصله ندارید به فیلم عروسی دختر عمه ی من فکر کنید! فیلم مجلس مردانه عاطفه اینطور بود: تصاویری از پوست کندن موز و پرتقال توسط مرد ها با موسیقی زمینه ی «با غرور و غیرت و دعای مردمی که پشت راهمونهههه ....»!

  • ۳ نظر
  • ۰۴ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۰۴
  • سایه