پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۸۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

1388

جمعه, ۸ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۶ ب.ظ

من فهمیدم که در توهمی که برای خودم ساخته بودم زندگی می کردم. من یک چیز دور و ناممکن را در نظرم داشتم و نمی دانم چرا آن را ممکن می دیدم. من به نشانه هایی دل بسته بودم که اشتباه محض بود. امید داشتم که شاید می فهمید و شاید می فهمیدم، ولی اشتباه بود. در رویا دست و پا می زدم. رویای شیرینی بود ولی ذره ذره مرا می کشت. من آدم ماندن در توهم ها نیستم. دیدار به قیامت.

  • ۱ نظر
  • ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۵۶
  • سایه

تو و من

جمعه, ۸ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۴ ب.ظ

[تو] دلت تهرون، چشات شیراز، لبت ساوه، هوات بندر

[من] بمم هر شب، تنم تبریز، سرم ساری، چشام قمصر!

*آقای چاووشی.

  • ۱ نظر
  • ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۴۴
  • سایه

آنچه خواهید دید

جمعه, ۸ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۳۰ ب.ظ

کنداکتور آینده این وبلاگ:

۱- در مذمت چیز عبثی به نام «فرمالیته عروسی»

۲- نامه ای به محبوب

۳- سخنی با کنکوری ها - که توی کانال هم منتشر میکنم

۴- یک پست سیاسی ولی حساس رمز دار :))

۴- مختارنامه هر شب ساعت ۲۲

و هزاران هزار برنامه ی متنوع دیگر با ارسال صد هزار تومان پول به شماره حساب خانم سایه

  • ۱ نظر
  • ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۳۰
  • سایه

به سان مار ها از جان عسگر

جمعه, ۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۰۲ ب.ظ

من روز ها اینطوری ام که «هر چه پیش آید خوش آید، ما که خندان می رویم!»، شب اینطوری هستم که «نفسم گرفت از این غم، نفسی هَوای من کن ...» به راستی شب ها از جان سایه چه می‌خواهند؟

  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۰۲
  • سایه

+من؟ -تو نه! پشت سریت!

جمعه, ۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۵۶ ق.ظ

درست است که آقای شادمهر عقیلی می گویند «این ترانه تا همیشه تو رو یاد من میاره»، اما حالا من مخالفتم را اعلام میدارم و میگویم: «اون ترانه تا همیشه تو رو یاد من میاره» ولی اینکه کدوم؟ بماند :))))))) [این پست یک پستِ واقعی ِ بی نمک بود. عمیقا بابت لوس بودنش عذرخواه ام. ولی پشیمان نه.]

  • ۱ نظر
  • ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۵۶
  • سایه

Before, After

جمعه, ۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۲۱ ق.ظ

محبوبم!

من قبل تر ها از این دختر کافه ای ها بودم. از آن هایی که همه قرار هایشان را در کافه می گذارند، خیلی شیک و مجلسی مثل خانوم ها می نشینند و منتظر دوستشان می مانند. بعد هم یک آب پرتقال سفارش می دهند و یکی دو ساعت بعد هم قرارشان به اتمام می رسد.

الان من اصلا شبیه دختر کافه ای ها نیستم! به لطف سپیدار تبدیل شدم به یک دختر کوهی! [کوهی :)))))] تبدیل شدم به کسی که دوست دارد به جای کافه، در پارک برود پیاده روی بستنی قیفی بخورد، با یک کوله پشتی نیمه شب سوار ماشین شود و برود شمال [البته این هنوز میسر نشده]، دوست دارد بعدازظهر جمعه برود بیرون کل تهران را دور بزند و بلال بخورد. خلاصه محبوبم! من خیلی عوض شده ام. زندگی را در قالب شیک و پیک کافه نمی بینم. من دوست دارم آزاد و رها در باران قدم بزنم، بروم جاهای مختلف، با آدم های مختلف هم کلام شوم، بورد گیم بازی کنم. فلذا کم خرج تر و پایه تر هم شده ام. با دیر تشریف آوردنتان فقط خودتان ضرر می کنید. از ما گفتن.

  • ۴ نظر
  • ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۲۱
  • سایه

خانم سایه مسئلة!

جمعه, ۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۱۹ ق.ظ

همینجا به همه‌ی شما بزرگواران فتوا می دهم که کرونا از طریق تماس تلفنی نیز منتقل می شود. با بیمار کرونایی تماس نگیرید! سرعت انتقال این ویروس از طریق ویدیو کال به هزار برابر می رسد. خود دانید.

  • ۱ نظر
  • ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۱۹
  • سایه

همان همیشگی.

جمعه, ۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ق.ظ

۱. مامان از فردا پنج تا وقت تزریق دارد. اکسیژن خونش بین ۸۶ تا ۹۲ در نوسان است. خیر است. شفا دست خداست و در خانه ی اهل بیت است. مامان که رفته بود بیمارستان می‌گفت غلغله بود. تمام تخت های اورژانس پر بود. اینها را که می شنوم دلم پر از غم می شود.

۲. امروز زنگ زدم که بپرسم من هم باید قرنطینه باشم یا نه. هفته ی بعد کلی - کلی!! - کار دارم و امشب هم باید جایی می رفتم. شرایط را توضیح دادم، اینکه خودم کی مبتلا شدم و چقدر گذشته، گفتند لازم نیست من قرنطینه باشم و ناقل نخواهم بود.

۳. از آن جایی که من استاد سر خودم را مشغول کردن ام، تا الان بعد از بررسی نه تنها پیشنهاد های کاری را رد نمی کردم، بلکه بار ها در موقعیت های مختلف خودم رزومه فرستادم. امروز برای اولین بار یک پیشنهاد را رد کردم. پیشنهاد خیلی خوبی بود، می توانستیم با سپیدار در یک موسسه به نام و کار درست همکار شویم ولی من در این موقعیت نمی توانستم. حجم کار خودم بالا بود و من روحم بیشتر از این کشش نداشت. هم بچه های ۱۴۰۱، هم انتخاب رشته ی ۱۴۰۰ و هم کلاس های دهم و یازدهم و هم برنامه درسی ام. همه در طی یک هفته بودند و اگر می خواستم همکاری کنم باید رسماً خودم را به کشتن می دادم. نه. من این روز ها حال و حوصله ندارم. ظرفیت روحم پایین آمده. در واقع ظرفیتش پایین نیامده، فقط حجمش پر شده.

۴. حسم می گوید رتبه ها اگر فردا نیاید، شنبه می آید.

۵. حکایتم، حکایت دیوانه ای ست که هر روز به خودش یادآوری می کند که تو را فراموش کرده. همینقدر پارادوکسیکال. حکایتم دقیقا حکایت پست قبلی. کلمه ها چون خاری در گلویم مانده اند.

  • ۲ نظر
  • ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۰۰
  • سایه

کجای جهان رفته ای؟

جمعه, ۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۴۳ ق.ظ
مُهری بر دهانم کوبیده ام، سکوت کرده ام، نمی نویسم و نمی گویم، چرا؟ چون «دلم به بوی تو آغشته است، سپیده دمان، کلمات سرگردان بر می خیزند و خواب آلوده دهان مرا می جویند تا از تو سخن بگویم* ...» فلذا این وبلاگ پر می شود از حال و هوای تو و قرار بر این نبود.
*شعر از شمس لنگرودی.
  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۳
  • سایه

1379

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۸ ق.ظ

سایه خانم این ره که تو می روی به ترکستان است ... خدایا قلب و دلم را آزاد کن ... این قلب حقیقتا طاقت کشیدن این بار را بیشتر از این ندارد ... بله خانم سایه متولد ۷۹ است، فلذا این پست هم اینطور به نام خودم خورد.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۸
  • سایه