پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۸۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

«هادی اگر تویی...»

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۰۲ ب.ظ

چقدر خوشحالم که یکبار آمدم سامرا، شما و پسر بزرگوارتان را زیارت کردم، در آن هوای گرم نفس کشیدم و در آن زمین خلوت با قسمت های تخریب شده راه رفتم. غریب بودید. آنجا را غربت فرا گرفته بود.

شما همانی هستید که فرمودید برای صحبت با شما خاندان نور فقط لب های مان را تکان دهیم و زیر لب خواسته مان را بگوییم. شما می شنوید، جواب میدهید. امروز تولد شماست و چه مبارک روزی! کاش به دعای شما گره از کار این دنیا با ظهور امام مان باز شود ...

  • ۰ نظر
  • ۰۴ مرداد ۰۰ ، ۱۴:۰۲
  • سایه

رویا.

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۲۸ ب.ظ

رویای خوزستان.

  • ۴ نظر
  • ۰۴ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۲۸
  • سایه

1366

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۵۲ ق.ظ

دیشب بعد از مدت ها خواب بدی دیدم. آخرین صحنه ای که بخاطر دارم این است که کنار مادر و فرزندی بودم که نمیشناختم. آنها مرا نمی دیدند یا توجهی نمی کردند و من در تمام مدت کنار ایستاده بودم و نگاه می کردم. پسر خانواده انگشتش عفونت کرده بود و سیاه شده بود. و چون هیچ امکانی برای درمان انگشتش نداشت و نمی توانست به بیمارستان مراجعه کند [نمی دانم چرا]، تصمیم گرفت خودش انگشتش را قطع کند. بشکند، جدا کند، ببرد. وحشتناک بود. در خوابم من تا اینجا فقط نظاره گر بودم ولی وقتی دیدم در حال قطع انگشت است ترسیدم، دست هایم را روی گوش هایم گذاشتم و دویدم. اما هر چقدر گوش هایم را فشار می دادم هنوز صدای شکستن استخوان و فریاد های آن پسر که سنش هم کم نبود، در گوشم می پیچید. کم نمی شد. دویدم از در خانه رفتم بیرون. تاریک بود. شب بود. و ترس بر من هجوم آورد. نمی دانم بعدش چه شد چون ساعتم زنگ خورد که برای نماز بیدار شوم. پریدم. خوشحال از اینکه آن اضطراب را در خواب گذاشته ام و به آغوش واقعیت باز گشته ام.

لحظه ای که چشم هایم را باز کردم و فهمیدم که خواب بوده، چند ثانیه ای سقف اتاق را نگاه کردم و بعد انگار چیزی درونم گفت میدانم خواب بد پر اضطرابی دیده ای، ولی باید یک نکته ی بی ربط و بی مناسبت را الان که بیداری به سایه ی درونت گوش زد کنم: «حواست هست خیلی در مورد او بی منطق فکر میکنی؟» کمی فکر کردم و جوابش را دادم: میدانم. بی منطق ترین فکر های دنیا این چند روز از ذهنم گذشته اند. گفت بیخیالش شو! در سکوت کماکان به سقف خیره بودم. بعد چند دقیقه گفتم: باشه! تسلیم شدم و آرام برخاستم تا به نماز برسم. خط پایان فکر هایم در مورد او فرا رسیده بود، و صبح دیگری شروع شده بود.

  • ۳ نظر
  • ۰۴ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۵۲
  • سایه

نکشیمون قانون گذار

دوشنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۹ ق.ظ

قانون جدیدی که امسال برای خودم وضع کردم این است:

جواب هیچ بچه ای را از ۱۲ شب به بعد نخواهم داد.

  • ۱ نظر
  • ۰۴ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۹
  • سایه

متیو

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ب.ظ

برادرم بعد از مدت ها که تصمیم بر بلند کردن موهایش تا حد امکان داشت، رفت و مدل سرباز طوری موهایش را زد! از آن روز از سر خیرخواهی می گوید "سایه توام برو موهات رو اینطوری کوتاه کن! واقعا کله ی آدم هوا می خوره!" بعد به من نگاه می کند و غصه می خورد که چطور وجود مو روی سرم را تحمل می کنم. خلاصه با توجه به توانایی ایشان در اقناع مخاطب، اگر دیدید آمدم پست گذاشتم که مخاطبین عزیز وبلاگ پناه! نویسنده رفته و موهایش را از ته تراشیده تا فقط کله اش کمی هوا بخورد، تعجب نکنید. این کار ها از برادرم بر می آید :)

  • ۱ نظر
  • ۰۳ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۲۰
  • سایه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۳ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۰۹
  • سایه

در چه حالی سایه؟

شنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۰۲ ب.ظ

اگه بخواهم حس و حالم را در سه موسیقی خلاصه کنم این ها هستند:

  • فقط چند لحظه کنارم بشین! یه رویای کوتاه تنها همین ...
  • خنده های تو مرا باز از این فاصله کشت ...
  • امشو شوشه لیپک لیلی لونه (یا لوله :))
  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۲
  • سایه

1 تا 8 گفتار بی ربط تقدیم به شما.

شنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۴۲ ب.ظ

1. دیشب در حین بحث با برادرم گفتم ببین! من الان 18 ساله ام! کنکورم را داده ام، دانشگاه می روم ... یکهو سکوت کردم و گفتم نه! 18 ساله نیستم 21 ساله ام! و بحث برای چند ثانیه ای متوقف شد. واقعا لحظه ی وحشتناکی بود! 21 سالگی خیلی دور به نظر می رسید! چطور الان در آن نقطه ی دور قرار دارم؟ واقعا چطووووور؟

2. دیروز سال خمسی ام بود و فراموش کرده بودم. امشب یادم افتاد. باید یک ریمایندری چیزی برایش تنظیم کنم. حالا فسقل دانشجوییم و اندک حقوقی میگیریم و خمسش هم چیز ناچیزی می شود ولی مهم است. همیشه در جلسات خواستگاری در همان جلسه اول در مورد پرداخت خمس طرف مقابلم می پرسم و به خودم می لرزم که نکند روزی خودم یا خانواده ام به هر دلیلی مبتلا به مال حرام شویم؟ اللهم اجعل عاقبت امورنا خیرا واقعا!

3. امروز سر والیبال حس کردم فرشته سمت راستم گفت چه شده انقدر مومن شده ای هی صلوات میفرستی خدا را به یاری می طلبی؟ هی هم میگفتم خدایا این مردم این چند وقت خیلی بی دل و دماغ بوده اند، این یکی را بر ما ببخش! :) خدایا ممنونم، لایو یو، بووس. همان لحظه ای که بردمان قطعی شد، اینستاگرام این کوبیاک عزیز را سرچ کردم و خودم هم برایش کامنت گذاشتم :)) در کتاب آناتومی جامعه، دکتر رفیع پور خیلی خوب توضیح داده اند که دشمن مشترک، اتحاد می آورد! و کوبیاک واقعا گور خودش و اینستاگرامش را با دست های خودش کَند :)

4. از این 3-4 سال کار کردنم در مدرسه خیلی چیز ها یاد گرفتم. یکیش اینکه بعضی بچه ها اصلا مال فضای درس و کنکور و روزی 9-10 ساعت درس خواندن نیستند! نیستند آقاجان، نیستند! آنها برای کارگردانی تئاتر خلق شده اند! برای ورزش خلق شده اند! برای بازاریابی و فروش خلق شده اند و نمی توانند روزی 1 ساعت ادبیات و 2 ساعت عربی و هزار ساعت تاریخ جغرافی بخوانند! این آدم ها نه کم ارزشند نه به درد نخور فقط جایشان اینجا نیست! ولی در مدرسه - مدرسه های نظام آموزشی ما - لیبل "به درد نخور، بیخود، پر دردسر" می خورند! امروز در مدرسه از زبان یکی از کادر شنیدم که گفت فلان دانش اموز جدید خیلی دانش آموز بیخودی است! کاش انصراف بدهد! در صورتی که مدرسه ما بچه را از هفت خان رستم می گذراند تا قبولش کند! آزمون علمی، مصاحبه با دانش آموز، مصاحبه با والدین و تحقیق از مدرسه قبلی! بعد که از این هفت خان بچه را رد کردند؛ حالا "بچه ی بیخودی ست؟" نوبرید واقعا.

5. مدیر مدرسه دکترای علوم تربیتی دارد. استاد یکی از دانشگاه های مطرح است و البته سن بالایی هم دارد. هر سال برای کارگاه انتخاب رشته بنا بر رسم شیخوخیت و مناسبات قبیله ای ایشان را به عنوان استاد معرفی رشته ی علوم تربیتی می آورند، هر سال هم بچه ها چیزی از علوم تربیتی حالی شان نمی شود. من که از قبل هم علاقه ای به علوم تربیتی نداشتم و ندارم و ذره ای برای آن - به مثابه یک رشته و دیدگاه های کلانش - ساخته نشده ام ولی بعد از شنیدن صحبت های خانم دکتر حس کردم حتی دلم نمی خواهد در لیست 150 تایی انتخاب رشته ام اسمی از علوم تربیتی آورده شود و تا دو سه ماه هم از شنیدن اسم علوم تربیتی کهیر می زدم:)

6. آیا می دانستید من به اصراااار پشتیبانم که می گفت باید هر چه می توانی پر کنی تا اگر روزی خواستی تغییر رشته بدهی بتوانی، روز های انتخاب رشته، 70 انتخاب پر کردم که آخری اش هتلداری دانشگاه علامه بود؟ :))

7. این پست را بخاطر دارید گفتم به به این پیج چه صحبت های خوبی درباره حقوق کودکان می کند؟ بیخیالش شوید. صحبت های خوبی داشتند، ولی الان نه!

8. خدایا مرا برای خودت پاک کن، از هر ناپاکی، ناخالصی و از هر حس نادرستی ...

  • ۳ نظر
  • ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۴۲
  • سایه

تبصره پست قبل.

شنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۴۵ ق.ظ

ظاهراً آقای منزوی اجازه را صادر نکردند و بنده هنوز بیدارم. شاید هم کار عیسی کلانتری باشد. هیچ بعید نیست.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۴۵
  • سایه

1-5

شنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۳۶ ق.ظ

1. برادرم قدرت عجیبی در متقاعد کردن آدم ها دارد. می بینی با یک مسئله مخالف صد در صدی و بعد از 2 ساعت صحبت با او موافق شدی بدون اینکه خودت بفهمی! امشب چند باری وسط صحبتمان که بحث بالا گرفت و داشت بیخ پیدا می کرد گفتم متیو من دوستت دارم و تا آخر دنیا دوستت خواهم داشت ولی این حرف ها را قبول ندارم و با این موضوع هم مخالفم! این حرف هایم از ته دل بود. ولی بعد حدود 3 ساعت صحبت واقعا نظرم داشت تغییر می کرد ولی چون می دانستم از همان شست و شو های مغزی همیشگی اش است با احتیاط گفتم به حرف هایت فکر خواهم کرد :))

2. خودم می فهمم درست نیست، خودم می فهمم نباید اینطور باشم، ولی نمی شود. نمی شود. نمی توانم. خدایا شرمنده ام. به یک پاکسازی و داروی شفا دهنده روح احتیاج دارم، کسی مارک خوب سراغ دارد؟ که برای خانواده خودش هم از همان برده باشد؟

3. "سکوت می کنم و عشق در دلم جاری ست … که این شگفت ترین نوع خویشتن داری ست!" [چه غلط ها]

4. "تمام روز ، اگر بی تفاوتم اما … شبم قرین شکنجه، دچار بیداری است … "

5. ولی اگر آقای منزوی اجازه می دهند ما این یک شبمان دچار بیداری نباشد که فردا ساعت 7:30 باید بیدار باشیم و 10 برویم مدرسه. پس با اجازه آقای منزوی، کی پاپر های بلاگ، طراح لباس های آبی المپیک، عیسی کلانتری و همه ی وابستگان سببی و نسبی ما برویم بخوابیم. شب بخیر. امیدوارم شب، شما بزرگواران را در خود نبلعد.

  • ۲ نظر
  • ۰۲ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۳۶
  • سایه