همان همیشگی.
۱. مامان از فردا پنج تا وقت تزریق دارد. اکسیژن خونش بین ۸۶ تا ۹۲ در نوسان است. خیر است. شفا دست خداست و در خانه ی اهل بیت است. مامان که رفته بود بیمارستان میگفت غلغله بود. تمام تخت های اورژانس پر بود. اینها را که می شنوم دلم پر از غم می شود.
۲. امروز زنگ زدم که بپرسم من هم باید قرنطینه باشم یا نه. هفته ی بعد کلی - کلی!! - کار دارم و امشب هم باید جایی می رفتم. شرایط را توضیح دادم، اینکه خودم کی مبتلا شدم و چقدر گذشته، گفتند لازم نیست من قرنطینه باشم و ناقل نخواهم بود.
۳. از آن جایی که من استاد سر خودم را مشغول کردن ام، تا الان بعد از بررسی نه تنها پیشنهاد های کاری را رد نمی کردم، بلکه بار ها در موقعیت های مختلف خودم رزومه فرستادم. امروز برای اولین بار یک پیشنهاد را رد کردم. پیشنهاد خیلی خوبی بود، می توانستیم با سپیدار در یک موسسه به نام و کار درست همکار شویم ولی من در این موقعیت نمی توانستم. حجم کار خودم بالا بود و من روحم بیشتر از این کشش نداشت. هم بچه های ۱۴۰۱، هم انتخاب رشته ی ۱۴۰۰ و هم کلاس های دهم و یازدهم و هم برنامه درسی ام. همه در طی یک هفته بودند و اگر می خواستم همکاری کنم باید رسماً خودم را به کشتن می دادم. نه. من این روز ها حال و حوصله ندارم. ظرفیت روحم پایین آمده. در واقع ظرفیتش پایین نیامده، فقط حجمش پر شده.
۴. حسم می گوید رتبه ها اگر فردا نیاید، شنبه می آید.
۵. حکایتم، حکایت دیوانه ای ست که هر روز به خودش یادآوری می کند که تو را فراموش کرده. همینقدر پارادوکسیکال. حکایتم دقیقا حکایت پست قبلی. کلمه ها چون خاری در گلویم مانده اند.
- ۰۰/۰۵/۰۸
ای وااای...
مامان چهطورن الان؟