۱. در چشم های عسلیِ کبوتری که رو به رویم - روی زمین کهف الشهدا - راه می رفت، زل زدم و گفتم: «خوب برای خودت حال میکنیا! نه اضطرابی، نه دردی، نه رنجی، نه سیلی، نه طوفانی، نه اشکی، نه آهی! نشستی اینجا یه تیکه نون بربری خشک رو نوک میزنی و عشق میکنی!» انتظار داشتم بعد شنیدن این حرف ها زبان باز کند و بگوید «نه حاجی والا مام صبح تا شب دنبال یه لقمه حلالیم، شمام دلت خوشه!» ولی چیزی نگفت و فقط به نوک زدن نان بربری خشک ادامه داد.
۲. هر داستان، می تواند چند روایتگر داشته باشد. من هنوز روایت خودم را نگفته ام. شاید هیچ وقت هم نگویم. البته امروز تا حد زیادی برای خانم صاد تعریف کردم ولی منطقی نگاه کنیم، مُهر سکوت بر لب هایم، می تواند ابدی و دائمی باشد. کسی چه می داند؟
۳. سپری که گفته بودم فعلا جلوی رویم نگه داشتم، کمی غُر شده اما من آن را زمین نینداختم. توکل و توسل تنها راهی ست که در مواقع آسان و سخت زندگی یافته ام. امروز در آن آفتاب مستقیم و سکوت بی انتهای کهف - چون طبیعتاً هیچ ادم عاقلی حوالی ظهر و بعد از ظهر در ظل آفتاب آنجا نمی رود!! - در حالی که به تهران زیر پایم نگاه می کردم در دلم گفتم انصافا چقدر در برابر هر چیزی ناتوانم و تو - ای خدای من! - چقدر توانایی!
۴. انتخاب رشته که تمام شود، دلم می خواهد کل شهر را شیرینی بدهم. هم مزخرف ترین کار دنیاست و هم در این برهه یکی از حساس ترین کار های دنیا. آن روز که ساعت ۸ رسیدم خانه، ۴۰ دقیقه - دقیقا ۴۰ دقیقه - با یک مادر صحبت کردم و بعدش دوباره نیم ساعت با یک مادر دیگر! و بعد نشستم سر لیست بچه ها. کلا برهه ی خیلی خسته کنندهای ست و دوباره تَکرار می کنم که هیچ ارزش افزوده ای ندارد!
۵. دریافت