پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۸۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

انفعال ۲

سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۰ ق.ظ

امشب دانه دانه ی صفحه ها را از آخر به اول ورق زدم. صفحه به صفحه رفتم عقب و همینطور حیران تر شدم! زمان از دست من لیز خورده بود، لغزیده بود، راه خودش را رفته بود و من فقط منفعلانه با آن همراه شده بودم! به مدت زیادی که از تصور خودم خارج بود. به راستی که نمی توانم اختیاری برای خودم متصور شوم. خدای من! تو شاهدی که تقریبا هیچ چیز دست من نبود!

پ.ن۱: انقدر امروز در کار هایم و روز های گذشته غرق شده بودم که به کل یادم رفته بود فردا ساعت ۹ کلاس روان دارم و هیچ طرح درسی آماده نکرده ام! زیبا نیست؟ :)

پ.ن۲: قبل تر ها یک پست با عنوان انفعال نوشته بودم. فلذا این شده انفعال شماره ۲.

پ.ن۳: بابت این متن نامفهوم عذر خواهم. ولی ناف مرا ظاهراً با وبلاگ نویسی بریده اند و چاره ای از نوشتن نیست :}

  • ۱ نظر
  • ۱۹ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۰
  • سایه

۱-۵

دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۴۷ ب.ظ

۱. در چشم های عسلیِ کبوتری که رو به رویم - روی زمین کهف الشهدا - راه می رفت، زل زدم و گفتم: «خوب برای خودت حال میکنیا! نه اضطرابی، نه دردی، نه رنجی، نه سیلی، نه طوفانی، نه اشکی، نه آهی! نشستی اینجا یه تیکه نون بربری خشک رو نوک میزنی و عشق می‌کنی!» انتظار داشتم بعد شنیدن این حرف ها زبان باز کند و بگوید «نه حاجی والا مام صبح تا شب دنبال یه لقمه حلالیم، شمام دلت خوشه!» ولی چیزی نگفت و فقط به نوک زدن نان بربری خشک ادامه داد.

۲. هر داستان، می تواند چند روایت‌گر داشته باشد. من هنوز روایت خودم را نگفته ام. شاید هیچ وقت هم نگویم. البته امروز تا حد زیادی برای خانم صاد تعریف کردم ولی منطقی نگاه کنیم، مُهر سکوت بر لب هایم، می تواند ابدی و دائمی باشد. کسی چه می داند؟

۳. سپری که گفته بودم فعلا جلوی رویم نگه داشتم، کمی غُر شده اما من آن را زمین نینداختم. توکل و توسل تنها راهی ست که در مواقع آسان و سخت زندگی یافته ام. امروز در آن آفتاب مستقیم و سکوت بی انتهای کهف - چون طبیعتاً هیچ ادم عاقلی حوالی ظهر و بعد از ظهر در ظل آفتاب آنجا نمی رود!! - در حالی که به تهران زیر پایم نگاه می کردم در دلم گفتم انصافا چقدر در برابر هر چیزی ناتوانم و تو - ای خدای من! - چقدر توانایی!

۴. انتخاب رشته که تمام شود، دلم می خواهد کل شهر را شیرینی بدهم. هم مزخرف ترین کار دنیاست و هم در این برهه یکی از حساس ترین کار های دنیا. آن روز که ساعت ۸ رسیدم خانه، ۴۰ دقیقه - دقیقا ۴۰ دقیقه - با یک مادر صحبت کردم و بعدش دوباره نیم ساعت با یک مادر دیگر! و بعد نشستم سر لیست بچه ها. کلا برهه ی خیلی خسته کننده‌ای ست و دوباره تَکرار می کنم که هیچ ارزش افزوده ای ندارد!

۵. دریافت

  • ۱ نظر
  • ۱۸ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۴۷
  • سایه

حالا یک حالا دو حالا سه حالا چهار

يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۲۲ ق.ظ

۱. مامان گفت لااقل الان که سپرت را برداشته ای و داری می روی به جنگ، کمی غذا بخور قوت بگیری در برابر ناملایمات زندگی کم نیاوری :))) آخرین حربه ی مادر ایرانی برای تقویت بنیه فرزند خود =)

۲. نگار، ممبر کانال و دوست مجازی من، بعد از اینکه وبلاگم را دید گفت :«چقدر تو وبلاگت خانومی!» و بعد عرضه داشت که در وبلاگت خانم «سایه» ای در کانال، یک بات تلگرامی با عکس اردک گنگستر؟ :)) ولی خب من هردوی آنها هستم :) دقیقا هر دوی آنها :) [ارادتمند خانم نگار]

۳. امروز بعد از اینکه کار سپیدار در موسسه و کار من در مدرسه تمام شد، رفتیم کهف الشهدا. به راستی دیدن سپیدار یک جان به جان هایم اضافه می کند.

۴. راستش را بخواهید دارم تصمیم می گیرم سال بعد کلا انتخاب رشته را ببوسم و بگذارم کنار. انتخاب رشته هیچ ارزش افزوده و رشد فردی ای برای من ندارد. انگار کار یک ربات را انجام بدهی و پول بگیری! واقعا خسته کننده و طاقت فرساست! حتی اگر بهترین راه برای پول زیاااااد درآوردن در مدت زمان بسیااااار کم باشد! اصلا دوستش ندارم.

  • ۴ نظر
  • ۱۷ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۲۲
  • سایه

1405

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۰۰ ق.ظ

امروز این سرِ نترس را از کجا آورده بودم که اینطور با جدیت و شجاعت حرف زدم؟ که دست آخر طرف مقابلم گفت: «خیلی خوب بود که انقدر با صداقت حرف زدید و براتون مهم نبود چیزی که میگید به مذاق طرف مقابل‌تون خوش نیاد! بله به جهنم که خوش نیاد!»

این من بودم؟ چه باعث شده بود اینطور سپر ام را محکم نگه دارم و حمله کنم؟ چه باعث شده خانم سایه؟ یعنی خودت نمی دانی؟

  • ۱ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۰۰
  • سایه

اسمم را به سایه «فرهادی» تغییر دهید.

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۵۴ ق.ظ

قبل تر ها به این نتیجه رسیده بودم که ما انسان ها به چیزی دچار می شویم که فکرش را هم نمی کنیم! یا لااقل برای من اینطور بود! بعد از آن سعی می کردم به تمام ابتلائاتی که ممکن است برایم پیش بیاید فکر کنم. البته منظورم از «فکر کردن» به این ابتلائات این نیست که نگرانشان باشم! من فقط سعی می کردم چیزی را از خودم دور نبینم! مرگ برای همسایه نیست، بیماری برای بقیه نیست، ممکن است خدا هر آزمایشی را برای من در نظر داشته باشد! سعی می کردم هر نوع ابتلائی را که می شناختم در نظر آورم. نه چون می خواستم از وقوعشان جلوگیری کنم، فقط می خواستم از مواجهه با آنها غافلگیر نشوم. خیلی سناریو چیدم، خیلی احتمالات مختلف را در نظر گرفتم، به طوری که حس می کردم دیگر چیزی غیر از اینها نمی تواند مرا مبتلا کند! ولی خدا، بزرگ تر آن چه بود که من می پنداشتم. این روز ها مبتلا شدم، دچار شدم، گیر افتادم! دچار به چیزی که فکرش را هم نمی کردم، دچار به ...

*لطفا سی دی شماره ۲ را وارد کنید*

[اگر عبارت بالایی برای شما معنایی نداشت، احتمالا زیر ۱۸ سالید.]

  • ۷ نظر
  • ۱۵ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۵۴
  • سایه

این دومینویی که الان در زندگی شاهدش هستم، عمیقا تعجب مرا بر می انگیزاند. نمی دانم قطعه و قطعه های بعدی چیست ولی همین دومینو های قبلی که دانه دانه دارند رو می شوند، حقیقتا خیلی عجیب اند ...

*عنوان از مکالماتم با خانم آکوآ

  • ۱ نظر
  • ۱۴ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۲۲
  • سایه

۴و۵ را بقچه پیچ کرد و در یک پست رمزدار گذاشت‌.

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۳۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۲
  • سایه

۴و۵ را سانسورچی، سانسور کرد.

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۵ ب.ظ

۱. روز قبلش که با سپیدار صحبت می کردم گفتم دعا کن! فردا خیلی روز شلوغی ست و کلی در بدو بدو ام! دیروز وسط انتخاب رشته ی یکی از بچه ها، زنگ زد گفت بیا جلوی در مدرسه یک بسته باید تحویل بگیری. با تعجب رفتم جلوی در و دیدم خودش با دو تا شیک بستنی از توچال ایستاده! ذوق کردم، زیاد، خیلی زیاد. اگر سپیدار - رفیق دیوانه ام - نبود، چطور دیروز تا ساعت ۷:۳۰ شب در مدرسه دوام می آوردم؟

۲. دیروز یکی از استاد های مان نیم ساعت دیر کرد و تمام برنامه ام را بهم ریخت. جلوی در که به استقبالش رفتم با جدیت گفتم ما ساعت ۱۰ منتظرتون بودیم آقای ک! بنده خدا عذرخواهی کرد و چیزی نگفت. بعدا به محیا گفته بود :«اون خانومه از دست من عصبانی شده!» :) خب دیر نیایید بزرگوار! من که با ۴-۵ تا استاد دیگر هماهنگ کردم باید دقیقا با این نیم ساعت تاخیر چه کار می کردم؟

۳. متاسفانه چشم های من همه چیز را لو می دهند. همیشه همینطور بوده. دهن لق های لوس.

  • ۱ نظر
  • ۱۴ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۱۵
  • سایه

من نگران بودم نکند جایی مجبور باشم در جنگ بین عقل و دلم قرار گیرم! نکند عقلم بگوید دو دو تا چهار تا ولی دلم رضا نباشد؟ چون من این پتانسیل را دارم که ادای آدم های خیلی منطقی را در بیاورم و پا روی دلم بگذارم. کما اینکه اردیبهشت ماه همین کار را کرده بودم و اشتباه بود. دیروز فهمیدم بیخود نگرانم. خدا کار خودش را می کند. این دل و عقل با هم کنار می آیند. همان خدایی که قلب مرا نسبت به خیلی چیز ها و خیلی آدم ها بی حس کرده، همان خدا قلب مرا رو به روی شخصی یا چیزی به تپش در خواهد آورد. این اتفاق می‌افتد و من بر خلاف همیشه راه دلم را در پیش میگیرم. دلم دو سال پیش هم با اینکه کلی مشتاق بود اما می فهمید یک چیزی لنگ می زند. بدجور هم لنگ می زند. گواه بد می داد و همین مرا مضطرب می کرد. دلم اردیبهشت می فهمید نباید ماجرا را ادامه داد. دلم می فهمد این آدم هایی که با آنها حرف می زنم مال من نیستند. دلم اشتباه نمی کند. لااقل این را در مورد خودم می دانم!

  • ۴ نظر
  • ۱۳ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۰۹
  • سایه

ناله های کم محتوا.

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۳۵ ب.ظ

این پست حاوی کمی غر و انرژی منفی ست. فلذا پیامد های خواندن آن بر عهده خود شماست. اگر خیلی در فاز انرژی مثبت و جملات انگیزشی دم صبح هستید، برای اینکه دست خالی از این وبلاگ بیرون نروید، این خدمت شما: «مهم نیست که چقدر مرتکب اشتباه می شوید، یا به آهستگی پیشرفت می کنید ! شما همیشه جلوتر از همه کسانی هستید که اصلاً هیچ قدمی برنمی دارند … صبحت بخیر مهربان»

***

باید بگویم که من خسته شدم. واقعا امروز نایی نداشتم که بخواهم برای شام فکری کنم یا ظرف بشورم. مامان امروز چهارمین تزریقش را بعد از ۶ ساعت معطلی در بیمارستان انجام داد. ۶ ساعت! امروز برادرم تعریف می کرد پذیرش بیمارستان می‌گفت تخت های vip شبی سی میلیونی هم پر شده. می گفت یک نفر در آن بل بشو با جیغ و داد وارد بیمارستان شده و گفته که عزیز من دارد می میرد! ولی برایش جای خالی نیست! چقدر پول بدهم که در خانه تجهیزات را فراهم کنید؟ می گفت دو خواهر آمده بودند پدر و مادرشان با ۹۰ درصد درگیری ریه بستری کنند. و این تازه وضعیت یک بیمارستان کوچک در گوشه ای از شهر تهران است ... اگر با وسایل نقلیه عمومی می روید و می آیید، اگر با آدم ها زیاد سر و کله می زنید واقعا مواظبت کنید بزرگواران... اوضاع بدی ست، خیلی بد!

بله می گفتم که خسته ام. همه ی کار های خانه و دو روز مدرسه رفتن و کلاس یازدهم داشتن و درس خواندن با هم جمع نمی شود... روی هواست ... آشپزخانه ی شلوغ منتظر من است، لباس های مشکی شسته نشده روی زمین به من چشمک می زنند، لباس های رنگی شسته شده روی آویز دست تکان می دهند، نوشتن طرح درس برای کلاس روانشناسی فردا پشت هم صدایم می کند و جسمم خسته به همه شان بی محلی می کند و اینجا کف زمین اتاقم دراز کشیده و این ناله ها را تایپ می کند. من آدم غرغرویی نیستم، واقعا سعی می کنم نباشم، از مدام ناله کردن و آه کشیدن واقعا بیزارم ولی اجازه بدهید خستگی امروز را روی این کاغذ مجازی بیاورم. و مهم ترین نکته ای که این روز ها به آن فکر میکنم این است که واقعا می توانم در آینده - اگر اگر و فقط اگر خانه و خانواده ای برای خودم داشتم - بین تحصیل و کار و امور داخل منزل تعادل داشته باشم؟ اولویت - برای من و فعلا در فکر و نظرم - با خانواده است. با نظم خانه و زندگی و - در مراحل بعدی - با فرزند است ولی جمع زدن اینها با فعالیت اجتماعی؟ چقدر «برای من» امکان پذیر است؟ نمی دانم. این چند روز تجربه ی خوبی نبود و نیست. خستگی بر جسمم مانده و من این سطور آخر را با چشمانی که به زور باز نگه داشتم می نویسم، از صدای ظرف های آشپزخانه احتمال می دهم پدرم در حال شستن ظرف باشد و من واقعا نای بلند شدن ندارم ... فلذا همینجا چشمانم را خواهم بست ...

  • ۳ نظر
  • ۱۱ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۳۵
  • سایه