ناله های کم محتوا.
این پست حاوی کمی غر و انرژی منفی ست. فلذا پیامد های خواندن آن بر عهده خود شماست. اگر خیلی در فاز انرژی مثبت و جملات انگیزشی دم صبح هستید، برای اینکه دست خالی از این وبلاگ بیرون نروید، این خدمت شما: «مهم نیست که چقدر مرتکب اشتباه می شوید، یا به آهستگی پیشرفت می کنید ! شما همیشه جلوتر از همه کسانی هستید که اصلاً هیچ قدمی برنمی دارند … صبحت بخیر مهربان»
***
باید بگویم که من خسته شدم. واقعا امروز نایی نداشتم که بخواهم برای شام فکری کنم یا ظرف بشورم. مامان امروز چهارمین تزریقش را بعد از ۶ ساعت معطلی در بیمارستان انجام داد. ۶ ساعت! امروز برادرم تعریف می کرد پذیرش بیمارستان میگفت تخت های vip شبی سی میلیونی هم پر شده. می گفت یک نفر در آن بل بشو با جیغ و داد وارد بیمارستان شده و گفته که عزیز من دارد می میرد! ولی برایش جای خالی نیست! چقدر پول بدهم که در خانه تجهیزات را فراهم کنید؟ می گفت دو خواهر آمده بودند پدر و مادرشان با ۹۰ درصد درگیری ریه بستری کنند. و این تازه وضعیت یک بیمارستان کوچک در گوشه ای از شهر تهران است ... اگر با وسایل نقلیه عمومی می روید و می آیید، اگر با آدم ها زیاد سر و کله می زنید واقعا مواظبت کنید بزرگواران... اوضاع بدی ست، خیلی بد!
بله می گفتم که خسته ام. همه ی کار های خانه و دو روز مدرسه رفتن و کلاس یازدهم داشتن و درس خواندن با هم جمع نمی شود... روی هواست ... آشپزخانه ی شلوغ منتظر من است، لباس های مشکی شسته نشده روی زمین به من چشمک می زنند، لباس های رنگی شسته شده روی آویز دست تکان می دهند، نوشتن طرح درس برای کلاس روانشناسی فردا پشت هم صدایم می کند و جسمم خسته به همه شان بی محلی می کند و اینجا کف زمین اتاقم دراز کشیده و این ناله ها را تایپ می کند. من آدم غرغرویی نیستم، واقعا سعی می کنم نباشم، از مدام ناله کردن و آه کشیدن واقعا بیزارم ولی اجازه بدهید خستگی امروز را روی این کاغذ مجازی بیاورم. و مهم ترین نکته ای که این روز ها به آن فکر میکنم این است که واقعا می توانم در آینده - اگر اگر و فقط اگر خانه و خانواده ای برای خودم داشتم - بین تحصیل و کار و امور داخل منزل تعادل داشته باشم؟ اولویت - برای من و فعلا در فکر و نظرم - با خانواده است. با نظم خانه و زندگی و - در مراحل بعدی - با فرزند است ولی جمع زدن اینها با فعالیت اجتماعی؟ چقدر «برای من» امکان پذیر است؟ نمی دانم. این چند روز تجربه ی خوبی نبود و نیست. خستگی بر جسمم مانده و من این سطور آخر را با چشمانی که به زور باز نگه داشتم می نویسم، از صدای ظرف های آشپزخانه احتمال می دهم پدرم در حال شستن ظرف باشد و من واقعا نای بلند شدن ندارم ... فلذا همینجا چشمانم را خواهم بست ...
- ۰۰/۰۵/۱۱
دیگه اگه تو وبلاگ هم نشه اینها رو گفت، کجا میشه گفت
خدا قوت بده