پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۴و۵ را سانسورچی، سانسور کرد.

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۵ ب.ظ

۱. روز قبلش که با سپیدار صحبت می کردم گفتم دعا کن! فردا خیلی روز شلوغی ست و کلی در بدو بدو ام! دیروز وسط انتخاب رشته ی یکی از بچه ها، زنگ زد گفت بیا جلوی در مدرسه یک بسته باید تحویل بگیری. با تعجب رفتم جلوی در و دیدم خودش با دو تا شیک بستنی از توچال ایستاده! ذوق کردم، زیاد، خیلی زیاد. اگر سپیدار - رفیق دیوانه ام - نبود، چطور دیروز تا ساعت ۷:۳۰ شب در مدرسه دوام می آوردم؟

۲. دیروز یکی از استاد های مان نیم ساعت دیر کرد و تمام برنامه ام را بهم ریخت. جلوی در که به استقبالش رفتم با جدیت گفتم ما ساعت ۱۰ منتظرتون بودیم آقای ک! بنده خدا عذرخواهی کرد و چیزی نگفت. بعدا به محیا گفته بود :«اون خانومه از دست من عصبانی شده!» :) خب دیر نیایید بزرگوار! من که با ۴-۵ تا استاد دیگر هماهنگ کردم باید دقیقا با این نیم ساعت تاخیر چه کار می کردم؟

۳. متاسفانه چشم های من همه چیز را لو می دهند. همیشه همینطور بوده. دهن لق های لوس.

  • ۰۰/۰۵/۱۴
  • سایه

نظرات (۱)

تاحالا شیک اورئو ی توچال رو خوردی؟

مزه بهشت میده🥺

پاسخ:
نه سلطان توچال فقط انبه *_______* اونم ایشالا با سپیدار جون میریم می خوریم :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">