آنچه امروز روی برگه ای نگاشتم یا به عبارتی روایت اول.
- ۲۰ مرداد ۰۰ ، ۲۱:۳۰
امروز دوباره آن کبوتر توی کهف را دیدم. حالش را پرسیدم. با آن چشم های عسلیِ خالصش نگاهم کرد و گفت: «تو همونی هستی که میذاری تو ظل آفتاب بیای اینجا که از گرما تلف شی؟ همون دیوونه ای که با کبوترا حرف میزنه؟»
خندیدم و گفتم آره! سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و پرواز کرد. رفت و من ماندم و نوشته ای که رو به رویم بود و آفتاب تندی که می تابید.
برای اسکیزوفرنی باید نوعی دارو تزریق عضلانی شود که خودش ممکن است باعث TD (یک جور اختلال در ماهیچه ها، مثلا کج و کوله شدن لبها به صورت غیر ارادی) شود. برای از بین بردن این عارضه، نوعی داروی ضد پارکینسون تجویز می کنند که بتواند از TD جلوگیری کند. خود این داروی ضد پارکینسون کلی عوارض دارد :)) تازه آن فرد روانپریش باید حدود ۵ سال تحت دارو درمانی مرتب قرار بگیرد که دوره های اختلالش عود نکند!
حالا شاید شما فکر کنید این نتیجه ای که میخواهم از پاراگراف بالا بگیرم بیربط است ولی به نظر خودم خیلی هم ربط دارد. هر چقدر بیشتر کاپلان میخوانم، بیشتر می فهمم چقدر این بشر هیچ چیز نمیداند! می آید یک گندی می زند و طبیعت و ذات خودش یا دیگران را دستکاری می کند، بعد در گند خودش می ماند! انسان در کوچک ترین مسائلش هم درجا میزند. انسان بدون خدا فقط دور خودش می چرخد، هر چند ادعای علماش گوش کل فلک را کر کند. واقعا آدم می ماند که چطور انقدر به خود مطمئن است و برای خدا دم درآورده؟
اولین بار اسم چمران* را کجا شنیدم؟ سر کلاس آمادگی دفاعی سال دوم دبیرستان و در اردوی راهیان نور. با اینکه از آن کلاس حدود 6 سال می گذرد، هنوز که هنوز است حرف هایش در یادم مانده. چرا؟ چون آدم های باهوش در وهله ی اول برای من آدم های جذابی اند. و چمران باهوش بود، خیلی باهوش. فرزانه پزشکی - معلم ما - از تحصیلات و زندگی اش گفت و من واقعا در بهت بودم. حتی راستش ابتدا فکر می کردم حرف هایش اغراق است و باور نکردم! حس کردم دارد بزرگنمایی می کند یا همچین چیزی. همان روز که رسیدم رفتم خودم سرچ کردم! دیدم راست میگفت! چمران واقعا آدم عجیبی بود. یک آدم چند بعدی باهوش نابغه که از قضا خودش را گم نکرده بود! چند ماه بعد رفتیم اردوی راهیان نور. آن اردو برای من معنادار نبود. در نتیجه نه از محصولات فرهنگی اش خرید می کردم نه کلا درگیر چیزی بودم. تنها چیزی که از آن سفر برگرداندم تهران، کتاب "خدا بود و دیگر هیچ نبود" و مستند زندگیاش بود. همین. من از آن اردو همین را برگرداندم چون شخصیت او در من هزاران علامت سوال ایجاد می کرد و هر جور حساب می کردم با دو دو تا چهار تای من جور نبود. حتی هنوز هم جور نیست. واقعا او آدم عجیبی بوده. حیلی عجیب! همان روز ها یک متن نوشتم و فرستادم برای امین که ادیتش کند. امین محتوا را گرفت ولی قالب متن را عوض کرد و این حاصل آن نوشته بود. حالا اصلا چه شد که این متن را نوشتم؟ راستش تا اینجای متن که خواندید را جدود 10 روز پیش نوشته بودم و در saved messages های تلگرامم ذخیره کرده بودم و الان فقط کپی پیست کردم. یک نوشته ی ناگهانی و عجله ای بود چون بخاطر مسائلی مضطرب و کلافه شده بودم و حس می کردم کاری از دست من بر نمی آید. در اتاقم ایستادم و به کتابخانه ام چشم دوختم. چشمم به "خدا بود و دیگر هیچ نبود" افتاد. در دلم گفتم کاش خدایا تو باشی و دیگر هیچ نباشد. هیچ کدام از این فکر و خیال ها و این اتفاقات نباشد و فقط تو باشی. همان موقع از کتابخانه درش آوردم و دوباره خواندمش. چمران می گفت: "دل تنها نردبانی ست که آدمی را به آسمان ها میرساند و تنها وسیلهای ست که خدا را در مییابد. ستاره ی افتخاری ست که بر فرق خلقت میدرخشد. دل، روح و عصاره ی حیات است که بدون آن زندگی معنا مفهوم ندارد" و من می فهمیدم. چمران می نوشت: "... سرنوشت ما نیز در ابهام نوشته شده است که نه گذشته به دست ما بوده و نه آینده به مراد ما می گردد. حوادث روزگار ما را مثل پر کاه به هر گوشه ای میبرند و ما هم تسلیم به قضا و راضی به مشیت او به پیش میرویم، تا کِی اژدهای مرگ ما را ببلعد؟" و من تا اعماق وجودم این کلمات را حس می کردم. فکر کنم تنها کتابی که از یک شهید خوانده ام همین کتاب است. خوش به حال شما آقا مصطفی! برای شما خدا بود و دیگر هیچ نبود … برای من؟ بگذریم …
*میگویم چمران که همه ی القاب و الفاظ را بگذارم کنار. نه شهید و نه دکتر و نه انقلابی و حزب اللهی. چمران بما هو چمران. وگرنه قصد بی ادبی نیست.
1. این پست نورا را ببینید. این ماجرا همیشه در زندگی من چالش بوده. برای چه باید بجنگم؟ چه چیز را باید رها کنم؟ الان تقریبا می دانم. برای هر چیزی که بعدا نگویم "کاش"! برای هر حقی که عقل و دلم میگویند پایش بایستم! "کاش گفتن" خیلی خطرناک است.
2. به کل فراموش کرده بودم که فردا باید بروم واکسن بزنم. عکاس استخدام نکردم که بیاید از واکسن زدنم عکس بگیرد. حالا چه کار کنیم؟ یک وقت زشت نباشد؟
3. فکر کنم قبلا هم نوشته بودم اما امشب دوباره این ماجرا برایم یادآوری شد که من نمی توانم بعضی جزئیات را در مورد خاطرات و آدم های در آن خاطره فراموش کنم. مثلا خانم آکوآ سال سوم دبیرستان یکبار گفت که طرح خاصی از تیشرت هست که دوست دارد داشته باشد. هنوز هم من وقتی دارم تیشرت های یک مغازه را نگاه می کنم یاد این حرفش میفتم و منتظرم بالاخره آن طرح را ببینم و برایش بخرم :) برای من فراموش کردن خیلی سخت است. من خیلی نمی توانم خود آن خاطره را فراموش کنم؛ من فقط می توانم از بار هیجانی خاطرات بکاهم. دقیقا همان کاری که بالاخره پارسال خانم صاد کمکم کرد به خووووبی انجام دهم. وگرنه قید فراموشی را که کلا بزنید :)) من می توانم بگویم رنگ جوراب شخصی که 13 اردیبهشت 98 دیدم چه رنگی بود. من می توانم رنگ صورتی روسری کسی که تیر ماه 98 ملاقات کردم را به خوبی بخاطر بیاورم. حس می کنم باید روی پیشانی ام بنویسم "خطر فراموش نشدن! احتیاط کنید!"
4. حالا چون شما که اینجا قدم رنجه می کنید و نوشته های من را می خوانید، خیلی چیز مفیدی دست گیرتان نمیشود، در مورد شماره 3 و خاطرات و اینها می خواهم یک نکته ی آموزشی بگویم :)) وقتی یک خاطره از سالهای دور و در اثر یک رویداد در ذهن ما ثبت میشود، در واقع این ثبت شدن در دو محل در مغز رخ میدهد. یکی در بخش هیپوکامپ که محتوای خاطره است و شرح و جریان واقعه از آن بازیابی میشود و دیگری در آمیگدال - که آن را به "بادامه" ترجمه کرده اند، جانم فردای زبان فارسی - که یک ناحیه زیرقشری ست و درواقع حافظه ضمنی است. عموما احساسات از آمیگدال سریع تر بازیابی میشوند. و این همان عاملی ست که با قرار گرفتن در یک موقعیت، هیجان آن برای ما تکرار میشود. مثلا ممکن است شما با شنیدن بوی عطری مضطرب شوید. خودتان به خاطر نمیآورید آن عطر چه کسی بوده و متعجب میشوید اصلا چرا قلبتان باید تند تند بزند؟ ولی آمیگدال شما هیجان ناشی از استشمام آن بوی عطر را به خاطر میآورد. انصافا زیبا نیست؟
اگر بخواهم فقط تا سر کوچه بروم هیئت روی فرش ها با فاصله و ماسک بنشینم، کار بدیست؟ در خانه خواهم پوسید. قطعا می پوسم و پودر می شوم و باد ذراتم را با خودش خواهد برد. حالا نه که فکر کنید خیلی وقت است بیرون نرفته ام. ۲۴ ساعت پیش بیرون بودم و تازه رسیده بودم خانه :) ولی خب نمی شود در خانه ماند دیگر. میدانید چه میگویم؟ کاش حداقل گواهینامه ام را گرفته بودم و یک ماشین هم دم دستم بود میرفتم یک دوری میزدم و کمی هوا می خوردم. کلاس های آییننامه تمام شده ولی آن کسی که اصلا حوصله و (بیشتر) وقتِ گذراندن کلاس های شهری را هنوز ندارد چه کسیست؟ احسنت به این هوش و ذکاوت. بله خانم سایه!
قطع یکی از سیم های قرمز یا آبی به انفجار و مرگ همگی منجر می شود، قطع دیگری جان هزاران آدم را نجات خواهد داد. اینجا استثنائا چیز میانه ای وجود ندارد. یا مرگ و یا زندگی. و من هیچ نشانی ندارم که بالاخره سیم آبی بریده خواهد شد یا سیم قرمز.
باز، همان نسیم آشنا
که میبرد دل مرا
به کربلای تو ..
باز، تو را صدا زدم حسین
به سویت آمدم حسین
به خیمه های تو ..
*میثم مطیعی - از استوری های خانم فاخته