شرحی مختصر
چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۳۴ ب.ظ
امروز دوباره آن کبوتر توی کهف را دیدم. حالش را پرسیدم. با آن چشم های عسلیِ خالصش نگاهم کرد و گفت: «تو همونی هستی که میذاری تو ظل آفتاب بیای اینجا که از گرما تلف شی؟ همون دیوونه ای که با کبوترا حرف میزنه؟»
خندیدم و گفتم آره! سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و پرواز کرد. رفت و من ماندم و نوشته ای که رو به رویم بود و آفتاب تندی که می تابید.
- ۰۰/۰۵/۲۰
شما قدرت تکلم با پرندگان رو از حضرت سلیمان ارث بردید یا به هر حال «دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند»؟!